یکشنبه, ۲۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 9 February, 2025
زندگی با چاشنی شلختگی
![زندگی با چاشنی شلختگی](/web/imgs/16/151/50y8j1.jpeg)
شمیم دختر خوبی بود. هم دانشگاهی بودیم. دورادور میشناختمش. با همه دخترها فرق داشت. خودش بود؛ راحت، صمیمی، خاکی. فکر میکنم همین ویژگیها بود که من را جذب کرد. مثل دخترهای دیگه زیاد اهل آرایش و این جور برنامهها نبود...
هر چی بیشتر با او آشنا میشدم، بیشتر از خصلتهایش خوشم میآمد. خودش میگفت: «آدم باید همیشه طوری زندگی کنه که راحته. نباید اینقدر به خودش سخت بگیره که یادش بره قرار بوده از زندگی لذت ببره.»
● آشنایی
کمکم با خانوادههای هم آشنا شدیم. خانواده خوب و با فرهنگی داشت. وضع مالیشان هم خوب بود. نزدیک میدان هفتتیر زندگی میکردند. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش داشت. خواهربزرگش یک سال قبل از آشنایی ما ازدواج کرده بود. مهرماه ۸۷ بود که با مامان و بابا رفتیم خانهشان. چون یک سال از درسمان مانده بود، قرار شد مراسم جشن و بقیه کارها بماند برای بعد از تمام شدن دانشگاه.
● رفت و آمد
دوران نامزدی طبیعتا رفت و آمد بیشتری داشتیم. پدر من بازنشسته ارتش بود و همین باعث شده بود خانه ما قوانین خاص خودش را داشته باشد. شمیم هم که یک دقیقه یکجا نمیتوانست بند شود، خانه ما زیاد راحت نبود. برای همین بیشتر من خانه آنها میرفتم. هیچوقت یادم نمیرود اولینباری که اتاقش را دیدم. خیلی پست مدرن بود. پنج - شش کتاب روی میز کارش باز و لباسهایش روی تخت ریخته بودند. گیتارش به دستگیره در کمد آویزان، روتختی به هم ریخته، قاب عکس خاک گرفته، کلاسورش وسط اتاق روی زمین، کنترل ضبط صوتش کنار پایه صندلی رایانه. یک عکس پنجاه در هفتاد آلبرت اینشتین با موهای وز کرده هم کجکی روی دیوار چسبانده بود. مطمئن بودم اگر پدرم آن اتاق را میدید، سکته میکرد. این وضعیت هیچوقت در خانه ما قابل پذیرش نبود اما آنجا با همه بینظمی، انگار یک صمیمیت غریب در خودش داشت. پرسیدم: «اینجا بمب ترکیده؟» گفت: «نه، ذهنهای آزاد، آزادی عمل را بیشتر دوست دارند.» البته اتاق همیشه این شکلی نبود؛ هر از چند گاهی مادر شمیم دستی به سر و رویش میکشید ولی دو روز بعد دوباره همهچیز به حالت اول برمیگشت.
● ازدواج
مرداد ماه ۸۸ مراسم ازدواج ما برگزار شد و رسما تشکیل خانواده دادیم. آپارتمانی در خیابان مفتح گرفتیم و همانجا ساکن شدیم. چند هفته اول خیلی اوضاع خوبی داشتیم. هفته اول ماه عسل رفتیم مشهد، وقتی برگشتیم هم هر شب یا خانواده شمیم ما را دعوت میکردند یا خانواده من. در این مدت کلی از کار و کسب عقب افتاده بودم و حساب زندگی از دستم در رفته بود. یک روز جمعه به دور وبرم نگاه کردم و دیدم از بس در این مدت به فکر رفت و آمد و دید و بازدید بودهایم، خانه شده مثل زبالهدانی. جالب این بود که شب هم خانواده من و هم خانواده شمیم مهمانمان بودند. فرصت نبود همهچیز را جمع کنیم.
● اولین میهمانی
فقط توانستیم هال و پذیرایی را رفت و روب کنیم و آشپزخانه. همه وسایل دست و پا گیر را هم بردیم داخل اتاقها. شب که میهمانها آمدند، شیرین، خواهر شمیم، رفت اتاق که لباسش را عوض کند. وقتی برگشت، با خنده گفت: «شمیم! میبینم که نهضت شلختگیات همچنان ادامه دارد!» این اولینبار بود که این جملات را درباره شمیم میشنیدم.
● خاطرات
۱) آن شب گذشت. صبح شنبه که باید سرکار میرفتم، بیدار شدم و رفتم آشپزخانه. ظرفهای میهمانی شب قبل هنوز مانده بود. چیزی خوردم و زود از خانه بیرون زدم. بعدازظهر که برگشتم، شمیم نشسته بود جلوی تلویزیون و تکرار سریال دیشب را نگاه میکرد. رفتم آشپزخانه که نان را لای سفره بگذارم. ظرفها هنوز کثیف مانده بودند. تعجب کردم. رفتم اتاق خواب که لباسم را عوض کنم. آنجا هم هنوز به هم ریخته بود. اتاق پذیرایی را نگاه کردم؛ پوست میوهها هنوز در پیشدستیها روی میز دیده میشد. یاد جمله شب قبل شیرین افتادم.
۲) میهمانیهای پنجشنبه شب معمولا تا دیروقت طول میکشد. خیلی خسته بودیم. وقتی برگشتیم، زود خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، دیدم شمیم با همان لباس میهمانی خوابیده است. تمام آرایشش هم مالیده شده بود به سفیدی روتختی. وقتی بیدار شد، گفتم: «خانمم! نمیدانستم نقاشیات هم خوبه». نگاهی به ملحفهها انداخت. بعد مظلوم من را نگاه کرد و گفت: «دیگه دیگه!».
۳) دنبال پیراهن طوسیام میگشتم که بپوشم و بروم سرکار. همهجای خانه را زیر و رو کردم ولی خبری از آن نبود. گفتم شاید قاطی رخت چرکها در حمام باشد. سبد لباسها را گشتم. بوی نا گرفته بودند. پیراهنم را پیدا کردم ولی لباسها آنقدر مانده بودند که دکمه فلزی شلوار جینم زنگ زده بود و رنگش به پیراهن مانده بود. یک لکه بزرگ نارنجی، درست وسط پیراهن. وقتی موضوع را به شمیم گفتم، گفت یادش رفته لباسها را در ماشین لباسشویی بریزد.
۴) چهارشنبه ظهر بود. وسایلمان را جمع کرده بودیم که سه، چهار، روز بریم شمال. بعد از ناهار همه وسایل را بردم داخل ماشین و رفتم که بنزین بزنم. وقتی برگشتم، دیگه بالا نرفتم. زنگ زدم که شمیم بیاد پایین. چند روزی که مسافرت بودیم، خیلی خوش گذشت. وقتی برگشتیم، شمیم در ماشین خواب بود. ماشین را بردم پارکینگ. دستهای از وسایل را برداشتم و رفتم بالا. در خانه را که باز کردم، بوی گند زد توی دماغم. انگار گربه مرده باشد. رفتم آشپزخانه. چیزی را که دیدم باور نمیکردم. باقیمانده ماهی پلوی چهارشنبه هنوز روی میز بود. دو تکه ماهی بو گرفته داخل ماهیتابه روی اجاق بوی تعفن میداد. باقیمانده برنج هم در پلوپز، به رنگ خاکستری درآمده بود.
۵) صبح بود. داشتم صبحانه میخوردم. شمیم در یخچال را باز کرد که چیزی بردارد اما دستش به شیشه زیتون خورد. شیشه افتاد، به سنگ کف آشپزخانه خورد و چند تکه شد. خواستم جمعشان کنم. شمیم گفت: «تو دیرت شده، خودم جمع میکنم». بعدازظهر که از سرکار برگشتم، شمیم خانه نبود. رفتم آشپزخانه آب بخورم که یکی از تکههای شیشه در گودی کف پایم فرو رفت. روی زمین نشستم. هنوز کف آشپزخانه پر از شیشه خرده و زیتون بود. کف پایم ۱۸ بخیه خورد.
● امروز
در این مدت موارد شبیه به اینها خیلی اتفاق افتاده است. هر بار من از حرص به حد انفجار رسیدهام و شمیم با یکی دو جمله سعی کرده درباره عجله نداشتن و راحت بودن صحبت کند. مشکل ما فقط اینها نیست. شمیم نه تنها به وضع خانه و زندگی نمیرسد، بلکه خودش را هم کاملا ول کرده است. یک مرد همیشه دوست دارد همسرش را در زیباترین و بهترین حالت ببیند، اما این برای من خیلی کم اتفاق میافتد. شمیم دیر به دیر حمام میرود. موهایش همیشه ژولیده است. اصلا به خودش نمیرسد. بعضی وقتها آنقدر دیر به دیر آرایشگاه میرود که صورت و دستهایش پر از مو میشود. بوی عرقش کلافهام میکند. لباسهای زیادی دارد ولی خیلی دیر به دیر آنها را عوض میکند. خلاصه اینکه وضعیت سختی را برایم درست کرده است.
با او حرف زدم، دعوا کردم، تهدید کردم و خیلی وقتها کارهایش را خودم انجام دادم ولی هیچکدام از اینها وضع ما را بهتر نکرد. چیزی که قبل از ازدواج و در دوران نامزدی من را جذب شمیم میکرد، حالا مایه عذاب هردویمان شده است. با مادرش هم در مورد این موضوع صحبت کردم. میگفت: «شمیم از بچگی همینطور بود. یک کم در کارهایش بیتوجهی و تنبلی میکند.» ولی مشکل ما تنبلی نیست. الان بیشتر مواقع خانه ما وضعیت اتاق شمیم در دوران مجردیاش را دارد با این تفاوت که مادرش اینجا نیست که هر چند وقت یک بار آن را جمع کند. فکر میکنم وضعیت زندگی مشترک ما هر روز حادتر میشود.
بعضی وقتها آنقدر از این وضعیت مستاصل میشوم که فکر میکنم دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم. من در شرایطی قرار گرفتهام که هیچ آمادگیای نسبت به آن ندارم. نمیدانم مشکل شمیم واقعا مشکل است یا نه. نمیدانم باید به او به چشم یک بیمار نگاه کنم یا فکر کنم یک جور عادت است. اصلا نمیدانم قرار است این وضعیت بهتر شود یا نه. گاهی حتی فکر میکنم شاید زندگی مشترک ما با این وضع ادامه پیدا نکند...
پیمان صفردوست
الناز عبدالهی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست