شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

پیروزی خودخوانده


پیروزی خودخوانده

تأملی بر مفهوم روشنفکری دینی

چرا هرگاه تلاش می کنیم مفهوم «روشنفکری» و مابه تبع آن، مفهوم «روشنفکری دینی» را تعریف یا تحدید کنیم ناکام می مانیم البته روشن است که افراد مختلف خواه خود را روشنفکر یا روشنفکر دینی بدانند خواه ندانند، خواه خود را موافق روشنفکری یا روشنفکری دینی بدانند خواه ندانند، نهایتاً خود به تعریفی و تحدیدی خواهند رسید. لیکن چنانچه تلاش کنیم از این مجموعه از تعاریف به تعریف واحدی برسیم که مورد قبول و اجماع همه افراد ذیعلاقه و ذیربط باشد به سرعت درخواهیم یافت که این کار نشدنی است.

اینک این سؤال مطرح می شود که چرا چرا مفهوم روشنفکری یا روشنفکری دینی تن به هیچ قالبی نمی دهد و در مقابل تمام تلاش های وحدت بخش سرکشی و سرپیچی می کند به تعبیری مبسوط تر چرا نمی توان برای روشنفکری یا روشنفکری دینی چارچوب یا عرصه ای تعیین و تحدید کرد که مفهوم و مقبول همگان باشد و یا دست کم مفهوم و مقبول آنهایی باشد که خود را روشنفکر یا روشنفکر دینی می دانند. پاسخ خیلی ساده، این است که به نحوی تلویحی و قید ناشده مفهوم روشنفکری حاوی عنصری پنداشته می شود که این مفهوم را به شدت سرکش و عصیانگر می کند. این عنصر که به واقع نقش تقویمی و تعیین کننده ای در مفهوم روشنفکری و نیز در مصداق وکاربرد روشنفکری ایفا می کند، عبارتست از «آزاداندیشی». به بیانی دقیق تر، «آزاداندیشی» را می توان قلب تپنده روشنفکری دانست.

پیش از تحلیل قلب تپنده همه انواع روشنفکری لازمست متذکر شوم که از آن جهت که آزادی در فرهنگ معاصر مدرنیستی از مقام و منزلت ارجمند و شبه قدسی یا قدسی برخوردار است و این فرهنگ در جامعه ما به صور مختلف هم پیش از انقلاب وجود داشته و هم پس از انقلاب مورد تمجید و تبلیغ منظم تر، مؤکدتر، و آگاهانه تر قرار گرفته، واژه ترکیبی آزاداندیشی هم، به تبع، از بدو تولد مورد استقبال همه انواع مشرب ها، مکتب ها و چارچوب های ارزشی- بینشی الهی، الحادی، اسلامی و مدرنیستی قرار گرفت. اعتراف کنم که تا به امروز هیچ گونه تلاش تحلیل- مفهومی برای فهم و بازشناسی این مفهوم به غایت سرنوشت ساز یا سرنوشت سوز، نه از جانب روشنفکران یا روشنفکران دینی، و نه از جانب عالمان دین مدار یا اصولگرا یا سنت گرا، مشاهده نکرده ام. اما چرا آزاداندیشی قلب تپنده روشنفکری و از این طریق، قلب تپنده روشنفکری دینی است زیرا اگر تمام صورت ها و سیرت های تحقق یافته روشنفکری اعم از اروپایی- آمریکایی، ایرانی، عربی یا ترکی و یا آمریکای لاتینی را مورد تفحص ژرف قرار دهیم و تمام گونه های لیبرالیستی، سوسیالیستی، مارکسیستی، اگزیستنسیالیستی سارتری یا هایدگری، فاشیستی یا کانسروتیستی آن را مورد تدقیق قرار دهیم، متفطن خواهیم شد که به رغم تغایرها، تخالف ها و تعارض های شدید و ضعیف میان مبانی آنها و نیز میان مواضع استنتاج شده از آن مبانی، یک امر، یک موضع، یک نقطه عزیمتِ بنیانی در همه آنها مشترک است و آن آزاداندیشی است.

همه انواع روشنفکری های غربی و شرقی، الهی و الحادی، متقدم و متأخر، دینی و غیردینی در این امر تلقی روی هم رفته همانند یا مشابهی دارند که انسانی که می خواهد روشنفکر شود پیش از این که غربی یا شرقی «الهی» یا الحادی، دینی یا غیردینی شود، باید آزاداندیش باشد. و این یعنی، پیش از اینکه جامه مکتبی، مشربی، دینی، فلسفه ای، ایدئولوژی ای، جهان بینی ای بر تن کند و سپس با آن زندگی کند و آن را، اگر زبان و امکاناتی داشته باشد، تبلیغ و ترویج کند لازمست آزاداندیش باشد.

پیش از مبادرت به تحلیل مفهومی آزاداندیشی، لازم است به نوعی دستاورد ممکن در همین جا بپردازم. امکان دارد به نظر فیلسوف یا اندیشمندی چنین آید که: پس درنهایت، آن همه سخن از تعریف ناپذیری مفهوم روشنفکری به نحوی که جامع افراد و مانع اغیار باشد، یک وجه اشتراک جهانشمول و فوق العاده فراگیر وجود دارد! آری! وجود دارد. لیکن بی درنگ باید بیفزایم که آزاداندیشی ممیزه ای سلبی است نه ایجابی. یعنی، نمی گوید روشنفکر باید چه مبانی انسان شناختی، دنیاشناختی، هستی شناختی، معرفت شناختی، و ارزش شناختی اختیار کند و نهایتاً چه و یا چه نوع مواضع یا آرایی را استنتاج و اختیار کند. بلکه مدعی است که روشنفکر باید هنگام اندیشیدن فارغ بال و رهیده از هر نوع شبکه ارزشی- بینشی باشد،خواه آن شبکه موروثی و تاریخی باشد خواه زمینه مند و اجتماعی، خواه آن شبکه لیبرالیستی باشد خواه سوسیالیستی و یا مارکسیستی، خواه مدرنیستی باشد خواه دین مدارانه، خواه الحادی باشد خواه الهی. ممکن است اندیشمند فرضی ما از این دستاورد قلیل خشنود باشد. خشنود باشد از این که النهایه خصلت یا ممیزه ای ولو سلبی وجود دارد که همه گونه های روشنفکری را پیوند یا همبستگی می بخشد، اگر نه وحدت.

لازم می بینم مشاهده ای تاریخی- تجربی را موردتوجه قرار دهم. اگرچه کاملاً قابل فهم است که یافتن ممیزه ای مشترک میان همه انواع روشنفکری قدری مایه مسرت و آرامش می شود لیکن بلافاصله باید افزود که هنگامی که به جریانات مختلف روشنفکری سابق و حال می نگریم مشاهده می کنیم که تخالف ها و تعارض های بنیانی در عرصه های انسان شناختی، ارزش شناختی، دنیاشناختی، هستی شناختی و معرفت شناختی چنان گسترده و بیکران است که گویی هیچ گونه ممیزه مشترکی میان آنها وجود ندارد. و نه تنها در عرصه های بنیانی و شالوده ای فوق، که در موضع گیری های نظری- مفهومی مهم و سهمگینی چون نوع نظام اجتماعی- سیاسی وچگونگی تولید وتوزیع ثروت نیز تخالف ها وتعارض ها بسیار جدی وتحدی آمیزند. و نه فقط در عرصه مبانی و نوع نظام اجتماعی- سیاسی که در عرصه هر یک از مفاهیم ظاهراً معلوم و آشکاری چون آزادی، برابری، عدالت، تساهل، حقوق بشر و دموکراسی، مناقشات به اندازه ای بنیانی و در مواقعی مواج و بی قرار است که هرگونه امید و دورنمای نیل به اجماع را در تمام زمینه های فوق منتفی می سازد. برای فهم ملموس تر آنچه موردنظر است، جان استیوارت میل (۱۸۷۳-۱۸۰۶) و کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) را که هر دو به لحاظ تاریخی در دوره مشترکی می زیسته اند از جهت عرصه های بنیانی و نیز نوع نظام اجتماعی- سیاسی و بالاخره از جهت تلقی هایی که هر یک از مفاهیم تعیین کننده فوق داشته اند به مقایسه بنشانیم. و یا اگر خواسته باشیم افراد بیشتری را لحاظ کنیم خوبست تلاش کنیم میان افراد ذیل که جملگی بخش نهایی و بلوغ یافته عمرشان را در بخشی از قرن بیستم گذرانده اند، کاوش کنیم که در کدام یک از سطوح بسیار مهم فوق با هم اشتراک داشته اند: میلووان ژیلاس ( -۱۹۱۱)، فرانتس فانون (۱۹۶۱-۱۹۲۵)، آندره ژید (۱۹۵۱-۱۸۶۹)، فرانتس کافکا (۱۹۲۴-۱۸۸۳)، کارل منهایم (۱۹۴۷-۱۸۹۳)، هربرت مارکوزه (۱۹۷۹-۱۸۹۸)، اریک فروم (۱۹۸۰-۱۹۰۰)، ولادیمیر لنین (۱۹۲۴-۱۸۷۰)، رزا لوکزامبورگ (۱۹۱۹-۱۸۷۰)، ماهاتما گاندی (۱۹۴۸-۱۸۶۹). به جرأت می توان گفت که در هیچ یک از عرصه های بنیانی فوق هیچ اشتراکی نمی توان میان جمیع آنها یافت. اگر دو تن از روشنفکران بنام فوق را در یکی، دو موضع همسو و هم جهت بیابیم با کمی تأمل درخواهیم یافت که درباره سایر مواضع مهم دیگر هیچ وجه اشتراکی ندارند. و به علاوه، این دو تن در همان یکی، دو موضع با سایرین در تعارض و یا، دست کم، در تغایرند.

اما اصل نهایی یک چنین کاوش صبورانه بیشتر از این است که به ما بگوید: «آزاداندیشی ممیّزه ای سلبی است نه ایجابی.» یعنی، فقط این نیست که آزاداندیشی به ما نمی گوید به چه بیندیشیم و چگونه بیندیشیم و نهایتاً چه آرا یا مواضعی را اخذ و اختیار کنیم. بلکه به همین درجه از اهمیت، آزاداندیشی به ما نمی گوید به چه نیندیشیم و چگونه نیندیشیم و نهایتاً چه آراء، مواضع، یا نظریه هایی را اخذ و اختیار نکنیم. به عبارت ساده تر، آزاداندیشی درباره موضوعات اندیشیدن، چگونگی اندیشیدن و چیستی اندیشه ها و آراء پذیرفتنی نفیاً و اثباتاً به ما هیچ سخنی نمی گوید.

حال که روشن شد آزاداندیشی چه کارها و کارکردهایی را نمی تواند انجام دهد، لاجرم باید از وجود آن پرسش کرد: آزاداندیشی چگونه وجودی است و یا چه نوع وجودی است با توجه به تحلیل فوق، به نظر می رسد که می توان آزاداندیشی را به گونه ای شبیه اصول منطق صوری دانست. یعنی، همانطور که اصول منطقی صوری به هیچ وجه و در هیچ عرصه ای (علوم طبیعی، علوم اجتماعی، علوم انسانی) نمی تواند هیچ چگونه موضع گیری محتوایی صورت بخشد (و به همین خاطر هم هست که آن را صوری نامیده ایم) به همین ترتیب هم، آزاداندیشی نه درباره موضوعات اندیشی، و نه درباره چگونگی اندیشیدن، و نه درباره مواضع و آراء مأخوذ و مختار نفیاً یا اثباتاً به ما هیچ نمی گوید.

اما اینک می خواهم از این فراتر رفته تصریح کنم که آزاداندیشی از اصول منطق صوری هم کم ادعاتر، نازلتر، صامت تر، و عقیم تر است زیرا اصل عدم اجتماع نقیضین، به منزله یکی از اصول مهم منطق صوری، اگرچه درباره هیچ گزاره و یا دعوی معرفتی، هیچ موضع گیری ای نمی کند لیکن دست کم با استواری تمام به ما می گوید که اگر بگویید «نور مرکب از حرکت ذرات نامرئی بسیار ریز است»، دیگر نمی توانید بگویید «نور مرکب از حرکت ذرات نامرئی بسیار ریز نیست». اینک از خود سؤال کنیم: آزاداندیشی در کجا و درباره کدام رأی و نظر و نظریه به روشنفکری دیندار یا بی دین، لائیک اندیش یا دین اندیش، مدرنیست لیبرال یا مدرنیست سوسیال گفته است که آن را نباید پذیرفت و یا باید پذیرفت و یا با آزاداندیشی مغایر یا معارض است پاسخ این سؤال را نه با مجادله و خطابه که با رجوع به مصادیق بیّن و آشکار روشنفکری باید جست وجو کرد.

و اینک نوبت به تحلیل مفهومی آزاداندیشی می رسد. پیشتر گفته بودیم که آزاداندیشی سلبی است نه ایجابی. برای توضیح آن، افزوده بودیم که آزاداندیشی مدعی است که روشنفکر باید هنگام اندیشیدن فارغ بال و رهیده از هر نوع شبکه ارزشی- بینشی باشد، آن شبکه موروثی و تاریخی باشد خواه زمینه مند و اجتماعی، خواه لیبرالیستی و خواه سوسیالیستی، خواه مدرنیستی و خواه دین مدارانه. اینک باید قدری آن توضیح را اصلاح کرد. «آزاداندیشی مدعی است که ...» بسیار مسامحه آمیز و گمراه کننده است زیرا ادعا کار ما انسان هاست! بنابراین، باید گفت: برخی از ما آدمیان ظاهراً به همه و منجمله به خودمان، امّا در واقع به دیگران، توصیه می کنیم که هنگام اندیشیدن از هر نوع شبکه یا نظام ارزشی- بینشی فارغ بال و رهیده باشید. و آزاداندیشی چیزی نیست جز همین توصیه. و البته باید روشن باشد که در بطن این توصیه، دعوی خاصی از ناحیه من و مای توصیه کننده نهفته است. نهفته است که من بی هیچ فرض و پیشفرضی، و بی هیچ ارزش و بینشی، دینی یا غیردینی، الهی یا الحادی، چنین کرده ام و آراء و مواضع استنتاج شده مأخوذ و مختارم حقیقت محض و عریان است. و به علاوه اگر شما هم چنین کنید، به همین آراء و مواضع مأخوذ و مختار من خواهید رسید. اما آنچه به غایت سرنوشت ساز و تعیین کننده است پاسخ این سؤال معرفت شناختی است: آیا می توان بی هیچ مبانی ومفروضاتی، و بی هیچ تعلقات و تلقیاتی (صادق یا کاذب، دینی یا خارج دینی رحمانی یا نفسانی، الهی یا شیطانی) آراء و مواضعی را استنتاج کرد بدین سؤال در خلال تحلیل مفهومی آزاداندیشی خواهیم پرداخت.

آزاداندیشی مفهومی است مرکب از دو جزء «آزاد» و«اندیشیدن». اما مراد از آزادی یا «آزاد بودن» در ترکیب آزاداندیشی چیست پاسخ چندان دشوار به نظر نمی آید مراد این است که انسان می تواند و یا باید برای تعقل یا اندیشیدن از جمیع تعلقات و تلقیات پیشینی، مفروض، و مصادره شده آزاد و فارغ باشد. این جزء از مفهوم ترکیبی «آزاد اندیشی» به گونه ای از امکان هستن و بودن انسان معطوف است. به عبارتی دیگر، ما در اینجا به یک نوع تلقی از انسان مواجهیم. به بیانی ساده تر و رایج تر، ما در اینجا با یک نظریه انسان شناختی مواجهیم.

و اما مراد از «اندیشیدن» یا «تعقل» در مفهوم «آزاداندیشی» چیست به نظر می رسد که مراد این است که تعقل یا اندیشیدن اولاً می تواند و ثانیاً باید فارغ از هر نوع مفروضات و مصادرات و تلقیات انسان اندیشیده یا متعقل باشد. اگر کمی تأمل کنیم درخواهیم یافت که در اینجا نظریه ای در باب چگونگی امکان تعقل و اندیشیدن، و نیز تعقل مطلوب و مقبول وجود دارد که مفهوم آزاداندیشی بر دوش آن سوار شده است. به تعبیر رایج تر، ما در اینجا با نظریه ای معرفت شناختی در باب اندیشیدن، یا تعقل مواجهیم. اینک از خود سؤال کنیم: آیا به راستی انسان می تواند بدون تعلقات و تلقیات باشد و آیا می تواند خود را بدون تعلقات و تلقیات کند یعنی خود را از تمام تعلقات و تلقیاتی که دارد پیراسته و تخلیه کند آیا روشن نیست که حتی نوزادان خالی از تعلق نیستند و حتی اگر بتوان، از سر مماشات، او را از تعلق به بقا عاری دانست، آیا نوزادان می توانند بیندیشند یا تعقل کنند از طرف دیگر، آیا بنیاناً قابل تصور است که بتوان بی هیچ مفروضات و مصادراتی تعقل کرد یا اندیشید

اگر مراد از آزاداندیشی، اندیشیدن انسانی است که عاری از هر نوع تعلقات و تلقیات باشد، در این صورت آزاداندیشی سرابی و بل افسانه ای بیش نیست که انسان مدرنیست غربی، پس از طرد و ردّ ادیان الهی و خدای رحمان و رسولانش در نهضت روشنفکری قرن هجدهم، برای ترغیب و تحکیم و توجیه نهضت استقلالی خود از مبدأ و معاد ساخته و پرداخته است. هر قدر در آثار روشنفکران، اعم از دینی و غیردینی، ایرانی و غیرایرانی، مدرنیست و مکتبی بیشتر غواصی کنیم بیشتر درخواهیم یافت که انسانِ «آزاد»، «فارغ از تعلقات» و «رهیده از جمیع تمنیات» چیزی جز ساخته های روشنفکران نیست. از این انسان هیچ اثر و نشانی در طول تاریخ نمی یابیم. گمان نمی کنم کسی بتواند در این مشاهده تردید کند که چنین انسانی را نزد هیچ طایفه و قوم و قبیله ای در گذشته و حال نمی توان یافت. آنچه امکان دارد برخی خوش بینانه به آن امید داشته باشند این است که چنین انسانی را می توان دست کم در میان طایفه فیلسوفان، به منزله زیر مجموعه ای از روشنفکران یافت. به عبارتی ساده تر، این باور خوش بینانه عبارت است از این که فیلسوفان خود چنین انسان هایی هستند. گویی آنها موجوداتی و بل دستگاه هایی هستند همچون ماشین های تخیلی منطق که هنگام مواجهه با آراء و مواضع، صدق و کذب آنها را به طور قطعی و یقینی و برای همیشه اعلام می کنند! ای کاش چنین می بود و حقایق را می شد توسط چنین موجوداتی و به همین سهولت و قطعیت تعیین کرد. و البته روشن است که در این صورت، این امکان فراهم می شد که هم حضرت جبرئیل علیه السلام پیش از شروع کار بازنشسته شود و هم انبیاء، به غیر حق کشته نشوند بلکه از آن اساسی تر، بنیاناً مبعوث نشوند! امّا حاشا و کلّا! که بلااستثنا هر کتاب تاریخ فلسفه ای را که در دست بگیریم شاهدی است بر افسانه ای بودن چنین انسانی. و هر موضوعی را که در طول تاریخ اندیشه ورزی ها، نظریه پردازی ها و استدلال ورزی های له و علیه فیلسوفان مورد بررسی قرار دهیم به وضوح خیرکننده وتکان دهنده ای درخواهیم یافت که انسان آزاد رهای فارغ از تعلقاتِ رهیده از جمیع تمنیات، نه یک افسانه ساده به منظور ارائه الگو جهت تربیت و تقلید، که ابرافسانه ای است که هیچ جزءاش کمترین قرابت و شباهتی به واقعیت انسان، فیلسوف باشد یا غیرآن- چه تفاوتی می کند - ندارد.

اینک که نشان دادیم آزاداندیشی افسانه ای است که بر دوش دو امر موهوم دیگر سوار شده است- آزادی انسان از هر نوع تعلقات و تلقیات و اندیشیدن و تعقل کردن بدون مفروضات و مصادرات- شایسته است، به بیان سه نکته مهم درباره روشنفکری مبادرت نمایم.

۱) وقتی سخن از روشنفکری می آید باید روشن باشد که مقصود چیزی جز اقوال و اعمال روشنفکران نیست و روشنفکران هم عموماً کسانی هستند که به طور حرفه ای به طرح و بحث و نقد تقریباً تمام وقت و یا پاره وقت اقوال و اعمال صاحبان قدرت و یا همکسوتان خود می پردازند.

۲) به سبب نکته نخست، ما نمی توانیم از جوهر یا ذات روشنفکری، یا از مواضع جوهراً روشنفکرانه، یا از روشنفکری ناب و خالص، یا از روح و جان روشنفکری، سخن محصل و قابل توجیه و دفاعی به میان آوریم. و برای این که مخاطب غیرمتفطن بتوانند خود بدین نکته ژرف و سهمگین تفطن و بصیرت یابد از وی دعوت می کنم تا ابتدا سعی کند مفهوم «بازی» را و سپس مفهوم «جنگ» را و سپس مفهوم فلسفه را، و بالاخره مفهوم روشنفکری را به نحوی که جامع افراد باشد و مانع اغیار، تعریف و تبیین و تحدید کند. و برای تفطن بیشتر، توصیه می کنم موضوعی را در تاریخ روشنفکری برگرفته و سپس موازین و مواضع مأخوذ روشنفکران در رابطه با آن موضوع را مورد تأمل قرار دهد و آنگاه تلاش کند جوهری، ذاتی، حاقی، روحی، و جانی در میان آنها یافته مورد تصریح و تبیین قرار دهد.

روشن است که چرا چنین سعی و تلاشی عقیم تر و بی ثمرتر خواهد بود. زیرا روشنفکران در تحلیل نهایی انسان اند- پیش از اینکه روشنفکر شوند انسان بوده اند و پس از اینکه روشنفکر شدند باز هم انسان اند و هنگام اخذ مواضع نظری یا عملی روشنفکرانه هم همچنان انسان اند، و پس از اینکه از اظهارات و اعمال روشنفکرانه موقتاً یا به طور دائم یا معاف شوند باز هم انسان اند- و حاصل تلاش و اشتغال ایشان، که همان اخذ مواضع روشنفکرانه باشد، در تحلیل نهایی، ماجرا و محصولی است انسانی! و ماجرای روشنفکری- همچون ماجرای علم، ماجرای فلسفه، ماجرای هنر و ادبیات، ماجرای معماری و شهرسازی، ماجرای تکنولوژی، ماجرای نمادهای اجتماعی- سیاسی، ماجرای برخورد یا تعامل تمدن ها، و هکذا- ماجرایی است انسان ساخته و انسان بافته، مولود و مصنوع امیال و علایق و هوسات و حدسیات انسان ها و بنابراین، ماجرای روشنفکری، ماجرای مواضع روشنفکرانه است که بنیاناً متلاطم و بی قرار است و تن به هیچ قرار و تبانی نمی دهد، اما چرا زیرا ماجرای روشنفکری مشتمل است بر مواضع متکثر و متنوع و متغایر و متعارضی که انسان هایی با تعلقات متکثر و متنوع و متغایر ومتعارض ساخته و پرداخته اند. انسان هایی که از اعتصام به «حبل المتین» و «عروة الوثقا»ی ماورای انسان دست کشیده، رها و آزاد و آواره شده اند وتبعیت از ظنون و امیال انسی شان می کنند.

۳) نکته سوم که از تبعات مستقیم نکته دوم است، این است: مواضع روشنفکری در هر صورت و سیرتی که باشند و متعلق به هر عصر و زمانه ای که باشند و زادگاه و خاستگاه هاشان هر قرن و قومی که باشد آغشته و مالامال از انسان هستند، انسانی که البته آزاد از هرگونه ماوراء انسانی است، و بدین روی، آواره و رها و سرگردان و سرچرخان است. و بنابراین، روشنفکری از آن جهت که مولود و مصنوع چنین انسانی است همواره و لاجرم سراپا مشحون و گرانبار از تعلقات و هوسات انسان است و هیچ مضری از این بی قراری و نابسامانی ندارد.

اما امکان دارد روشنفکر دینی بدین تحلیل معترض شود که: اما من ضمن این که روشنفکر هستم دیندار هم هستم. و یا روشنفکری من چندان هم آواره و افسارگسیخته نیست و مقید به دین و آئینی الهی و وحیانی است. این موضع البته موضعی است ممکن و در بادی امر، مطلوب! مطلوب از آن جهت که: هم بالاخره دین دارد و آدم خوب و اخلاقی و پایبند است و هم انسان دانا و آگاه و روشن و روشنفکر و آزاد! مطلوبیت یا مقبولیتی اجتماعی، که خوشمان آید یا بدمان آید، واضح است که خالی از جاذبه نیست، جاذبه ای که بیشتر در میان دانشگاهیان و بعضاً در میان حوزویان دیده می شود. اما این سکه روی دیگری هم دارد و آن این که: به رغم آن نمود خوش جاذبه، روشنفکر دینی بود و وجودی هم دارد و چنانچه آن بود و وجود، نه!نه! بود وجودی یا بود قلبی قدری از بندها و عقال های دینی و عبودیتی را از پای اندیشیدن ها وتعقل های خود بگسلد، و میل به رهایی و آزادی بیشتر کند دینداریش تضعیف و تخفیف می شود و بالعکس، هر قدر به آن بندها و عقال های دینی پایبندی بیشتری اعمال واحراز کند از میزان روشنفکری و آزادگی اش بیشتر کاسته می شود. اینکه او چه خواهد کرد، ما نمی دانیم! و از این مهم تر ما نمی توانیم بدانیم!

تنها چیزی که در این وادی می توان گفت این است که روشنفکر دینی هرقدر بخواهد به آن نوع خاص از مطلوبیت یا مقبولیت یا محبوبیت اجتماعی بیفزاید، باید هرچه قدر بیشتر و بیشتر از عقال های دینی خود بکاهد. و اگر بخواهد آن آزادی و رهایی را به میزان اکملی برای خود فراهم کند در این صورت لازم می شود که موضع یا نگرش برون دینی، یا دقیق تر، خارج دینی اختیار کند. اما نگرش خارج دینی چیست چه لوازمی دارد روشنفکر دینی که آن را اختیاری کند به چه تکیه گاه هایی تکیه می کند نهایتاً از دینداری اش چه مقدار باقی می ماند و نهایتاً، خود را در چه مقام و منزلتی می بیند و می نشاند برای تکمیل بحث افسانه آزاداندیشی، ضروری است نگرش خارج دینی را به منزله گونه ای خاص و غیرافسانه ای از آزاداندیشی مورد تحلیل قرار دهیم. «و بدین نحو در هر تردیدی دست بزرگان مجرم آنجا را بازگذاردیم تا در آن مکر و صلیت کنند، و البته جز به خودحیله نمی ورزند، و این در حالی است که خود این را در نمی یابند ـ و هرگاه آیتی به ایشان می آید آنها می گویند: هرگز ایمان نمی آوریم تا به خود ما وحی شود مانند آنچه که به رسولان خداوند وحی می شود؛ در حالی که الله سبحان و تعالی بهتر می داند که رسالتش را کجا قرار دهد؛ بزودی مجرمان ذلت و خواری و عذاب سختی را در محضر خداوند خواهند چشید به ازای مکارهایی که مرتکب شده اند.» انعام ۴ـ ۱۲۳

با نگرش خارج دینی، نگرشی عاری از هرگونه باورهای ارزشی و بینش دینی، مشکل می توان تصور کرد که مطالبه مجرمان ناموجه باشد. بیاییم به نحوی جدی و دقیق خود را از تمام انواع باورهای دینی تخلیه کنیم، و سپس از خود سؤال کنیم: تقاضای مجرمان به راستی چه اشکالی دارد آیا در این صورت آن را بلااشکال نخواهیم یافت

نیز و بسیار حساس تر، یک طرف امر رسالت، خدای مرسل است. اما رسالت طرف دیگری هم دارد و آن ما هستیم. اگر او را از جهت فرستنده رسول بودن حقی است، ما را هم از جهت گیرنده یا پذیرنده رسول بودن حقی است! بنابراین، «الله بهتر می داند که رسالتش را کجا قرار دهد» نه تنها وجاهتی پیدا نمی کند که، مطابق این استدلال خارج دینی ناموجه است. ملاحظه می شود که نگرش خارج دینی، اگر سهل انگارانه و مسامحه آمیز استفاده و استخدام نشود، به چه نتایج عصیانگری منجر می شود

و ملاحظه می شود که نگرش خارج دینی انسان را در مواجهه با خدای ادیان، ادیان، و کتب و رسل، در چه مقام و منزلت ارزش شناختی، هستی شناختی معرفت شناختی و، به نحو پیچیده تری، حتی غایت شناختی می نشاند

سؤالی که به نحو فوق العاده حیرت آمیخته ای بر من چیره می شود این است که: آیا دینداران یا مؤمنان مدرنیست یا خواهان مدرنیسم (همان مدرنیته) معنای ژرف و دلالت های مواج و بیکران سؤال فوق را به نحو روشن و به قدر کافی می بینند و می فهمند

نگرش خارج دینی، نخستین و مهمترین سنگ شالوده بنای مدرنیسم است. نگرش خارج دینی، یعنی پا را از اقلیم و عرصه تمام باورهای دینی بیرون گذاشتن و تکلیف «من کیستم »، «اینجا کجاست » یا «حیوة الدنیا چگونه حیاتی است »، «اینجا صاحب و مالکی دارد » ، «چگونه باید زیست کنم »، «آیا اینجا فرجام و عاقبتی دارد » و «حساب و کتاب آن فرجام با کیست » را بدون هرگونه تمسک به کتب و رسل روشن کردن. لیکن آن «من» که می خواهد پاسخ این سؤالات سرنوشت ساز یا سرنوشت سوز را بدان نحو بدهد در فضاهای لابه لای کهکشان ها، خالی از فرهنگ و تاریخ و جامعه و مشهودات زمینه و زمانه، بسر نمی برد. این «من» همچون طفل تازه ولادت یافته نیست، که او هم خالی از زمینه ای و بستری و تاریخی نیست، فقط آنچه تعبیه شده بسیار بسیار نهانی و ملفوف است و خود را به همراه سایر مؤثرات بعدی، همچون طوماری به تدریج بازشونده، تدریجاً طی حیاتِ خود آشکار خواهد کرد.

اینک، این «من» پاسخ دهنده آن سؤالات بر «ما یا جامعه ما»، «تاریخ و مواریث ما» «فرهنگ ما»، و اخیراً «فرهنگ و جامعه جهانی»، «اعلامیه ها، میثاق ها، و قراردادهای بین المللی من جمله اعلامیه حقوق بشر» تکیه نمی کند که این موجودات ارزش بخش و بینش بخش به نحو بسیار پیچیده و مستوری در نگاه و نگرش و احساس و عاطفه و استدلال و عقلانیت (معقولیت) و اندیشیدن و تعقل «من» حضوری مستمر و فراگیر و هدایتگر دارند. که بسیار بنیانی تر: این موجودات در نگاه و نگرش و احساس و عاطفه و استدلال و عقلانیت (معقولیت) و اندیشیدن و تعقل «من» حضور ندارند! این موجودات بنیاناً نگاه و نگرش و احساس و عاطفه و استدلال و عقلانیت (معقولیت) و اندیشیدن و تعقل «من» را تقویم می کنند و روح و جان و وجود می بخشند. سپس این «من» که بدین گونه تقویم یافته با توجه به آنچه احساس می کند، می پسندد، خشنودش می کند، ارضایش می کند، شادش می کند، به او لذت می بخشد یا خواهد بخشید- به اختصار تمام، با توجه به جمیع آمال و امیال و هوسات و تعلقاتش- پاسخ به آن سؤالات و سؤالات کمتر کلان دیگر را درون خود می دهد یا اغلب درون خود می یابد!

سپس این «من» پا از اقلیم باورهای دینی بیرون گذاشته، «من»ی که با این کار از بند و عقال باورهای دینی آزاد و رها و مستقل شده، احساس بی طرفی و قدرت حقیقت یابی فوق العاده مسرت بخشی می کند. احساس می کند در موضع و مقامی قرار گرفته که تمام دعاوی و مواضع دینی، و در مراحل بعدی، غیردینی را می تواند به نحو مناقشه ناپذیری مورد داوری قرار دهد و یکبار و برای همیشه تکلیف همه حقایق و اباطیل طول تاریخ و عرض معاصر را به طور قطعی و یقینی روشن کند. چه احساس و چه قدرتی! به راستی که فوق العاده دلربا و وسوسه انگیز است.

سپس این «من» هنگام مواجهه با دیگران در مقام توجیه و ترغیب دیگران بر می آید و اینجاست که از اقامه دلیل و استدلال و اندیشیدن و تعقل و معقولیت (عقلانیت) سخن به میان می آورد! و سعی می کند فراتاریخی، فرا فرهنگی، فرا اجتماعی بودن پاسخ هایش را به کرسی بنشاند. و با این کار مدعی جهانشمولیت، حقیقت گویی یا در مواردی، مطابقت با واقع یا واقعیت می شود.

آیا این ابرمردی که با «آزادی»، «رهایی»، و «استقلال» خود از باورهای دینی، احساس می کند نسبت به بشریت و تمام دعاوی همواره مناقشه شده و همواره مناقشه پذیر انسان ها در مقام و موضع بیطرفی نشسته و در نتیجه قدرت حقیقت یابی را پیدا کرده است یادآور موجود دیگری نیست که نسبت به بشریت و دعاوی همواره مناقشه و مخاصمه آمیز انسان ها موضع بیطرفی دارد و هم اوست که انحصاراً قدرت حقیقت گویی دارد

آیا روشن نیست که انسان مدرن با طرد و نفی خدا از صحنه عالم نهایتاً و به آرامی خود را در جای او نشانده است و این آشفته بازار اندیشه ها را ایجاد کرده است

آیا استدلال ها، اندیشیدن ها، و تعقل های ابرمرد مدرنِ آزاد و رها و مستقل از باورهای دینی می تواند از تاریخ و فرهنگ و جامعه خویشتن خویش، رها و آزاد بشود یا باشد

آیا استدلال ها و تعقل های ما انسان ها می توانند آزاد و رها و مستقل از تاریخ و فرهنگ و جامعه و خویشتن خویشِ مملو از عقال باشند

آیا انسان می تواند در مقام استدلال و تعقل و یا هر مقام دیگری و یا به طور کلی، خود را از جمیع تعلقات و تلقیات خود تخلیه کند

آیا این آفاقی سازیِ استدلال و تعقل امکان پذیر است

آیا می توان انسان بی عقال و افسار یافت، مؤمن باشد یا کافر، مجاهد باشد یا منافق، سنت گرا باشد یا مدرنیست

آیا روشن نیست که«پا را از اقلیم و عرصه تمام باورهای دینی بیرون گذاشتن»- همان نگرش خارجِ دینی- به واقع یعنی پا را از اقلیم و عرصه تمام باورهای دین، بیرون گذاشتن !

دکتر سعید زیباکلام