شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

من شکستم


من شکستم

امروز سر چهار راه کتک بدی از یک دختربچه هفت ساله خوردم. پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شونه می‌کشیدم که نابودت می‌کنم! به زمین و زمان می‌کوبمت …

امروز سر چهار راه کتک بدی از یک دختربچه هفت ساله خوردم. پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می‌زدم و برای طرفم شاخ و شونه می‌کشیدم که نابودت می‌کنم! به زمین و زمان می‌کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می‌کشی و... خلاصه فریاد می‌زدم که دیدم یه دختربچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره‌ ماشین نمی‌رسید هی می‌پرید بالا و می‌گفت: آقا گل! آقا این گل رو بگیرید. من در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می‌زدم و هیچی به این بچه مزاحم نمی‌گفتم! اما دخترک سمج این‌قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه صبرم لبریز شد و سرم را آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت! من گل نمی‌خرم! چرا این‌قدر پررویی! شماها کی می‌خواهید یاد بگیرید مزاحم دیگران نشوید. دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشم‌هایش را دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبانم بند آمد! البته جواب این سؤال را چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت‌نمایی که برداشتم، آمد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی‌فروشم! آدامس می‌فروشم! دوستم که اونور خیابونه گل می‌فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این‌قدر ناراحت نباشید! اگر عصبانی بشوید قلبتون درد می‌گیره و مثل بابای من می‌برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره.

دیگر نمی‌شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته کوچولو چی می‌گوید؟

حالا علت سکوت ناگهانی‌ام را فهمیده بودم! کشیده‌ای که دخترک با نگاه مهربونش به من زد، توان بیان را از من گرفته بود و حالا با حرف‌هایش داشت خرده‌های غرور بی‌ارزش‌ام را زیر پاهاش له می‌کرد! یک صدایی در درونم ملتمسانه می‌گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی‌کند!... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن.

تا آمد چیزی بگویم، فرشته کوچولو، بی‌ادعا و سبکبال از من دور شد! او حتی به من آدامس هم نفروخت!