سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان ها


عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان ها

در گذشته وقتی جمله «پیرشی» مادر را می‌شنیدم، درک این مطلب که «یک جمله ساده، مفهومی بس طولانی دارد» برایم میسر نبود. ولی حالا در میانسالی و نزدیک شدن زمان ازدواج پسرم و امید به این‌که …

در گذشته وقتی جمله «پیرشی» مادر را می‌شنیدم، درک این مطلب که «یک جمله ساده، مفهومی بس طولانی دارد» برایم میسر نبود. ولی حالا در میانسالی و نزدیک شدن زمان ازدواج پسرم و امید به این‌که به زودی نوه‌ای خواهم داشت می‌بینم که خیلی دوست دارم پیر شوم. مثل پدر و مادر عزیزم بزرگ خانواده باشم و برای هر یک از فرزندان و نوه‌ها آرزویی داشته باشم. محتاج و وابسته محبتشان باشم و درکنار آنها از وجودشان لذت ببرم. سخنانشان را بشنوم و برایشان از گذشته بگویم. تفاوت فرهنگ‌ها، آداب و رسوم گذشته برای فرزندانم بسیار شنیدنی خواهد بود. مثل زمانی که پدر یا مادرم از خاطراتشان می‌گفتند و من با لذت به سخنانشان گوش می‌کردم. روزی را به یاد می‌آورم که در جمعی خانوادگی از پدرم می‌خواستیم از عشق و علاقه‌اش به مادر و جوانی‌اش برایمان بگوید و هنوز سخنانش در گوشم زنگ می‌زند. او گفت و من در خاطر سپردم.

پدر گفت: چی بگم وا... یادمه جنگ دوم جهانی بود و اوج دوران قحطی و نداری، که سرباز شدم. برای هر جوانی دوری از خانواده و رعایت مقررات نظام وظیفه طاقت‌فرسا بود و من هم مستثنی نبودم. روزی که خودم را معرفی کردم، غم عالم به دلم نشسته بود ولی خیلی زود فهمیدم که چقدر الکی غصه خوردم. سختی من فقط سه روز طول کشید. بعد از آن مدت دولت به دلیل نداشتن بودجه، ترس از گرسنگی و بیماری جمعی همه جوانان را از سر بازی معاف کرد. پسری بودم پر از شور و شوق و نیروی جوانی که در پایتخت به هم ریخته و آشفته باید به زندگی‌ام سروسامان می‌دادم. مدتی گذشت تا توانستم همان حرفه اولیه‌ام را ادامه داده و در لبنیاتی مشغول به کار شوم.

یکی از خواهرهایم پرسید؟ آقاجون یعنی شما وقتی ازدواج کردید لبنیاتی داشتید؟

پدر با چشمانی خندان نگاهی به مادر انداخت و گفت: درسته شغلم همین بود، ولی وقتی ازدواج کردیم، مستقل شدم و برای خودم کاسب تمام عیاری بودم.

یکی از بچه‌ها گفت: آقاجون حالا بگو چه جوری شد که با مامان‌جان ازدواج کردی؟

خنده‌ای روشن صورتش را پوشاند. نگاهی پر از عشق و محبت به مادر انداخت و گفت: راستش را بخواهید هنوز هم وقتی یاد آن روز می‌افتم که پدرم مچ من را گرفت خجالت می‌کشم. سال ۱۳۲۰ بود و آن وقت‌ها حجب و حیا بیشتر از حالاها بود. مدت‌ها می‌شد که دلم پیش محترم خانم دختر عمویم گیر کرده بود و راستی‌راستی می‌خواستمش. بیست ساله بودم و در اوج عشق و دلدادگی یک روز متوجه شدم که قرار است خانواده عموم اینا شب به منزل ما بیایند. قبل از پایان کار زودتر از هر روز تعطیل کردم. سر و صورتم را مرتب کردم و به سبیل بلند مد روزم تابی دادم، کلاهم را روی سرم گذاشتم و از مغازه بیرون آمدم همین طور که پشت کفشم را بالا می‌دادم زیر لب یک شعر را که تازگی مد شده بود زمزمه می‌کردم خواننده در مورد عشق پسرعمو و دختر عمو گفته بود و عقد آنها که در آسمان‌ها بسته شده است. کلمات دخترعمو و پسرعمو روی لبانم بود که سربلند کردم، از خجالت صدایم برید و حرف‌ توی دهانم ماسید.

پدرم کنارم ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. خیس عرق شدم و زیرلب سلام کردم، پدرم جواب داد: «علیک سلام، این‌که دیگه شعر خواندن ندارد یک کلام بگو و خلاص... برو خانه من باید با پدربزرگت صحبت کنم تا امشب با عمویت اتمام حجت کند. فقط باید بدانی که دختر عمویت تازه کلاس ششم را تمام کرده و قصد دارد معلم شود باید ببینم راضی به ازدواج می‌شود یا نه؟ حالا چرا اخم‌هایت تو هم رفت. نگران نباش، آنها روی حرف پدربزرگت حرف نمی‌زنند.» باورم نمی‌شد، یعنی به همین راحتی... این شد که «محترم خانم» همه زندگی‌ام شد.

آن وقت‌ها مثل حالا تشریفات نبود هر کس به اندازه توانایی مالی خود مهمانی می‌داد. با امید به خدا و یک جلد کلام‌ا... مجید، آیینه و شمعدان و شش تومان مهریه، زندگی خود را شروع کردیم. اکنون پس از سال‌ها زندگی مشترک خدا هشت بچه به ما داده است، دو پسر حسین‌آقا و امیرآقا و ۶ تا دختر، ۲۳ نوه و ۱۵ تا نتیجه که خدا به ما عطا کرد. (هنوز هم در سن پیری) با تمام مشکلاتی که پشت سر گذاشتیم دلمان جوان است و از زندگی مشترکمان راضی هستیم.

صدای خنده و شوخی خواهرها و برادرهایم اتاق را پر کرد. همان روز عکسی به یادگار از پدر و مادرم گرفتیم که تصمیم دارم آن را قاب کرده و به عکس‌های خانوادگی روی میز کنار پذیرایی اضافه کنم. پدر عزیزم محمداسماعیل سوهانی روحت شاد.

در محضر پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها

اگر شما هم از نعمت وجود پدربزرگ و مادربزرگ برخوردار هستید، اگر آنها دوست دارند داستان آشنایی و زندگی مشترک‌شان را برای جوان‌ترها تعریف کنند به ما به شماره ۸۲۵۸ داخلی ۴۴۰۹ زنگ بزنید، همکاران ما همراه هرمز شجاعی‌مهر خدمت شما و خانواده‌سبزتان خواهند رسید.

زهرا سوهانی