چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا

عرفان و سیاست


عرفان و سیاست

عرفان, در نگرش شخص عارف به زندگی, تأثیر جامع و نافذ دارد از نظر عارف, هیچ چیزی در دنیا و حتی آخرت شایستهٔ دلبستگی نیست, علی الخصوص كه در دنیا اصلاً هیچ امر پایداری وجود ندارد و «هرچه نپاید, دلبستگی را نشاید»

عرفان‌ یعنی‌ خداشناسی‌ از راه‌ دل‌ و خداپرستی‌ از روی‌ محبت‌ و سیاست‌ یعنی‌ علم‌ و عمل‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفظ‌ آن. و حكومت‌ هم‌ عبارت‌ است‌ از تدبیر اجتماع. این‌ دو، اگرچه‌ در نظر اول‌ با یك‌دیگر بی‌ارتباط‌ می‌نمایند، در واقع‌ با هم‌ نسبت‌ دارند و بر هم‌ تأثیر می‌نهند. این‌ تأثیر در بعضی‌ جهات‌ متقابل، و در برخی‌ دیگر یك‌طرفه، و نیز هم‌ مثبت‌ و هم‌ منفی‌ است. و همهٔ‌ این‌ها در این‌ مقاله‌ در سه‌ نسبت‌ حفاظت، تكمیل‌كنندگی‌ و بازدارندگی، جمع‌ و مورد بحث‌ واقع‌ شده‌ است.

‌عرفان، یعنی‌ خداشناسی‌ از راه‌ دل‌ و خداپرستی‌ از روی‌ محبت. شناخت‌ خدا دو راه‌ دارد: راه‌ عقل‌ و راه‌ دل؛ عارف، راه‌ دل‌ را انتخاب‌ می‌كند. انسان، قطع‌ نظر از هر استدلال‌ و تفكری، در دل‌ خود میلی‌ به‌ سوی‌ خدا احساس‌ می‌كند. این‌ میل‌ كاملاً‌ آگاهانه‌ است‌ بدین‌ معنی‌ كه‌ انسان‌ می‌داند به‌ جانب‌ كدام‌ مقصود متمایل‌ است‌ و چه‌ موجودی‌ را می‌جوید، آنچه‌ دل‌ می‌جوید. موجودی‌ است‌ كه‌ همهٔ‌ كمالات‌ را به‌ نحو مطلق‌ دارد و در نهایتِ‌ قدس‌ و پاكی‌ است. همهٔ‌ كمالات‌ و همهٔ‌ تقدس‌ها از او شروع‌ و به‌ او ختم‌ می‌شود.

این‌ اندازه‌ شناخت‌ از خدا، در قلب‌ همه‌ هست‌ و به‌ تعبیر دیگر، این‌ شناخت‌ و این‌ میل‌ یك‌ امر فطری‌ است. این، مبدأ عرفان‌ است‌ و عارف، سلوك‌ خود را از همین‌ جا شروع‌ می‌كند. این‌ شناخت‌ فطری‌ برای‌ عارف، به‌ منزلهٔ‌ بدیهیات‌ عقلی‌ برای‌ فیلسوف‌ است. فیلسوف‌ كه‌ از راه‌ عقل‌ به‌ جانب‌ خدا می‌رود، از یك‌ سلسله‌ اصول‌ بدیهی‌ عقلی‌ شروع‌ می‌كند. عارف‌ نیز از همین‌ شناخت‌ قلبی‌ بدیهی‌ همگانی‌ در وادی‌ سلوك‌ پای‌ می‌نهد. كار او در واقع‌ چیزی‌ جز پرورش‌ همین‌ میل‌ معرفت‌آمیز نیست.

این‌ كار از طرفی‌ با رفع‌ موانع‌ و از طرفی‌ دیگر با ایجاد مقتضیات‌ صورت‌ می‌گیرد. عارف، هر عملی‌ را كه‌ مانع‌ رشد خداگرایی‌ است‌ ترك، و هر مهری‌ جز مهر خدا را از دل‌ بیرون‌ می‌كند. همچنین‌ هر عملی‌ را كه‌ موجب‌ تقویت‌ ریشهٔ‌ این‌ محبت‌ است‌ انجام‌ می‌دهد. عارف، طریق‌ خود را با مركب‌ عشق‌ طی‌ می‌كند و مقصدی‌ جز مقام‌ توحید یعنی‌ فنای‌ در حق‌ ندارد. باعث‌ او بر بندگی‌ نه‌ ترس‌ از جهنم‌ است‌ نه‌ طمع‌ در بهشت. او فقط‌ خدا را می‌خواهد و پس؛۲ عارف‌ از رهگذر عشق‌ البته‌ به‌ معرفت‌ هم‌ می‌رسد، حقایق‌ هستی‌ را می‌فهمد یا به‌ تعبیر بهتر، حقایق‌ هستی‌ در آینهٔ‌ قلب‌ صافی‌ شدهٔ‌ او منعكس‌ می‌گردد. مراتب‌ توحید را یكی‌ بعد از دیگری‌ شهود می‌كند تا به‌ مقام‌ توحید ذاتی‌ برسد؛ یعنی‌ به‌ آن‌جا كه‌ جز خدا نبیند؛ نه‌ خود را ببیند و نه‌ هیچ‌ یك‌ از ماسوا را و این‌ از نظر او غایت‌ كمال‌ آدمی‌ است.‌ ‌

عرفان، در نگرش‌ شخص‌ عارف‌ به‌ زندگی، تأثیر جامع‌ و نافذ دارد. از نظر عارف، هیچ‌ چیزی‌ در دنیا و حتی‌ آخرت‌ شایستهٔ‌ دلبستگی‌ نیست، علی‌الخصوص‌ كه‌ در دنیا اصلاً‌ هیچ‌ امر پایداری‌ وجود ندارد. و «هرچه‌ نپاید، دلبستگی‌ را نشاید».۳

عارف، جز به‌ یاد محبوب‌ سرمدی‌ نمی‌پردازد و از هرچه‌ او را از این‌ كار باز دارد، گریزان‌ است. او بسته‌ به‌ ظرفیت‌ دل‌ خود، دائم‌ در حال‌ جذبه‌ و مستی‌ و كشف‌ و شهود است. عزت‌ معشوق‌ و غیرت‌ عشق، عارف‌ را از توجه‌ به‌ غیر منع‌ می‌كند. او تنها با خدا در داد و ستد است‌ و در این‌ معامله، خود را می‌دهد تا او را بستاند: فنأ فی‌ا و بقأ با. طبیعی‌ است‌ چنین‌ شخصی‌ تنها آن‌ مقدار به‌ كار دنیا می‌پردازد كه‌ حیات‌ جسم‌ او و فراغت‌ او برای‌ عشق‌ورزی‌ با محبوبش‌ متوقف‌ برآن‌ است. او دنیا را برای‌ خدا می‌خواهد. او كه‌ نظر به‌ بهشت‌ جاودان‌ و حور و قصورش‌ را كوتاهی‌ فكر می‌داند، برای‌ نظر به‌ دنیا چه‌ داعی‌ دارد؟ بله‌ او دنیا را همچون‌ سایر عوالم‌ هستی‌ به‌ عنوان‌ مظهری‌ از مظاهر خدا دوست‌ دارد.

به‌ جهان‌ خرم‌ از آنم‌ كه‌ جهان‌ خرم‌ از او است‌عاشقم‌ بر همه‌ عالم‌ كه‌ همه‌ عالم‌ از او است۴ او انسان‌ها را دوست‌ دارد. دستگیری‌ از آن‌ها را وظیفهٔ‌ خود می‌داند. او به‌ گستردن‌ صفات‌ الهی‌ در جامعهٔ‌ بشری‌ علاقه‌مند است. او آماده‌ شدن‌ اسباب‌ و شرایط‌ عرفان‌گرایی‌ و عارف‌ شدن‌ همهٔ‌ انسان‌ها را دوست‌ دارد و به‌ آن‌ می‌اندیشد و در حد توان‌ در آن‌ می‌كوشد؛ ولی‌ چنانكه‌ پیدا است، در همهٔ‌ این‌ علاقه‌ها باز مقصود اصلی‌ خداست. در یك‌ كلام، عارف، دل‌ در گرو وحدت‌ دارد نه‌ كثرت. دغدغهٔ‌ او مقام‌ جمع‌ است، نه‌ مقام‌ تفرقه؛ البته‌ اگر بتواند سعی‌ می‌كند این‌ هر دو را جمع‌ كند و به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ برسد؛۵ اما این‌ باز آمدن‌ به‌ مقام‌ تفرقه‌ و سعی‌ در جمع‌ آن‌ با مقام‌ جمع، مشروط‌ به‌ از دست‌ ندادن‌ مقام‌ جمع‌ است. مقصود از جمع، همان‌ وحدت‌ و توحید است؛ یعنی‌ فقط‌ به‌ خدا اندیشیدن‌ و نقش‌ هرچیز دیگری‌ را از ضمیر زدودن، و مراد از تفرقه‌ كثرت‌ اندیشه‌ و تشتت‌خاطر به‌ واسطهٔ‌ ورود ما سوی‌ا به‌ قلب‌ است. عارف‌ البته‌ سعی‌ در رسیدن‌ به‌ مقام‌ جمع‌الجمع‌ دارد و مسلماً‌ این‌ مرتبه‌ را اكمل‌ از مقام‌ جمع‌ می‌داند؛ اما می‌داند كه‌ وصول‌ به‌ آن، كار هر كسی‌ نیست. بادهٔ‌ جمع‌ آن‌ چنان‌ مستی‌آور است‌ كه‌ به‌ كم‌تر كسی‌ كه‌ از آن‌ می‌نوشد اجازهٔ‌ هوشیاری‌ و بازگشت‌ به‌ امور دنیا، از زن‌ و فرزند و رفیق‌ و نان‌ و آب‌ و نام‌ و ننگ‌ می‌دهد. از طرف‌ دیگر، عالَمِ‌ تفرقه‌ به‌ حد‌ی‌ غفلت‌زا است‌ كه‌ از هزاران‌ تنی‌ كه‌ پای‌ در آن‌ می‌نهند یكی‌ می‌تواند خود را برهاند و از آفات‌ آن‌ به‌ میخانهٔ‌ وحدت‌ و جمع‌ پناه‌ بَرَد. آری، جمع‌ بین‌ مقام‌ جمع‌ و مقام‌ تفرقه، كار نوادر است: انبیا و افرادی‌ نزدیك‌ به‌ آن‌ها اقبال‌ لاهوری‌ از عارفی‌ سخنی‌ دربارهٔ‌ بازگشت‌ پیامبر۶ از معراج‌ به‌ این‌ مضمون‌ نقل‌ می‌كند:

سوگند به‌ خدا كه‌ اگر من‌ به‌ آن‌ نقطه‌ رسیده‌ بودم، هرگز به‌ زمین‌ بازنمی‌گشتم.۶

اما سیاست‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ علم، علم‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفظ‌ آن‌ است‌ و به‌ عنوان‌ یك‌ عمل، تلاش‌ در رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حفاظت‌ از آن‌ است. و مقصود از یك‌ انسان‌ سیاسی‌ در این‌ مقال، فردی‌ است‌ كه‌ علماً‌ و عملاً‌ سیاسی‌ است: علم‌ رسیدن‌ به‌ حكومت‌ و حكومت‌ كردن‌ را می‌داند و در نیل‌ به‌ حكومت‌ تلاش‌ هم‌ می‌كند. حكومت‌ نیز عبارت‌ است‌ از تدبیر اجتماع. حاكم، مدیر و رهبر جامعه‌ است‌ و جامعه‌ را براساسی‌ خاص‌ و به‌ سوی‌ هدفی‌ معین، هدایت‌ می‌كند؛ البته‌ آن‌ اساس‌ و آن‌ هدف‌ هرگز نمی‌تواند از عدالت‌ بیگانه‌ باشد؛ چه‌ جامعه‌ یك‌ كل‌ است‌ و قوام‌ هر كلی، به‌ اعتدال‌ آن‌ است؛ چنان‌كه‌ كمال‌ آن‌ نیز در سایهٔ‌ اعتدال‌ به‌ دست‌ می‌آید. آری، فن‌ حكمرانی‌ عبارت‌ است‌ از فن‌ اجرای‌ عدالت. و چنان‌كه‌ سقراط‌ می‌گوید، حكمران‌ از آن‌ حیث‌ كه‌ حكمران‌ است، نفع‌ خود را نمی‌طلبد؛ بلكه‌ نفع‌ افرادی‌ را می‌خواهد كه‌ تحت‌ حكومت‌ او هستند و عدالت‌ او به‌ همین‌ وابسته‌ است. ملاك‌ عدالت‌ او رعایت‌ حقوق‌ افراد حوزهٔ‌ حكومت‌ او است.۷

در هر حال، سیاست‌ورزی‌ یعنی‌ پرداختن‌ به‌ تدبیر امور اجتماع‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ كل‌ و یك‌ مجموعه‌ از افراد انسانی. اجتماع، جوانب‌ مختلف‌ و ساحتهای‌ متفاوت‌ دارد كه‌ البته‌ یكی‌ از آن‌ها حیات‌ معنوی‌ و دینی‌ و عرفانی‌ است. ولی‌ آشكار است‌ كه‌ انسان‌ها در دنیا زندگی‌ می‌كنند و حیات‌ معنوی‌ آن‌ها نیز در همین‌ دنیا و در جنب‌ حیات‌ ماد‌ی‌ آن‌ها تحقق‌ پیدا می‌كند. مقصود این‌كه‌ اگر حاكم‌ می‌خواهد به‌ حیات‌ معنوی‌ مردم‌ نیز نظر داشته‌ و از آن‌ غافل‌ نباشد - كه‌ باید هم‌ چنین‌ باشد و این‌ امر البته‌ در نسبت‌ با جوامع‌ گوناگون‌ متفاوت‌ است‌ - این‌ حیات‌ را در ارتباط‌ با حیات‌ ماد‌ی‌ و دنیایی‌ مردم‌ مد‌ نظر قرار می‌دهد و در همه‌ حال، فراموش‌ نمی‌كند كه‌ او رهبر یك‌ جامعهٔ‌ انسانی‌ است‌ كه‌ در دنیا با همهٔ‌ لوازم‌ و توالی‌ و مقارناتش‌ زندگی‌ می‌كند. حاصل‌ این‌كه‌ یك‌ حاكم‌ و رهبر سیاسی‌ با یك‌ پیر و مرشد عرفانی‌ تفاوتی‌ از زمین‌ تا آسمان‌ دارد و عهده‌دار ادارهٔ‌ امور مردم‌ در عالم‌ تفرقه‌ و كثرت‌ است، نه‌ عالم‌ جمع‌ و وحدت؛ حتی‌ آن‌جا هم‌ كه‌ به‌ حیات‌ معنوی‌ مردم‌ دل‌ مشغول‌ می‌دارد، نگاه‌ او با نگاه‌ یك‌ رهبر معنوی‌ و یك‌ پیر، تفاوت‌ دارد و او در هر حال‌ به‌ منزلهٔ‌ یك‌ قائد سیاسی، ناگزیر از غور و غوص‌ در دریای‌ تفرقه‌ است‌ و هیچگاه‌ نمی‌تواند از امور عالم‌ و آدم‌ در همین‌ زمین‌ خاكی‌ غافل‌ باشد و این‌ غفلت‌ برای‌ او گناهی‌ نابخشودنی‌ است.‌ ‌

سیاست‌ نیز همچون‌ عرفان، لوازم‌ خود را دارد و اثر آن‌ در انسان‌ اگر نافذتر و قوی‌تر از عرفان‌ نباشد، سطحی‌تر و ضعیف‌تر نیست. هر كدام‌ از این‌ دو، برای‌ اهلش‌ جذبه‌ای‌ بسیار نیرومند دارد و تمام‌ شخصیت‌ آن‌ها را تحت‌ تأثیر خود قرار می‌دهد.

اولاً‌ سیاست، هرقدر سالم‌ و پاك‌ باشد و انسان‌ سیاسی، هر اندازه‌ جانب‌ صلاح‌ و تقوی‌ را نگه‌ دارد، بالاخره‌ پرداختن‌ به‌ امور دنیا و مشغول‌ شدن‌ به‌ عالم‌ تفرقه‌ است. در سیاست، دغدغهٔ‌ نان‌ و آب‌ و مسكن‌ و امنیت‌ مردم‌ است، اندیشه‌ كردن‌ از دشمن‌ داخلی‌ و خارجی‌ است. هوشیاری‌ كامل‌ دائمی‌ نسبت‌ به‌ اطراف‌ است. بدیهی‌ است‌ استمرار در این‌ معنی‌ آدمی‌ را از لذت‌ خلوت‌ و پرداختن‌ به‌ خود و درون‌گرایی‌ و سیر در عوالم‌ معنویت‌ و توجه‌ به‌ آفاق‌ عشق‌ و زیبایی‌های‌ آسمانی‌ بازمی‌دارد. انسان‌ را از جهان، باخبر، اما از جان‌ بی‌خبر می‌سازد.

ثانیاً‌ از آن‌جا كه‌ حكومت، بدون‌ قدرت‌ قابل‌ تصور نیست، بیم‌ آن‌ هست‌ كه‌ حاكم‌ تنها همان‌ به‌ قدرت‌ بیندیشد - خصوصاً‌ كه‌ قدرت‌طلبی‌ و ریاست‌ دوستی، از قوی‌ترین‌ میل‌ها در طبیعت‌ آدمی‌ است‌ - و حكومت‌ و سیاست‌ را از همزادش‌ كه‌ عدالت‌ باشد، جدا كند. این‌ خطر هست‌ كه‌ حاكم‌ به‌ نام‌ تدبیر اجتماع‌ و ادارهٔ‌ امور مردم‌ و تأمین‌ مصلحت‌ و امنیت‌ آنان، هركاری‌ را صرفاً‌ برای‌ مصلحت‌ و امنیت‌ خود انجام‌ دهد، و فقط‌ به‌ حفظ‌ قدرت‌ خود و منافع‌ خود فكر كند و ملاك‌ عدل‌ و اعتدال‌ را همین‌ بداند. در آن‌ صورت، سیاست، عرصه‌ای‌ خواهد شد برای‌ كشتن‌ همهٔ‌ فضیلت‌ها و بر باد دادن‌ همهٔ‌ معنویت‌ها. به‌ ویژه‌ در نظر داشته‌ باشیم‌ كه‌ در میدان‌ سیاست، اسباب‌ فضیلت‌كُشی‌ و معنویت‌گریزی‌ و بروز ددمنشی‌های‌ آدمی‌ بیشتر از هرجای‌ دیگر فراهم‌ است. در سیاست‌ قدرت‌ هست، عرصهٔ‌ عمل‌ گسترده‌تر است، حریفان‌ بیش‌ترند، و مورد نزاع، قدرت‌ و ریاست‌ است‌ كه‌ برای‌ انسان، قوی‌ترین‌ جاذبه‌ها را دارد و از شیرین‌ترین‌ متاع‌های‌ دنیوی‌ است‌ و به‌ علاوه‌ در سایهٔ‌ آن، به‌ همهٔ‌ متاع‌های‌ این‌ بازار می‌توان‌ دست‌ یافت: «كُل‌الصید فی‌ جَوف‌ الفرا».۸ و بدیهی‌ است‌ كه‌ آتش‌ نزاع‌ در چنین‌ اوضاعی، افروخته‌تر و شعله‌ورتر می‌شود و نقطه‌ای‌ از ساحت‌های‌ معنوی‌ و اخلاقی‌ آدمی‌ نیست‌ كه‌ از این‌ آتش‌ در امان‌ بماند.

این‌ طبیعت‌ سیاست‌ است، اگر صرفاً‌ با قدرت‌ مساوق‌ شود و از حق‌ و عدالت‌ فاصله‌ گیرد. و مع‌الاسف‌ سیاست‌ در مقام‌ واقعیت، همواره‌ چنین‌ بوده‌ است‌ و از سیاست‌ در مقام‌ حقیقت‌ و مقام‌ تعریف‌ كه‌ همان‌ تدبیر امور اجتماع‌ بر پایهٔ‌ عدالت‌ باشد، بهره‌ای‌ كم‌ و نشانی‌ نادیدنی‌ داشته‌ است‌ چون‌ كورسویی‌ در ظلمت‌ بی‌پایان‌ تنها كسانی‌ توانسته‌اند بین‌ قدرت‌ و عدالت‌ جمع‌ كنند كه‌ نشانی‌ از قوت‌ بازوی‌ ایمان‌ و اخلاص‌ علوی‌ در آن‌ها بوده‌ است‌ و علی۷ در همهٔ‌ تاریخ، مثل‌ اعلای‌ این‌ اجتماع‌ و حجت‌ خدا بر همهٔ‌ اهل‌ سیاست‌ است.‌ ‌

با این‌ وصف، انسان‌ها از سیاست‌ و حكومت، گزیری‌ ندارند: «لا بُدَّ‌ لِلناسِ‌ مِن‌ أمیر بِر‌ او فاجرٍ».۹ انسان‌ تنها در سایهٔ‌ اجتماع‌ می‌تواند زندگی‌ كند. حیات‌ وحشیانه، یعنی‌ زندگی‌ با تنهایی‌ برای‌ او ناممكن‌ است. او نمی‌تواند همهٔ‌ نیازهای‌ خود را خود برآوَرَد. باید به‌ مدینه‌ روی‌ آورد و از توحش، به‌ تمدن‌ و تجمع‌ پناه‌ جوید. اجتماع، وحدتی‌ از كثرت‌ افراد است‌ و هر وحدتی‌ به‌ نظمی‌ قائم‌ است. نظم‌ و انتظام‌ جامعهٔ‌ بشری‌ هم‌ متوقف‌ بر استقرار یك‌ مركز فرماندهی‌ و تصمیم‌گیری‌ و تدبیر در آن‌ جامعه‌ است‌ و این‌ یعنی‌ همان‌ حكومت. حكومت‌ صرف‌نظر از آن‌كه‌ منتخب‌ مردم‌ باشد یا نباشد، امری‌ ناگزیر برای‌ آدمیان‌ است. در زیر سایهٔ‌ حكومت‌ است‌ كه‌ مردم‌ می‌توانند در كنار هم‌ زندگی‌ كنند و حوائج‌ یك‌دیگر را برآورده‌ سازند. بدون‌ حكومت‌ - هرچند حكومت‌ مستبد - حتی‌ حیات‌ معنوی‌ هم‌ برای‌ آدمیان‌ ناممكن‌ است؛ چون‌ ماده‌ و معنا در این‌ دنیا به‌ هم‌ متصل‌ و در جنب‌ یك‌دیگرند؛ باری‌ در این‌كه‌ پدیدهٔ‌ حكومت‌ از اسباب‌ عمده‌ و اصلی‌ سعادت‌ انسان‌ است، هیچ‌ شكی‌ نیست. آدمی‌ حتی‌ بدون‌ عرفان‌ می‌تواند به‌ مراحل‌ بسیاری‌ از سعادت‌ برسد؛ اما بدون‌ حكومت، مطلقاً. عرفان‌ البته‌ از نمودهای‌ عالی‌ انسانی‌ و از ساحت‌های‌ زیبای‌ وجود اوست؛ اما بدون‌ آن‌ نیز می‌توان‌ به‌ سعادت‌ یافت: سعادت‌ مادی‌ و حتی‌ معنوی، اگرچه‌ به‌ سعادت‌ كامل، هرگز. اما با حذف‌ سیاست‌ و حكومت‌ از حیات‌ انسان، دیگر هیچ‌ چیز جز مرگ‌ برای‌ او باقی‌ نمی‌ماند.‌

محمد حکاک

پی‌نوشت‌ها:

.۱ استادیار دانشگاه‌ بین‌المللی‌ امام‌ خمینی؛.

O تاریخ‌ دریافت: ۲۷/۳/۸۱‌ ‌‌ ‌‌ ‌O تاریخ‌ تأیید: ۱۵/۴/۸۱

.۲ اشاره‌ است‌ به‌ حدیثِ‌ ان‌ العبادَ‌ ثلاثهٌٔ‌ قومٌ‌ عبدواَ‌ عزوجل‌ خوفاً‌ فتلك‌ عبادهُٔ‌ العبیدِ‌ و قومٌ‌ عبدواَ‌ تبارك‌ و تعالی‌ طلب‌ الثواب‌ فتلك‌ عبادهُٔ‌ الاجرأ و قومٌ‌ عبدوا عزوجل‌ حُباًلَه‌ فتلك‌ عبادهٔ‌ الاحرارِ‌ و هی‌ افضل‌ العبادهٔ. (كلینی، كافی، تهران، دارالكتب‌ الاسلامیهٔ، ۱۳۶۵، ج‌ ۲، ص‌ ۸۴.)

.۳ سعدی، كلیات، تصحیح‌ محمدعلی‌ فروغی، تهران، امیركبیر، چاپ‌ پنجم، ۱۳۶۵، ص‌ ۳۳.

.۴ سعدی، كلیات، همان، ص‌ ۷۸۷.

.۵ جمع، تفرقه‌ و جمع‌الجمع، سه‌ اصطلاح‌ عرفانی‌ است‌ كه‌ در همهٔ‌ فرهنگ‌های‌ اصطلاحات‌ و غالب‌ متون‌ عرفانی‌ آمده‌ است.

.۶ اقبال‌ لاهوری، محمد، احیای‌ فكری‌ دینی‌ در اسلام، ترجمهٔ‌ احمد آرام، تهران، كانون‌ نشر و پژوهشهای‌ اسلامی، ص‌ ۱۴۳.

.۷ افلاطون، مجموعه‌ آثار، ترجمهٔ‌ محمدحسن‌ لطفی، تهران، خوارزمی، چاپ‌ اول، ۱۳۵۶، ج‌ ۲، ص‌ ۸۹۲.

.۸ العسكری، ابوهلال، جمهرهٔ‌ الامثال، بیروت، دارالكتب‌ العلمیهٔ، الطبعهٔ‌الاولی، ۱۴۰۸ ق، ج‌ ۲، ص‌ ۱۳۵.

.۹ نهج‌البلاغه، قم، انتشارات‌ دارالهجرهٔ، ص‌ ۸۲.

.۱۰ قرآن‌ كریم، سورهٔ‌ مائده، آیهٔ‌ ۵۵.

.۱۱ نبوی‌ قمی، سیدابوالفضل، امرأ هستی، تهران، كتابفروشی‌ اسلامیه، ۱۳۴۵، ص‌ ۱۰۴. (با اندكی‌ تصرف)

.۱۲ اشاره‌ است‌ به‌ دو سفر از سفرهای‌ چهارگانهٔ‌ عرفانی، یعنی‌ سفر از حق‌ به‌ خلق‌ و سفر در خلق‌ با حق. دو سفر دیگر، سفر از خلق‌ به‌ حق‌ و سفر در حق‌ با حق‌ است.

.۱۳ مولوی، مثنوی‌ معنوی، تصحیح‌ نیكلسون، به‌ اهتمام‌ نصرا پورجوادی، تهران، امیركبیر، چاپ‌ اول، ۱۳۶۳، ج‌ ۱، دفتر اول، بیت‌ ۴۱۱.

.۱۴ مولوی، همان، ج‌ ۲، دفتر چهارم، ص‌ ۲۹۳.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.