یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
چگونگی به قدرت رسیدن عباسیان
خلافت عباسیان از سال ۱۳۲ ه. ق با خلافت ابوالعباس سفاح و در پی سرنگونی مروان بن محمد ـ آخرین خلیفه اموی ـ آغاز شد و در سال ۶۵۶ ه. ق، در زمان خلافت مستعصم و در اثر حملهی هولاکو خان مغول به بغداد و فتح آن شهر از سوی او به پایان رسید و بدین ترتیب سیطرهی تقریباً پانصد سالهی نوادگان عباس بن عبدالمطلب ـ عموی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بر سرزمینهای اسلامی خاتمه یافت.
خلافت پانصد سالهی عباسیان از جنبههای گوناگون قابل بحث و بررسی است، از نظر طول مدت خلافت و علل آن ، شیوهی دست یافتن به قدرت، نحوهی برخورد با مردم غیر عرب تابع خلافت به ویژه ایرانیان ـ و مقایسهی این برخورد با برخورد بنی امیه با غیر عرب ـ، چگونگی ارتباط با حکومتهای کم و بیش مستقلی که در قلمرو آنان به وجود آمدند ـ موردی که در دورهی بنی امیه سابقه نداشت ـ، شیوه و چگونگی ادارهی قلمروی بسیار وسیع آنان و نقش ایرانیان در این قسمت و ...، و ما در این نوشتار به بررسی چگونگی تأسیس خلافت عباسیان خواهیم پرداخت و البته به چگونگی ارتباط آنان با علویان نیز به طور مشروح اشاره خواهیم کرد.
عباسیان برای رسیدن به قدرت از عواملی سود بردند که از جملهی این عوامل میتوان به بهره برداری از نزدیکی و خویشاوندی با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، کینه و نفرت غیر عرب از بنی امیه به دلیل برخورد بد و توهین آمیز و آمیخته با شدیدترین تعصبات نژادی بنی امیه با غیر عرب و به ویژه ایرانیان، اختلافات داخلی میان اعراب طرفدار بنی امیه به ویژه در مناطق حساسی همچون خراسان، شرایط بد و نابسامان اقتصادی و اجتماعی مردم در اواخر دورهی بنی امیه و ... اشاره کرد.
در هنگام تحقیق در مورد این موضوع، با بررسی منابع و تحقیقاتی که پیرامون چگونگی به قدرت رسیدن عباسیان مطالبی داشتند، سؤالاتی در مورد استفادهی عباسیان از شعار «الرضا من آل محمد (ص)» در مورد رهبری نهضت در ذهنم شکل گرفت و این سؤالات با مطالعهی مقالهی «نگرشی بر نهضت عباسیان» از دکتر محمد کاظم خواجویان قوت گرفت، که در پایان همین نوشتار و در بررسی این مقاله به آن سؤالات اشاره خواهد شد و البته روشن است که طرح این سؤالات نه به قصد اظهار نظری مسلَّم، بلکه به عنوان آغاز بحثی در مورد چگونگی سوء استفاده عباسیان از این شعار و یا اثبات اشتباه بودن این نظریهی میباشد.
در پایان از خوانندگان گرامی درخواست میشود که نظرات اصلاحی خود را در مورد مطالب این نوشتار را برای آگاهی بیشتر نویسنده با اینجانب در میان بگذارند.
● اوضاع سرزمینهای اسلامی در اواخر خلافت بنی امیه به ویژه ایران و خراسان
در بحث و بررسی در مورد چگونگی به قدرت رسیدن بنی عباس، قبل از هر چیز باید از نقش سیاستهای اشتباه بنی امیه که در حقیقت راه را برای بهره برداری عباسیان در رسیدن به قدرت هموار ساخت ، سخن بگوییم.
خلافت بنی امیه که در سال ۴۱ ه. ق و پس از حدود۶ سال کشمکش و درگیری معاویه بن ابوسفیان با خلافت برحق امیر مؤمنان امام علی (ع) و نیز امام حسن (ع) با حیله و نیرنگ آغاز شد، از همان ابتدا بذر انحطاط را در بطن خود نهان داشت و این بذر انحطاط چیزی نبود جز حیله و نیرنگی که شخص معاویه برای رسیدن به قدرت از آن سود برد و هر چه مردم مسلمان از این حیله بیشتر آگاه میشدند، قیامهای بیشتری بر ضد حکومت بنی امیه شکل میگرفت و این مشکل بنی امیه تا جایی پیش رفت که معاویهی دوم ـ فرزند یزید و نوهی معاویه ـ خود رسماً به حقانیت امام علی (ع) در برابر جدش اعتراف نموده و ضمن محکوم کردن اعمال پدر و جدش، از خلافت کناره گیری نمود.
جز مسألهی حیلهی معاویه و غصب خلافت از جانب او مسایل دیگری نیز وجود داشت که بنی عباس با انگشت گذاشتن بر آن مسایل و استفاده از آن نقاط ضعف توانستند تودهی مردم مسلمان را با خود همراه سازند و سرانجام خلافت بنی امیه را ساقط سازند که در اینجا به مهمترین آن مسایل اشاره خواهیم کرد.
▪ روشهای سیاسی بنی امیه که سبب ضعف و سقوط آنان گشت
ـ سیاست تبعیض نژادی بنی امیه:
بنی امیه تعصب نژادی شدیدی داشتند ، به نحوی که نه تنها عرب را از عجم برتر میدانستند بلکه حتی در میان خود اعراب نیز تبعیض روا میداشتند و قریش را در میان اعراب و بنی امیه را در میان قریش برتر میدانستند و این سیاست تبعیض آمیز از دو سو برای آنان مشکلاتی را به وجود آورد: از سویی جماعت مسلمان غیر عرب ـ به ویژه ایرانیان که خود را صاحب فرهنگی برتر از اعراب میدانستند ـ از این برخورد غیر عادلانه و تبعیض آمیز به شدت آزرده و ناراضی بودند و دعوت هر قیام کنندهای علیه حکومت بنی امیه را لبیک میگفتند ، که از آن جمله میتوان به شرکت فعالانهی ایرانیان در نهضت مختار و همراهی با یحیی بن زید و از همه مهمتر و تأثیر گذارتر، همراهی آنان با ابو مسلم خراسانی در سرنگونی حکومت بنی امیه اشاره کرد ، در این باره آمده است:
«پس از غلبه مسلمین بر دولتهای روم و ایران بتدریج این تصور غلط در آنها بوجود آمد که لابد خون عرب خونی است که با خون سایر ملل اختلاف دارد، بویژه خلفای بنی امیه و حکام دست نشانده ایشان بشدت این اندیشه غلط را تقویت میکردند... و بعلت داشتن همین تفکر ابلهانه غیر عرب را در ردیف بندگان یا باصطلاح خود آنان موالی در میآوردند و از سپردن مشاغل و مأموریتهای مهم و حساس کشوری و لشکری به آنها خودداری می کردند... اینگونه تحقیرها و آزار و شکنجهها نتیجهای جز ایجاد نفاق میان مسلمین نداشت. عکسالعمل این نوع طرز تفکر باطل و بیهوده آن شد که ملل مغلوب ساکت ننشسته، در مقابل اینگونه افکار کودکانه قیام کردند، مسلکانان غیر عرب عموماً و ایرانیان مسلمان خصوصاً برای توجیه نارضایی خود از سلطه خلفای بنی امیه دلایل نیرومندی داشتند زیرا همان طور که اشاره شد از مساوات اقتصادی و اجتماعی با عربهای مسلمان، چنانکه انتظار داشتند برخوردار نشدند بلکه مقام اجتماعی آنها را نیز تا حد موالی تنزل داده بودند، موضوع مهمی که نارضایی آنها را بیشتر میکرد این بود که خودشان را نماینده فرهنگی کهنتر و والاتر از تمدن و فرهنگ فاتحان میدانستند و این حقیقتی بود که عربها نیز به آن معترف بودند، ضمناً بایستی به این نکته توجه داشت که اغلب مخالفان دستگاه حکومت در متصرفات شرقی آنها یعنی در ایران میزیستند... نارضایی از حکومت خلفای بنی امیه تنها منحصر به ایرانیان و دیگر اقوام تابعه نبود بلکه در میان خود عربها روز بروز نارضایی از حکومت جابرانه بنی امیه فزونتر میگشت و همین عدم رضایت از هیأت حاکمه فاسد بود که سرانجام به سقوط بنی امیه منتهی شد.»[۱]
از سوی دیگر سیاست تبعیض نژادی بنی امیه در برتری قایل بودن برای وابستگان خویش در میان اعراب، مخالفتهایی را در میان اعراب نیز علیه بنی امیه برمیانگیخت و در حقیقت یکی از مهمترین عوامل در پیروزی قیام ابومسلم همین اختلافات داخلی میان اعراب ساکن در خراسان بود که ابو مسلم توانست زیرکانه از این اختلافات به نفع قیام خویش بهره گیرد، در این باره یعقوبی مینویسد:
«قدرت کرمانی در خراسان بالا گرفت و جنگ میان او و نصر بن سیار ادامه یافت و کرمانی بر نصر بن سیار پیروز آمد و بیشتر امر کرمانی در دست ابو مسلم خراسانی بود. جماعتی از بزرگان مرا خبر دادند که هر گاه کرمانی و نصر بن سیار برای نبرد روبرو میشدند، ابو مسلم میگفت، خدایا هر دو را شکیبایی ده و هیچکدام را پیروز مگردان.»[۲]
و مسعودی نیز در این باره مینویسد:
«نصر بن سیار با ابو مسلم جنگها داشت که ابو مسلم در اثنای آن حیلههای بسیار کرد و در میان قبایل یمانی و نزاری مقیم خراسان تفرقه انداخت و حیلههای دیگر که بر ضد دشمن بکار برد.»[۳]
▪ عباسیان و قیامهای سیاسی آنان در برابر بنی امیه
ـ پیشینهی بنی عباس: بنی عباس از نوادگان عباس عموی پیامبر بودند و بطوریکه خواهیم دید از این وابستگی به خاندان رسالت به خوبی در جهت رسیدن به قدرت استفاده کردند و حتی شعار معروف «الرضا من آل محمد (ص)» را به سود خویش در هنگام رسیدن به خلافت تفسیر و توجیه کردند و مردمی که از ظلم و جور مأموران ستم پیشه اموی به تنگ آمده بودند در مبارزات عباسیان علیه بنی امیه، در کنار بنی عباس ایستادند و با تمام توان آنها را در این مبارزه یاری و همراهی کردند و بدون شک آنها در این کار رضایت خدا و رسول او را در درجهی اول و دستیابی به عدالت اسلامی را در درجهی بعد طلب میکردهاند، ولی بعدها با کمال تعجب میبینند که نه تنها بنی عباس به عدالت اجتماعی و اسلامی توجهی ندارند بلکه حتی با نزدیکترین افراد به رسول خدا ، یعنی علویان با ظلم و خشونت و قساوت رفتار میکنند، در این باره شاید سخن یکی از قیام کنندگان علیه عباسیان ـ شریک بن شیخ مهری ـ به روشنی این مطلب را اثبات کند. وی پس از به قدرت رسیدن بنی عباس در بخارا علیه آنان دست به قیام زد و گفت: «ما با آل محمد (ص) بیعت نکردهایم که خونها را بریزیم و به غیر حق عمل کنیم.» [۱] و این به خوبی نشان میدهد که مردم از نزدیکی بنی عباس با خاندان پیامبر چه برداشتی داشتهاند و چگونه این نسبت مایهی قوت کار عباسیان شده است.
ـ آغاز کار بنی عباس: عباسیان از آغاز خلافت بر سر جانشینی رسول خدا در سقیفهی بنی ساعده و نیز بعدها در درگیریهای امام علی (ع) و امام حسن (ع) با معاویه به هیچوجه داعیهی رسیدن به قدرت و خلافت را نداشتند و حتی عباس پس از رحلت رسول گرامی اسلام، صراحتاً به دفاع از حقانیت علی (ع) برای رسیدن به خلافت پرداخت و همراه با بقیهی بنی هاشم و شخص امام علی (ع) ازبیعت با ابوبکر تا شش ماه خودداری کردو پس از قتل عثمان و خلافت امام علی (ع)، فرزندان عباس به حکومت شهرهای مختلف منصوب شدند و در آن دورهی پر آشوب که از سویی معاویه و از دیگر سو اصحاب جمل ادعای خلافت داشتند باز هم فرزندان عباس هیچگونه ادعایی در این مورد نداشتند و این عدم ادعای خلافت از سوی بنی عباس تا آنجا پیش میرود که حتی سفاح و منصور ـ دو خلیفهی اول و دوم عباسی ـ قبل از رسیدن به خلافت با یکی از نوادگان امام حسن (ع) به عنوان خلیفه بیعت میکنند.
حال با توجه به مطالبی که نوشته شد این سؤال مطرح میشود که بنی عباس از چه زمانی و چگونه به فکر رسیدن به خلافت و غصب حق علویان افتادند؟ درپاسخ به این سؤال تواریخ نوشته شده که بنی عباس ادعای وراثت و جانشینی ابو هاشم فرزند محمد حنفیه را عنوان کردهاند ، تفصیل این ماجرا به نقل از حسن ابراهیم حسن چنین است:
«آنگاه قضیه انتقال خلافت از خاندان علی (ع) به خاندان عباس بدست ابوهاشم بن محمد حنفیه پیشوای شیعه کیسانی رخ داد، اجمال قضیه آنکه سلیمان بن عبدالملک خلیفه اموی بسال ۹۸ هجری ابوهاشم را بنزد خویش دعوت کرد و مقدم وی را گرامی داشت و بدوستی وی تظاهر کرد، اما نیت قتل وی را بدل داشت که از قیام و دعوت او بیمناک بود ، بدین جهت هنگام بازگشت یکی را مأمور کرد تا در حمیمه که دهکدهایست میان سرزمین شام و حجاز و در آن روزگار مقر محمد بن علی بن عبد الله بن عباس بود ابو هاشم را مسموم کند ، گویند ابو هاشم همینکه اجل را معاینه دید ، محمد بن علی را خواست و اسرار دعوت هاشمیان را با او در میان نهاد و حق خلافت خویش را بدو واگذاشت و نام دعوتگران علوی را که مقیم کوفه بودند براو فاش کرد و نامههایی بدو داد که بایشان تسلیم کند، بدینسان خلافت از علویان به عباسیان منتقل شد.»[۲]
مسعودی نیز در این مورد مینویسد:
«اعتقاد متأخران راوندیه، که از جمله کیسانیه، معتقدان امامت محمد بن حنفیه جدا شده و یاران ابو مسلم عبد الرحمن بن محمد، مؤسس دولت عباسی بشمارند و به انتساب او که جریان نام داشت، عنوان جریانیه دارند، این است که پس از علی بن ابیطالب، محمد بن حنفیه امام بود و جانشین محمد، پسرش ابوهاشم بود و جانشین ابوهاشم، علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود و جانشین علی بن عبدالله، محمد بن علی بود و جانشین محمد، پسرش ابراهیم امام بود که در حران کشته شد و جانشین ابراهیم امام، برادرش ابوالعباس بن عبدالله بن حارثیه بود.»[۳]
دربارهی این ادعای بنی عباس باید بگوییم که با توجه با این مطلب که قدرتمندان در هر دورهای نهایت کوشش خود را بکار میبردهاند که تاریخی که از آنها بر جای میماند، در نهایت به نفع آنها باشد و نیز با توجه به اینکه تقریباً تمام کتبی که دربارهی این ادعای بنی عباس مطلبی نگاشتهاند، منبع خبرشان با واسطه یا بی واسطه خود بنی عباس بودهاند، باید در صحت این خبر تردید کرد، برای توضیح این مطلب باید گفت که بنی عباس ادعای جانشینی ابو هاشم فرزند محمد حنفیه را دارند که در حمیمهی شام و در نزد بنی عباس فوت کرده است و بنی عباس نقل کردهاند که وی در آخرین لحظات عمر خود، محمد بن علی بن عبدالله بن عباس را به جانشینی خود برگزیده است و روشن است که این نقل قول را نمیتوان کاملاً مورد قبول قرار داد زیرا شاهدان این ماجرا در این نقل قول ذی نفع بودهاند.
بهر حال بنی عباس با این نقل قول زمینهی آغاز فعالیتهای خود را برای رسیدن به قدرت فراهم کردند و از اوایل قرن دوم هجری داعیانی را به منظور تحریک مردم به قیام علیه بنی امیه به اطراف گسیل داشتند ، البته در مورد واگذاری حق خلافت از سوی ابوهاشم به بنی عباس ـ و رد آن ـ استدلال دیگری نیز شده است که در اینجا به آن اشاره میکنیم:
«بدینسان خلافت از علویان به عباسیان منتقل شد، اکنون این سؤال پیش میآید که چرا ابوهاشم از خاندان خود چشم پوشید و میراث خود را به عموزادگان عباسی گذاشت. البته بیاد دارید که هنگام وفات پیامبر، مسلمانان از هاشمیان جز علی و فرزندان وی کسی را نامزد خلافت نکردند و آن هنگام که در باره خلافت گفتگو بود افکار متوجه عباس عموی پیامبر نشد که وی از متقدمان اسلام نبود. فقط گفتند ابوسفیان از پس بیعت ابوبکر نزد عباس آمد و گفت دست بیار تا با تو بیعت کنم و عباس ابا کرد. از پس این حوادث مناسبات هاشمیان علوی و عباسی بر دوستی و صفا بود و دو خاندان بر ضد دشمن مشترک یعنی امویان همسخن بودند تا آن هنگام که ابو هاشم علوی حق خویش را به عباسیان واگذاشت. گویی در آخر قرن اول هجری عباسیان از لحاظ سیاسی بیش از علویان فعالیت داشتند و به نفوذ و قدرت بیشتر متمایل بودند. شاید ابو هاشم پنداشته بود که در خاندان وی کسی نیست که با وظایف بسط دعوت قیام تواند کرد. شاید اختلاف میان عقاید شیعیان کیسانی که پیروان ابوهاشم بودند با عقاید شیعه امامی که یاران اولاد فاطمه بودند علت حقیقی این انصراف بود که ابوهاشم عموزادگان عباسی را بر خویشان علوی مرجح شمردو نکته اینجاست که رأی ابوهاشم که یکی از علویان بود، رأی همه علویان تلقی نمیتوان کرد، زیرا گروه بسیاری از ایشان همچنان به ترویج فرقه شیعه امامی اشتغال داشتند و پس از قیام دولت عباسی بر ضد آن برخاستند. بنا بر این تعبیر مورخان که عمل ابوهاشم را بمنزله انتقال حق خلافت از خاندان علوی به خاندان عباسی میشمارند از دقت و صحت به دور است.»[۴]
در این میان شاید این سؤال پیش بیاید که در این موقعیت چرا فرزندان فاطمه و ائمهی شیعه اقدامی در جهت دستیابی به قدرت انجام ندادند؟ در پاسخ به این سؤال باید گفت که شاید اختلافات میان شیعیان به عنوان یک دلیل بر عدم انجام فعالیت یکدست شیعیان و ائمهی شیعه باشد. در این مورد دکتر خواجویان مینویسد:
«شیعیان در این دوران از انسجام خاصی برخوردار نبودهاند: برخی طرفداری و تمایلشان نسبت به فرزندان پیامبر بر مبنای عشق و علاقه به پیامبر و نیز به جهت مظلومیت آنان بوده است. گروهی دیگر امامت را حق خاندان پیامبر میدانستند و آنان را شایسته رهبری ، اما در شرایط و خصوصیات امام دچار تردید بودند . برخی از این گروه قیام به سیف و فرزندی فاطمه دختر پیامبر را شرط امامت و رهبری میدانستند. اینان که پس از قیام زید و یحیی به طرفداری از آنان پرداختند بعدها به زیدیه معروف و متصف شدند.
گروه دیگر محمد بن حنفیه فرزند دیگر علی بن ابیطالب را پس از امام حسین ، امام میدانستند و پس از وی به امامت فرزندش ابوهاشم قائل بودند و به کیسانیه یا هاشمیه معروف شدند.
گروهی از شیعیان نیز امامت را پس از علی بن الحسین و امام باقر در امام صادق جستجو میکردند. از این رو بطوریکه متذکر شدیم گر چه امام صادق فرد متشخص فرزندان پیامبر بود ، اما شیعیان از آنجا که در اطاعت از رهبری ار وحدت نظر و هماهنگی لازم برخوردار نبودند ، نمیتوانستند در مقابل نهضت عباسیان برخاسته و رهبری قیام را به دست گرفته و بر امویان پیروز شوند و حاکمیت را در دست گیرند.»[۵]
سؤال دیگر در این میان این است که: آیا ائمهی شیعه ـ امام محمد باقر و امام جعفر صادق ـ از چگونگی اقدامات و تحرکات بنی عباس برای رسیدن به قدرت آگاه بودهاند یا خیر؟ در این مورد چنین میخوانیم:
« ابن حجر در الصواعق المحرقه از مکالمه امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ با منصور عباسی در موضوع خلافت سخن گفته: ... امام ـ علیه السلام ـ منصور را از سلطنتش بر شرق و غرب زمین و درازی مدت آن خبر داد . پس به امام گفت، سلطنت ما پیش از سلطنت شماست؟ فرمود: آری، گفت: هیچیک از فرزندان من سلطنت کند؟ فرمود: آری. گفت: مدت بنی امیه درازتر است یا مدت ما؟ فرمود: مدت شما، کودکان شما با این سلطنت چنان بازی کنند که با گوی بازی میکنند. این است آنچه پدرم به من وصیت کرد. چون خلافت به سلطنت زمین به منصور رسید، از قول حضرت باقر شگفت زده شد.»[۶]
و نیز دربارهی اطلاع امام صادق از حکومت بنی عباس آمده است:
«جمعی از بنی هاشم چون ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس و ابوجعفر منصور و صالح بن علی و عبدالله بن حسن بن حسن و دو پسرش محمد و ابراهیم در ابواء جمع آمدند. بدین موقع عبدالله بن حسن سخن آغاز کرد و گفت: این پسر من همان مهدی است ، برخیزید و با وی بیعت کنید. ابوجعفر منصور گفت: چرا خود را گول میزنید؟ مردم جز با این جوان با کسی بیعت نخواهند کرد. مراد وی محمد بن عبدالله بن حسن بود، پس همه با او بیعت کردندو پس از آن به سراغ امام صادق (ع) فرستادند. امام آمد، عبدالله بن حسن آن جناب را در کنار خود جای داد و سخن سابق را تکرار کرد. حضرت فرمود: چنین مکنید چون بی نتیجه خواهد ماند. اگر ای عبدالله گمان میبری که پسرت همان مهدی است، چنین نیست و وقت آن نرسیده است و اگر او را برای امر به معروف و نهی از منکر به قیام وامیداری، از شما حمایت و با پسرت بیعت خواهیم کرد. عبدالله به خشم آمد و گفت: من خلاف آنچه تو میگویی میدانم. والله خداوند تو را بر غیب خویش آگاه نکرده است. ترا حسد بر پسر من به این بیان واداشت. حضرت فرمود: به خدا سوگند حسد مرا وادار نکرد ولی این مرد ـ و با این جمله دست بر پشت ابوالعباس زد ـ و برادران و فرزندانشان برابر شما هستند ( و آنها به خلافت رسند نه شما ) ، پس دست را بر شانه عبدالله بن حسن زد و فرمود : این خلافت به شما نخواهد رسید و به آنها تعلق دارد و بزودی هر دو پسرت کشته شوند. »[۷]
ـ شیوه دعوت عباسیان
عباسیان در آغاز کار از پیروان ابوهاشم به عنوان داعی استفاده کردند:
«ابوهاشم بدان هنگام که به عراق و خراسان میآمد ، پیروان خود را گفته بود که پس از او این امر به فرزندان محمد بن علی بن عبدالله بن عباس خواهد رسید. از این رو پس از وفات او پیروانش نزد محمد آمدند و در نهان با او بیعت کردند، محمد نیز داعیان خود را از میان آنان برگزید و به اطراف روان داشت. از کسانی که به عراق فرستاد میسره (معروف الداعی) بود و از کسانی که به خراسان فرستاد محمد بن خنیس و ابوعکرمه السراج یعنی ابو محمد الصادق و حیان العطار ، دایی ابراهیم بن سلمه بودند. اینان به خراسان آمدند و مردم را در نهان به محمد بن علی دعوت میکردند. مردم نیز اجابت کردند ، اینان نامههای کسانی را که اجابتشان کرده بودند به نزد میسره میفرستادند و میسره آنها را نزد محمد بن علی میفرستاد. ابو محمد الصادق دوازده تن از اهل دعوت برگزید و آنان را سمت نقیب بر دیگران داد ، اینان عبارت بودند از :
۱) سلیمان بن کثیر الخزاعی
۲) راهز بن قریظ التمیمی
۳) ابوالنجم عمران بن اسماعیل از موالی آل ابی ابی معیط
۴) مالک بن الهیثم الخزاعی
۵) طلیحه بن زریق الخزاعی
۶) ابوحمزه عمرو بن اعین از موالی خزاعه
۷) برادرش عیسی
۸) ابوعلی شبل بن طهمان الهروی از موالی بنی حنیفه
۹) قحطبه بن شبیب الطایی
۱۰) موسی بن کعب التمیمی
۱۱) ابوداود خالد بن ابراهیم از بنی شیبان بن ذهل
۱۲) قاسم بن مجاشع التمیمی
و پس از آن هفتاد مرد دیگر برگزید. »[۸]
داعیان عباسی بطور مخفیانه به نقاط مختلف سفر میکردند و مردمی را که آماده قیام میدیدند به قیام علیه بنی امیه فرا میخواندند:
«در ابتدای قرن دوم هجری، محمد بن علی بن عبدالله بن عباس به سازماندهی و پیریزی نهضتی اقدام کرد. وی داعیان خود را به خراسان فرستاد، محیطی که دور از دمشق مرکز قدرت خلفای اموی بود و دارای زمینه گستردهای نسبت به طرفداری از آل محمد (ص). اینان که بعدها به دعاه عباسی معروف شدند، ابتدا از مفاسد و ستمهای امویان و رفتار ناشایست آنان بویژه نسبت به فرزندان پیامبر و بی حرمتی به خانه کعبه و مدینه شهر رسول الله و قتل و کشتار فرزندان پیامبر در کربلا و زید و یحیی سخن میداشته و مردم را مخفیانه و دور از چشم مأموران و حکام اموی در خراسان و کوفه به قیام دعوت میکردند.»[۹]
شیوه دعوت عباسیان بر این اساس بود که نقاطی را انتخاب کنند که در آنجا زمینه نارضایتی از بنی امیه موجود باشد تا کار دعوت براحتی پیش رود و این نقاط بطور خاص کوفه و خراسان بودند و رهبری نهضت را آشکارا مشخص نکنند تا بتوانند از نیروی تمامی ناراضیان از حکومت استفاده کنند و به همین دلیل شعار«الرضا من آل محمد»را انتخاب کرده بودند.
عباسیان به مردم به تنگ آمده از جور و ستم امویان وعده پیروزی و حکومتی عادلانه تحت رهبری خاندان پیامبر را میدادند و در پاسخ به سؤال مردم در مورد مشخص کردن رهبری نهضت، شعار «الرضا من آل محمد » را مطرح کرده و میگفتند که مشخص کردن رهبری موجب شناسایی وی توسط دستگاه حکومتی بنی امیه شده و در نهایت وی بدست آنان کشته خواهد شد ولی به مردم اطمینان میدادند که پس از پیروزی بر یک تن از اولاد رسول خدا که مورد نظر تمام امت اسلام باشد متحد خواهیم شد، البته باید توجه داشت که این شعار قبل از عباسیان نیز سابقه داشته و بطور مشخص عبد الله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب نیز در قیام خود مردم را به « الرضا من آل محمد » میخواند و در هر صورت مردم مسلمان از این شعار از یکسو حکومت فرزندان پیامبر را در نظر داشتند و از سوی دیگر ـ و شاید به عنوان دلیلی مهمتر ـ به حکومتی عادلانه همچون حکومت شخص رسول خدا و امام علی فکر میکردند.
[۱]- بیات ، عزیزالله : تاریخ ایران از ظهور اسلام تا دیالمه ، انتشارات دانشگاه شهید بهشتی ، تهران ۱۳۷۰ ، چاپ دوم ، ص ۱۱۳ و ۱۱۲ .
[۲]- یعقوبی ، احمد بن ابی یعقوب : تاریخ یعقوبی ، ترجمه محمد ابراهیم آیتی ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، تهران ۱۳۶۶ ، چاپ پنجم ، ص ۳۱۷.
[۳]- مسعودی ، ابوالحسن علی بن حسین : مروج الذهب ، ترجمه ابوالقاسم پاینده ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، تهران ۱۳۶۵ ، چاپ سوم ، جلد دوم ، ص ۲۴۴ و ۲۴۳ .
[۱]- یعقوبی : تاریخ یعقوبی ، ص ۳۳۶.
[۲]- ابراهیم حسن ، حسن : تاریخ سیاسی اسلام ، ص ۳۰ .
[۳]- مسعودی ، مروج الذهب : ج ۲ ، ص ۲۴۳ .
[۴] - ابراهیم حسن ، حسن : تاریخ سیاسی اسلام ، صص ۳۱ و ۳۰ .
[۵] - خواجویان ، محمد کاظم : تاریخ تشیع ، جزوه درسی درس تاریخ تشیع در دانشکده ادبیات ، ص ۱۳۸ .
[۶] - کریمان ، حسین : سیره و قیام زید بن علی ، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، تهران ۱۳۶۴ ، چاپ اول ، صص ۷۵ و ۷۴ .
[۷] - همان ، صص ۷۶ و ۷۵.
[۸] - ابن خلدون ؛ العبر ، ترجمه محمد ابراهیم آیتی ، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی ، تهران ۱۳۶۴ ، چاپ اول ، ص ۱۶۲
[۹]- خواجویان ، محمدکاظم؛ «نگرشی بر نهضت عباسیان » مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی مشهد ، شماره ۷۷ – ۷۶ ، بهار و تابستان ۱۳۶۶ ، ص ۲۱۵ .
[۱] - طبری ، محمد بن جریر ؛ تاریخ طبری ، ترجمه ابوالقاسم پاینده ، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ، تهران ۱۳۵۳ ، چاپ اول ، جلد دهم ، ص ۴۵۱۶ .
[۲] - یعقوبی ؛ تاریخ یعقوبی ، ج ۱ ، ص ۳۱۸ .
[۳] - دینوری ، ابو حنیفه احمد بن داود ؛ اخبار الطوال ، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی ، نشر نی ، تهران ۱۳۶۶ ، چاپ دوم ، ص ۴۰۲ .
[۴] - مسعودی ، مروج الذهب ، ج ۲ ، صص ۲۴۴ و ۲۴۳ .
[۵] - یعقوبی ؛ تاریخ یعقوبی ، ص ۳۱۷ .
[۶] - امیر علی ؛ تاریخ عرب و اسلام ، ترجمه فخر داعی گیلانی ، انتشارات گنجینه ، تهران ۱۳۶۶ ، چاپ سوم ، ص ۱۸۰ .
[۷]- اقبال،عباس؛تاریخ ایران از آغازتا انقراض قاجاریه،کتابفروشی خیام،تهران۱۳۷۰ ،چاپ ششم،صص ۸۶ و ۸۵ .
[۸]- یعقوبی ، تاریخ یعقوبی ، ج۱ ، صص ۳۳۴ تا ۳۳۰ .
[۱] - خواجویان ، محمدکاظم ؛ « نگرشی بر نهضت عباسیان » ، ص ۲۱۶ .
[۲] - همان ، ص ۲۱۶ ، به نقل از اخبارالطوال ، ابوحنیفه دینوری ، ص ۳۷۸ .
[۳]- همان ، ص ۲۲۵ .
[۴] - همان ، ص ۲۲۵ .
[۵] - همان ، ص ۲۲۶ .
[۶] - همان ، ص ۲۳۲ .
[۷] - یعقوبی . تاریخ یعقوبی . ص ۳۳۶ .
[۸]- مسعودی ، مروج الذهب ، ج ۲ ، ص ۲۴۴ .
[۹] - یعقوبی ، تاریخ یعقوبی ، ص ۳۱۸ .
[۱۰] - ابن خلدون ، العبر ، ج ۱ ، ص ۱۶۳ .
[۱۱]- طبری ، تاریخ طبری ، ج ۱۰ ، ص ۴۵۱۶ .
[۱۲] - دینوری ، اخبارالطوال ، ص ۴۰۲ .
[۱۳] - خواجویان ، محمدکاظم ، « نگرشی بر نهضت عباسیان » ، ص ۲۲۸ و ۲۲۷ .
[۱۴] - خواجویان ، « تاریخ تشیع » ، ص ۱۳۳ .
[۱۵] - همان ، ص ۱۳۷ .
[۱۶] - خواجویان ، محمدکاظم ، « نگرشی بر نهضت عباسیان » ، ص ۲۲۵ .
[۱۷] - خواجویان ، محمدکاظم ، تاریخ تشیع ، ص ۱۳۸ .
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست