جمعه, ۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 June, 2024
مجله ویستا

بوی بهار در مغز گل


بوی بهار در مغز گل

مولوی در غزلیات خود که به عنوان غزلیات شمس معروف است , مانند همه شعرای نازک خیال به طراوت و زیبایی بهار نظر و توجه خاص داشته است

غزلیات شمس تبریزی که به دیوان شمس و دیوان کبیر نیز شهرت دارد ، مجموعه شعرهای تغزلی و غزلیات مولانا است . در فرهنگ اسلامی و در ادب فارسی و شاید فراتر از اینها ، در فرهنگ انسانی دنیا در هیچ مجموعه شعری به اندازه غزلیات مولانا ، عشق ، حیات و توجه به عالم وجود و جهان ماورا انسان و خدا و کسی که در دل شاخ درختان و گلهای زیبا ، بوی بهار تعبیه می کند ، نمی جوشد ، مولوی در توجه بدانها ، دیدگاههای گوناگون ، با تغزل و شعر و حرف موزون به زبان آورده است .

با آنکه مولانا در زبان تغزلی خود و بیان عاطفه و احساس ، دیدگاه بسیار گسترده و جهان بینی وسیعی دارد و این طور به نظر میرسد که به امور جزئی توجه نداشته و در شعرش انعکاس ندارد . با وجودی که دیدگاه وی به فراخنای هستی و عالم وجود و این جهان و آن جهان است ، ولی به همه جزئیات عالم وجود هم توجه داشته و در همه چیزو همه اشیاء نشانی صانع و نقاش می دیده است .

مولانا نیز همانند سایر شاعران پارسی گوی ، پر نقش نگاری دشت ، صد زبان سوسن ، ستاندن خط عبور صنمان خوش رنگ برای عبوراز دیوان زمستان ، و گذر به سرزمین سبز ، عبور پیوسته ابر و بارش باران توسط ساقی دشت ، هویدا و بر سر دار شدن راز درخت خفته ، شکفتن ضمیر دانه ، خوش و سر سبز شدن عالم ، نثار برگهای شکوفه توسط شاخ گل ، لزوم روانه شدن به سوی باغ ، تعجیل در رفتن به باغ و در انتظار نگذاشتن زیبارویان باغ و چمن ، دف زدن چناران و کف زدن صنوبرها ، چشمک زدن نرگس ، زاییدن رومی رخان زیبا از دل خاک سیاه همانند روی حبشیان ، روی هم افتادن گل برگهای چون برگ زر ، حلقه های گل که چون گوشواره آویزان شده اند ، و در آب روان صاف دیدن روی یار را ، با دیدگاهی زیباگرایانه و شاعرانه دیده و بدانها به دقت توجه داشته و با تعبیرهای و تشبیه ها زیبا و استادانه نظر خود را بیان کرده است .

آنکه قطار ابر را ، زیر فلک ، چو اشتران

ساقی دشت می کند ، بر که و غار می کشد

رعد همی زند دهل ، زنده شده ست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می کشد

آنکه ضمیر دانه را علت میوه می کند

راز درخت را بر سر دار می کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گرچه جفای دی کنون سوی خمار می کشد

***

بهار آمد ، بهار آمد ، بهار خوش عذار آمد

خوش و سر سبز شد عالم ، اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان ، که سوسن صد زبان دارد

به دشت آب و گل بنگر که پر نقش و نگار آمد

بنفشه پیش نیلوفر درآمد که « مبارک باد

که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد »

***

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

مژدۀ نو بشنید از گل و دست افشان شد ؟

خبرت هست ز دزدی دی دیوانه

شحنه عدل بهار آمد و او پنهان شد ؟

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان

تا زمین سبز شد و با سر و با سامان شد

***

دی شد و بهمن گذشت ، فصل بهاران رسید

جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود

شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه ست و کشت

خوف تتاران گذشت ، مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار ، حشر شدند از بهار

آمد میرشکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا

بلبل سر مست ما بهر خماران رسید

***

آمد بهار خرم و آمد رسول یار

مستیم و عاشقیم و خماریم بیقرار

ای چشم و ای چراغ ، روان شو به سوی باغ

مگذار شاهدان چمن را در انتظار

گل از پی قدوم تو در گلشن آمده ست

خار از پی لقای تو گشته ست خوش عذار

ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو

سر تا به سر زبان شد برطرف جویبار

گویی قیامت است که برکرد سر زخاک

پوسیدگان بهمن و دی ، مردگان پار

تخمی که مرده بود ، کنون یافت زندگی

رازی که خاک شد ، کنون گشت آشکار

شاخی که میوه داشت ، خجل گشت و شرمسار

بیخی که آن نداشت ، خجل گشت وشرمسار

***

نوبهارا ، جان مایی ، جانها تازه کن

باغها را بشکفان و کشتها را تازه کن

گل جمال افروخت ست و مرغ قول آموخته ست

بی صبا جنبش ندارد ، هین ، صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی گوید : زبان را برگشا

سنبله با لاله می گوید : وفا را تازه کن

شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان

فاخته نعره زنان : کوکو ، عطا را تازه کن

رعد گوید : ابر آمد ، مشکها برخاک ریخت

ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سوی بلبل ، خفته چشمک می زند

کاندرآ اندر نوا ، عشق و هوا را تازه کن

***

فصل بهاران شد ، ببین بستان پر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی رخان ماه وش ، زاییده از خاک حبش

چون نو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین ، گلزار بین ، در آب نقش یار بین

و آن نرگس خمار بین ، و آن غنچه های احمری

گلبرگها برهمدگر افتاده بین چون سیم و زر

آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری

حجت الله مهریاری

منبع :

گزیده غزلیات شمس – به کوشش دکتر محمد شفیعی کدکنی – شرکت کتابهای جیبی- چاپ هشتم – ۱۳۷۰