چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

عشق ناپلئونی یا تــو یا لهستــان


عشق ناپلئونی یا تــو یا لهستــان

ناپلئون بناپارت دوست داشت همیشه در دو میدان پیروز باشد یکی در میدان جنگ و دیگری در میدان عشق سخت ترین حصارها و آهنین ترین قلعه ها را فتح می کرد و سنگین ترین دل را با یک نگاه و دو لبخند نرم می ساخت

ناپلئون بناپارت دوست داشت همیشه در دو میدان پیروز باشد؛ یکی در میدان جنگ و دیگری در میدان عشق. سخت‌ترین حصارها و آهنین ترین قلعه‌ها را فتح می‌کرد و سنگین‌ترین دل را با یک نگاه و دو لبخند نرم می‌ساخت. صفحات تاریخ، میدان‌های نبرد او را متعدد شمرده و داستان سرایان نیز وقایع مهرورزی او را بی‌شمار نگاشته‌اند.

معلوم می‌شود همان‌گونه که در عرصه جنگ به یکی یا ده یا صد فتح قانع نبوده است، برگشودن یک یا چندین حصار دل نیز قناعت نمی‌ورزیده است، ما نمی‌دانیم ناپلئون با چه نظری به عشق می‌نگریسته و از آن چه معنایی داشته است.درباره معشوقه‌های او تاکنون حکایات زیادی نوشته شده است که معروف‌ترین آنان «ماری» از اهالی لهستان بوده است.

ناپلئون را در شطرنج عشق مثل شطرنج ملک، بازی‌های گوناگونی بوده و در این‌که معشوقگان صفت مردانگی او را شیفته گشته و از ته دل او را دوست داشته‌اند، هیچ شکی نیست، یکی از این معشوقگان «ماری والوسکا»‌ی لهستانی است که داستان عشق ناپلئون به وی شهره آفاق و موضوع زیبایی برای داستان‌نویسان و بازیگران سینما شده است.

● عشق ناپلئون در هنگام تسخیر لهستان

در سال ۱۸۰۷ میلادی که ناپلئون لشکر آلمان و اتریش را شکست داده و وارد لهستان شد «ماری والوسکا» ۱۸ ساله، دختر یکی از اشراف آن کشور بود، این زن بسیار زیبا بود و کاملا به یکی از مجسمه‌های مرمری یونانی می‌مانست.

ورود ناپلئون به لهستان، جوش و خروش در مردم آن کشور برپا ساخت و به امید این‌که وی استقلال آنها را زنده خواهد کرد، با آغوش باز او را استقبال می‌کردند و به هر شهری وارد می‌گشت، کالسکه او را گل‌باران می‌ساختند. از قضا هنگامی که در شهر «برونیا» از میان صفوف جمعیت می‌گذشت و در حالی که عطر گل‌هایی که نثار او ساخته بودند، فضا را مشک‌بو کرده بود، آواز بسیار شیرین و دلربایی به گوشش رسید که می‌گفت: «بگذارید یک لحظه او را ببینم.»

● فداکاری برای کشور

ماری خواه ناخواه رفت و در گوشه‌ای خزید زیرا کاملا با این جور مراسم بیگانه بود و در حالی که با پرنس بونیاتوسکی حرف می‌زد، دید شخصی که هیبت او مانع نگریستن به وی است بالای سرش ایستاده و می‌گوید: «خانم شما در انتخاب این پیراهن سفید ذوق به خرج نداده‌اید، زیرا سفیدی با سفید نقش نمی‌بندد.»

سپس خم گشته آهسته در گوش او گفت: «منتظر پذیرایی بهتر از این بودم» و او را رها کرد و رفت. ماری مدتی مبهوت و بی‌حرکت ماند و پس از این‌که محفل به هم خورد، به خانه برگشت وتا صبح تحت تاثیر احساسات گوناگون در بستر پهلو به پهلو گشت.

بامداد هنوز در بستر بود و چشمش به خواب نرفته بود که خدمتکار به درون اتاق آمد و پاکتی به دست او داد، پاکت را باز کرد و دید چنین نوشته‌ است: «جز تو نمی‌بینم، جز تو نمی‌پسندم، جز تو نمی‌خواهم، خواهش مرا بپذیر و به آشفتگی‌های من تسکین بده.»

(ن.ب)

ماری مقصود ناپلئون را دریافت و سخت‌ خشمگین شد. بعد اشک و آه را سر داد و به آن ساعتی که به تبریک گفتن امپراتور رفته بود نفرین کرد.

مکتوب ناپلئون را پاسخ نداد، ولی فردا خدمتکار، مکتوب دیگری به او داد که آن را باز نکرد. طولی نکشید که مردم یک یک، دو- دو و گروه، گروه به منزل او آمدند و او از پذیرفتن ایشان عذر خواست. این مردم از مقصد ناپلئون آگاه بودند ولی این اندازه فداکاری را در راه میهن اندک می‌شمردند، حتی پدرش او را سرزنش می‌کرد که چرا به امپراتور بی‌اعتنایی می‌کند.

● فرمان ناپلئون

ناپلئون سر به طرف آواز برگردانید و دید دخترکی زیبا که گویی از شهر پریان گریخته، جمعیت را شکافت و در جلو کالسکه او ایستاد و گفت: «بزرگوار مقدم مبارک تو را تبریک عرض می‌کنم، ما هر اندازه کوشش کنیم، نمی‌توانیم کاملا آن شادمانی را که از قدوم شما در دل داریم، نشان دهیم و از امیدی که برای آزادی کشور خود به شما داریم تعبیر کنیم!»

خدنگ چشمان ماری، در قلب ناپلئون نشست و صدای دلربایش طوری او را از حال طبیعی به در برد که بی‌اختیار در مقابل او خم شد و یک دسته گل از گل‌هایی که نثار او ساخته بودند، برگرفته و به وی تقدیم داشت و گفت: «این دسته گل را به عنوان ارادت خویش به شما تقدیم می‌کنم و امیدوارم در «ورشو» شما را ملاقات کنم و کلمات تشکر را از شما بشنوم» ناپلئون به ورشو رسید و اولین فرمانی که داد این بود: «آن دختر به ملاقات او بیاید» و طولی نکشید که «پرنس بونیا توسکی» و گروهی از اشراف لهستان به منزل ماری رفته به وی اطلاع داده‌اند که امپراتور میل ملاقات او را دارد. ماری با خود اندیشید که امپراتور با وی چه خویشی و پیوندی دارد که طالب ملاقات او باشد این ملاقات برای او چه اهمیتی دارد که گروهی از اشراف را برای دعوت فرستاده است؟

چند دقیقه فکر کرد و بعد بدون آنکه سخنی بر زبان براند، گونه‌هایش ازخجالت سرخ شد. پرنس بونیاتوسکی گفت: خانم این امری است که امپراتور به من کرده، او گفته که شما را برای مهمانی که امشب به افتخار او برپا می‌شود، دعوت کنم. کسی چه می‌داند؟ شاید نجات کشورما به دست شما صورت گیرد!

ماری خود از شیفتگان استقلال و از وطن‌خواهان افراطی بود و چون نام استقلال را شنید، خواست دعوت ناپلئون را اجابت کند، ولی بعد به خیالش رسید که ناپلئون قصد خیری از این ملاقات ندارد.

این بود که از رفتن عذر خواست!؟

و این رفتار او باعث تعجب همه شد!

هنوز اشراف از خانه «ماری والوسکا» بیرون نرفته بودند، که فوجی دیگر از اهالی که خبر دعوت را شنیده بودند، به خانه او آمده و از وی خواهش کردند که دعوت امپراتور را اجابت کند. حتی پدرش هم به او اصرار کرد که برود، شاید ناپلئون خشمگین شود.

● تقاضای مردم از ماری والوسکا

لهستانی‌ها که در گوشه و اطراف، سال‌ها با حکومت سلطنتی مبارزه می‌کردند، وقتی شنیدند «ماری والوسکا» از ملاقات و اجابت درخواست ناپلئون خودداری می‌کند، برآشفتند و کاغذهای سرزنش و خواهش به وی نوشته و همگی یک زبان می‌گفتند: «در راه آزادی میهن این قدر فداکاری چیزی نیست» مثل این‌که تمام قوا جمع گشت که ماری را مطیع اراده ناپلئون کند. طولی نکشید که محفل دیگری برپا و ماری دعوت شد و او خواه ناخواه پذیرفت. ناپلئون حاضران را یکی‌یکی تفقد کرد تا به ماری رسید و به او گفت: «شنیده‌ام خانم کسالت داشتند، خدا کند شفا یافته باشند» و جز این تا آخر مجلس با وی سخنی نگفت. مقصودش از این کار این بود که گمان کند دیگر امپراتور به وی توجهی ندارد.

ناپلئون مرد دوراندیشی بود و همه کارها را به استادی انجام می‌داد و از جمله استادی‌هایی که در این باره به کار برد این بود که به جای «ماری والوسکا» توجه به زنان دیگر ‌‌کرد، و مجلس را به صحبت با دیگران گذرانیدو ماری وقتی دید که امپراتور سرگرم است، رشک می‌برد و از این‌که فرصت را از دست داده حسرت می‌خورد. محفل به پایان رسید و مهمانان رفتند، از ماری خواسته شد که در رفتن تامل کند. چیزی نگذشت که یکی از افسران ناپلئون آمده پاکتی سربسته به وی داد. ماری پاکت را گشود، دید ناپلئون وقتی معین کرده است که در همان شب او را ملاقات کند و ضمنا یادآوری کرده است که تمام وسایل برای مخفی ماندن «راز» اتخاذ شده است.

ماری هنوز در فکر بود که یکی به در کوبید و وارد شد. دید خدمتکاری است که پوششی برای او آورده تا وقتی بیرون می‌رود، کسی او را نشناسد. ماری آن را پوشید و با وی بیرون رفت. هر دو بر کالسکه سوار شدند و کالسکه به تندی برق او را به قصر رسانید. ماری از پله‌های قصر بالا رفت و در اتاق بسیار باشکوهی جای گرفت. چند دقیقه بعد ناپلئون آمد و به فاصله چند قدمی دور از وی نشست. ناپلئون تمام صفات مردی و مردانگی را جمع کرده بود و بدین جهت در چند دقیقه صحبت، سرکش‌ترین زن را رام می‌ساخت. ماری کم کم به وی انس گرفت و آنها ساعاتی را تا سپیده‌دم به گفتگو گذرانیدند ولی هیچ‌گونه حرکتی که موجب نفرت ماری شود، از ناپلئون سر نزد.

بامداد ناپلئون به ماری گفت: «کبوتر من! اکنون وقت آن است که به خانه بازگردی، ترسی از بازشکاری نداشته باش، روزی فرا خواهد رسید که او را دوست بداری، آن وقت است که او تمام اوامر تو را اجرا خواهد کرد.»

سپس او را تا دم در بدرود کرد و در را گرفت و گفت: «تا قول ندهی که فردا به دیدار من بیایی، در را نخواهم گشود» و ماری وعده داد.

فردا هدیه‌های بسیاری از گل و الماس برای او فرستاد، ماری همه را گرفته و با خشم و غضب پرت کرد، از روی اجبار به مجلس مهمانی رفت و پس از خاتمه مجلس درگوشه‌ای جای گرفت، ناپلئون غضب‌آلود فرا رسید و در حالی که برق خشم از چشمانش می‌جهید، گفت: «چرا الماسی را که برای تو فرستاده‌ام، برگردن نینداخته‌ای؟ چقدر به من بی‌اعتنایی می‌کنی؟ چرا امشب این قدر خود را از من پنهان ساخته‌ای؟ این اهانتی است که بیش از این نمی‌توانم آن را تحمل کنم، باید بدانی که در این نبرد پیروزی با من خواهد بود، باید مرا دوست بداری، آری باید مرا دوست بداری، زیرا من نام کشور تو را زنده کرده‌ام و اکنون نیز سرنوشت آن در دست من است» آنگاه ساعت خود را از جیب در آورد و گفت: «ببین اگر مرا دوست نداری، می‌توانم میهن تو را مثل این ساعت خرد کرده، هر قطعه آن را به جایی بیندازم» این را گفت، ساعت را با تمام قوا به دیوار کوبید و هر قطعه آن به جایی افتاد.

ماری از دیدن این منظره به طوری ترسید که بی‌هوش شد، وقتی که به هوش آمد دید در منزل امپراتور است. پس از آن ماری همیشه با ناپلئون بود و مدتی بعد با او ازدواج کرد، آن دو نفر هیچ‌گاه از یکدیگر جدا نمی‌گشتند، مگر وقتی که امپراتور به میدان جنگ می‌رفت یا در پاریس بود. ماری غالبا میهن خود را به یاد ناپلئون می‌آورد و می‌گفت: «تو به من وعده دادی که کشور مرا آزاد ساخته و استقلال آن را بازگردانی»

ناپلئون می‌گفت: «من کشور تو را دوست دارم، اما نمی‌توانم خون مردم فرانسه را برای یک کشور بیگانه بریزم.»

ماری کم‌کم دانست که ناپلئون نمی‌تواند به وعده خود وفا کند و از اول نیز چنین قصد یا قدرتی نداشته و این وعده‌ها را فقط برای جذب قلب او و استمالت هزاران سرباز لهستانی که داوطلبانه در سپاه او خدمت می‌کردند، می‌داده است؛ ولی چون کم‌کم ورق برگشته و به جای معشوق، عاشق شده بود، نمی‌توانست او را رها کند. ماری به قدری ناپلئون را دوست می داشت که او را می‌پرستید و از این عشق جز عشق توقع و انتظاری نداشت. در سال ۱۸۱۵ که ناپلئون شکست خورد و به جزیره «سنت‌هلن» تبعید شد، خواست به همراه وی برود؛ ولی دشمنان جلوگیری کردند و ناچار از او جدا شد.

اما او نتوانست دوری ناپلئون را تحمل کند و کمی بعد از تبعید او، با نهایت فقر و بیچارگی درگذشت و آخرین کلمه‌ای که از دهان او بیرون آمد «ناپلئون» بود. از ماری والوسکا تنها پسری باقی‌ماند که تا دیر زمانی زیست و «ناپلئون سوم» نام گرفت و او نیز با نهایت درستکاری و امانت‌ وظایف خود را به انجام رسانید.

سونیا ستایش