دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

وی یروچکا


وی یروچکا

ایوان آلکسی یویچ آگنیوف آن شامگاه ماه اوت را خوب به خاطر می آورد که درِ شیشه ای سرسرا را با صدا باز کرد و به ایوان رفت شنل سبکی بردوش داشت و کلاه حصیری لبه پهنی بر سر همان کلاهی که اکنون با چکمه های ساق بلندش در زیر تختخواب او خاک گرفته بود به یاد می آورد که بسته سنگینی کتاب و نوشته حمل می کرد و در دست آزادش هم عصای کلفتی داشت

ایوان آلکسی یویچ آگنیوف آن شامگاه ماه اوت را خوب به خاطر می آورد که درِ شیشه ای سرسرا را با صدا باز کرد و به ایوان رفت. شنل سبکی بردوش داشت و کلاه حصیری لبه پهنی بر سر- همان کلاهی که اکنون با چکمه های ساق بلندش در زیر تختخواب او خاک گرفته بود. به یاد می آورد که بسته سنگینی کتاب و نوشته حمل می کرد و در دست آزادش هم عصای کلفتی داشت.

در درگاه با چراغی در دست، میزبانش کوس نتسوف ایستاده بود که سالخورده و طاس بود و ریش سفید بلندی داشت و بر تنش یک کت نخی به سفیدی برف. نتسوف لبخندی دوستانه زد و سری تکان داد.

آگنیوف فریاد زد: »خدا نگهدار، دوست عزیز!« نتسوف چراغ را روی میز سرسرا گذاشت و به دنبال آگنیوف به ایوان رفت. سایه های باریک دو مرد از پله ها فرو لغزید و روی گلکاری ها پیچ و تاب خورد و در جایی توقف کرد که سرها در برابر درختان لیمو حالت ضدنور پیدا کردند.

آگنیوف گفت: »خدا نگهدار! یک بار دیگر تشکر می کنم، دوست عزیز. ممنون از لطفتان، محبتتان، عشقتان . . . هرگز. . . هیچ وقت تا آخرم عمرم خوبی شما را فراموش نمی کنم. . . واقعاً محبت کردید. . . راستش آنقدر به من خوبی کردید که نمی دانم تشکرم را با چه زبانی بیان کنم.«تحت فشار احساس، در موقع خداحافظی صدای آگنیوف مثل صدای کشیش ها شده بود و احساسش را نه تنها سخنانش بلکه حرکت های عصبی چشم ها و شانه هایش هم نشان می دادند. نتسوف نیز تحت تاثیر احساس آن لحظات، مرد جوان را بوسید.

آگنیوف ادامه داد: »آنقدر به شما عادت کرده ام که انگار سگتان بوده ام. هر روز با شما بوده ام. بارها در خانه شما شب را صبح کرده ام و آنقدر از غذاهای لذیذ شما خورده ام که حتی از فکرش شرمنده می شوم . . . ولی گذشته از همه چیز، گاوریل پتروویچ، از همکاری و کمک شما تشکر می کنم. اگر شما نبودید، باید تا اکتبر غصه آمارم را می خوردم. ولی حالا در پیش گفتارم می نویسم: »لازم می دانم از آقای کوس نتسوف رئیس هیات مدیره انجمن ناحیه به خاطر کمک های صمیمانه شان سپاسگزاری کنم.« آمار آینده درخشانی دارد! سلام گرم مرا به وی یرا گاوریلوونا برسانید! به دکترها، دو دادرس، و منشی تان بگویید که هرگز محبتشان را فراموش نمی کنم. . . حالا، دوست عزیز، بیایید برای آخرین بار همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم!« آگنیوف دوباره پیرمرد را بوسید. وقتی به آخرین پله رسید سرش را گرداند و گفت: »نمی دانم باز همدیگر را می بینیم یا نه.« کوس نتسوف پاسخ داد: » خدا می داند. احتمالاً نه« »من هم از همین می ترسم. چیزی نیست که شما را به پترزبورگ بکشاند و من هم بعید است دیگر گذارم به این طرف ها بیفتد. خدا نگهدار!«نتسوف از پشت سرش صدا زد: »خوب کتابهایتان را بگذارید.

این بار سنگین را چرا می برید؟ نوکرم فردا برایتان می آوردشان.«آگنیوف صدای او را نشنید و به سرعت دور شد. دلش از غم و شادی آکنده بود. در راه با خود فکر می کرد که چند بار در عمرش ممکن است با چنین مردان و زنان مهربانی روبرو شود و چه حیف که از آنها جز یادی بر جای نمی ماند. مثل یک سفر است. مسافر در افق شکل یک درنا را می بیند. صدای غم انگیزش را باد به گوش می رساند. اما لحظه ای بعد رفته است و مسافر هر چه در دوردست آبی رنگ چشم می اندازد پرنده ای نمی بیند و صدایی نمی شنود.

به همین سان در میان آدم ها، چهره ها و صداها لحظه ای در برابر ما خودنمایی می کنند و بعد به گذشته می پیوندند و چیزی در پشت سر بر جای نمی گذارند، مگر سابقه مبهمی از جنس خاطره. چون آگنیوف از وقت ورودش به شهر »ن« در آن بهار، هر روز را در خانه نتسوف مهربان گذرانده بود، به پیرمرد و دختر و خدمتکارانش به اندازه نزدیکان خود دل بسته بود.

آگنیوف همچنان که به در باغ نزدیک می شد فکر کرد: »در زندگی، هیچ چیز بهتر از انسان نیست. هیچ چیز!«

اما به در باغ نرسیده بود که سایه سیاهی از کنار پرچین کوتاه راه افتاد و به سمت او آمد. او با خوشحالی گفت: »وی یرا گاوریلوونا، شمایید! همه جا را دنبالتان گشتم تا ازتان خداحافظی کنم! . . . خدا نگهدار، من رفتم.« »اینقدر زود! ساعت هنوز یازده نشده.«»ولی من دیرم شده، پنج ورست (واحد طول روسی) پیاده روی دارم و همین امشب هم باید چمدانم را ببندم و فردا صبح زود حرکت می کنم. . . «مقابل آگنیوف دختر نتسوف ایستاده بود، »وی یرای« بیست و یک ساله که او زیاد دیده بودش. غمگین بود و لاقیدانه لباس پوشیده بود. دختران رویایی که سرتاسر روز را درازکش به پراکنده خوانی می گذرانند و از خستگی و افسردگی رنج می برند معمولاً توجهی به لباسشان نمی کنند.

دوباره گفت»من رفتم« و در آستانه در باغ به او خدانگهدار گفت و اضافه کرد: »به یاد من باشید! از بابت همه چیز ممنون!«

دوباره شانه هایش را تکان داد و با همان لحن یکنواخت کشیشانه ای که با پیرمرد سخن گفته بود از وی یرا برای مهمان نوازی و خوشرفتاری و مهربانیش سپاسگزاری کرد و افزود: »در همه نامه هایم برای مادرم از شما نوشته ام. اگر همه مردم مثل شما و پدرتان بودند دنیا بهشت می شد. در خانه شما همه مثل هم اند. ساده، خوش قلب، بی ریا. . . «.

»کجا می روید؟« »اول به اوریول پیش مادرم. دو روز آنجا می مانم. بعد می روم سن پترزبورگ سرکارم.«

»بعد؟« »بعد؟ همه زمستان را کار می کنم و در بهار به دهی می روم تا مطلب جمع کنم. خوب . . . خوش باشید و صد سال زندگی کنید و من را هم از یاد نبرید! این آخرین دیدار ماست.« آگنیوف سرخم کرد و بعد با سرگشتگی پنهانی شنلش را صاف کرد و بسته کتاب هایش را مرتب کرد و گفت:»چه مه غلیظی است امشب!«

»بله. چیزی را فراموش نکرده اید؟«»نه . . . فکر نمی کنم.«آگنیوف لحظه ای ساکت ایستاد. بعد به کندی به سمت در چرخید و از باغ بیرون رفت.وی یرا دنبالش دوید و گفت »صبرکنید! بگذارید من هم تا جنگل با شما بیایم!«

از جاده به راه افتادند. درخت ها دیگر جلوی دید را نمی گرفتند و آنها می توانستند آسمان و صحرای پیش رو را ببینند. از میان درزهای چادر نیمه شفاف دود، دنیا زیبایی اش را نشان می داد.

آگنیوف از خود پرسید: »او برای چه آمده است؟ باید او را به خانه شان برسانم.« ولی بعد از آنکه نگاهی به نیمرخ وی یرا انداخت لبخندی زد و گفت:»از رفتن در این هوا بیزارم. امشب چه شاعرانه است، با این مهتاب و این سکوت . . . و آن پذیرایی! می دانید چیست، وی یرا گاوریلوونا؟ من الان بیست و نه سال دارم، ولی تا امروز حتی یک ماجرای عشقی نداشته ام! در همه عمرم تا امروز، حتی یکی! موقعی که در شهر در اتاق خودم نشسته ام، هیچ متوجه این خلا نمی شوم، ولی اینجا در هوای آزاد احساسش می کنم. . . زیاد. حتی زجرم می دهد.«»برای چه؟«»نمی دانم. شاید برای اینکه تا به حال هیچ موقع وقت نداشته ام.

سیصد قدم در سکوت راه رفتند. آگنیوف روزهای بهار و تابستان گذشته را به یاد می آورد که دور از خانه دلگیرش در سن پترزبورگ، زیر دست نوازشگر طبیعت مهربان و دوستان یکرنگ، سرگرم کار مورد علاقه اش، گذشت روزها و آیند و روند طلوع و غروب را ناشمرده نظاره کرده بود و توجه نکرده بود که چگونه اول بلبل و بعد بلدرچین و سپس آبچلیک با دست کشیدن از خواندن، خبر از به سر رسیدن تابستان داده بودند. زمان بدون جلب توجه گذشته بود و این به گمان او به معنی آن بود که زندگی به خوشی و بدون دغدغه سپری شده بود. به یاد می آورد اواخر آوریل که وارد »ن« شده بود، بینوایی بود که عادت به معاشرت نداشت و برای گردآوری آمار جز کسالت و تحقیر و انزوا توقع نداشت، در حالی که آن را از مفیدترین علوم می دانست.

به خاطر می آورد که با توقع استقبالی خشک و رسمی، در حالی که خجولانه با موی چهره اش بازی می کرد، سربه زیر و شرمگین وارد اتاق مطالعه نتسوف شده بود. پیرمرد ابروانش را در هم کشیده و حیرت کرده بود که این مرد جوان با آمارش چکار به انجمن ناحیه دارد. ولی هنگامی که گاوریل پتروویچ کم کم فهمیده بود آمار چیست و چگونه گردآوری می شود، به هیجان آمده بود و لبخند زنده بود و با کنجکاوی کودکانه ای شروع به وارسی دفترچه های مهمانش کرده بود . . . همان شب آگنیوف سر میز شام نتسوف بود و با مشروبی قوی سرش گرم شده بود و با تماشای چهره های آرام و حرکات کند آشنایان تازه اش احساس کرده بود تمام بدنش دچار سستی خواب آلود و شیرین کسی شده است که می خواهد خوابش را ادامه دهد و خمیازه می کشد و لبخند می زند. دوستان تازه اش عاشقانه نگاهش کرده و پرسیده بودند آیا پدر و مادرش زنده اند یا نه و درآمد ماهانه او چقدر است و یا زیاد به تئاتر می رود.

همچنان که به جنگل نزدیک می شدند آگنیوف پرسید: »یادتان می آید من و شما با دکتر به »شستووو« رفتیم؟ به یک دیوانه برخوردیم. من پنج کوپک به او دادم و او سه بار روی سینه اش صلیب کشید و پول را توی صورتم پرت کرد. چقدر خاطره دارم با خودم می برم. اگر در یک توده متراکم فشرده شان کنند، یک شمس بزرگ طلا پیدا می کنم!

بیست قدمی مانده به جنگل، جاده از روی پل باریکی می گذشت که در هرگوشه اش تیری بود. در پیاده روی های فصل بهارشان این پل برای خانواده کوس نتسوف و مهمانانشان حکم توقفگاهی را پیدا کرده بود. از آنجا می توانستند پژواک صدایشان را از جنگل بشنوند و به سیاهی پیوستن جاده را نگاه کنند.

آگنیوف گفت: »رسیدیم به پل. شما باید برگردید.« وی یرا ایستاد و نفس عمیقی کشید. بعد روی سر ستونی نشست و گفت: »بیایید یک دقیقه بنشینیم. ما همیشه موقع خداحافظی با دوستانمان اینجا می نشینیم.«

آگنیوف کنار او روی بسته کتابهایش نشست و به حرف زدن ادامه داد. وی یرا با صدای بلند نفس می کشید و مستقیم به دور دست نگاه می کرد تا او صورتش را نبیند.

»شاید روزی، ده سال دیگر، دوباره جایی همدیگر را ببینیم. همه چیز عوض شده. شما مادر سربلند یک خانواده اید و من نویسنده کتاب آمار معتبر بی فایده ای به قطر چهل آلبوم عکس. . . قدر امشب را بدانیم، که ما را شیفته کرده و به هیجان آورده ولی ده سال دیگر نه روزش را به خاطر می آوریم، نه ماهش را و نه حتی سالی را که آخرین بار روی این پل نشستیم. شما البته عوض شده اید. عوض می شوید.«

»چه؟« »الان از شما می خواهم که. . . «»نشنیدم.«

تازه اینجا بود که آگنیوف متوجه شد »وی یرا« تغییر کرده است. رنگ پریده بود و از نفس افتاده بود. دستها و لبهایش می لرزیدند و به جای یک طره موی همیشگی دو طره مو روی پیشانیش افتاده بود. همه سعی خود را می کرد تا پریشانی اش را پنهان کند و از نگاه کردن به صورت او طفره می رفت. آگنیوف گفت: »ببخشید، انگار سردتان شده نباید در مه بنشینید. بگذارید به خانه برسانمتان.«وی یرا جواب نداد.

آگنیوف ادامه داد: »چه شده؟ جواب سؤال های مرا نمی دهید. حالتان خوب نیست؟« وی یرا دست اش را محکم به گونه اش فشار داد و ناگهان عقب کشید.

در حالی که درد شدیدی در نگاهش موج می زد زیر لب گفت: »خیلی تلخ است! خیلی! « آگنیوف شانه ای بالا انداخت و بدون اینکه سعی کند تعجبش را پنهان کند پرسید: »چه خیلی تلخ است؟ موضوع چیست؟«

وی یرا همانطور که با صدای بلند نفس می کشید و شانه اش تکان می خورد، پشت به او کرد و لحظه ای به آسمان نگاه کرد و گفت: »باید با شما حرف بزنم، ایوان آلکسی یویچ. . . «

»گوشم با شماست.«»می دانم که به نظرتان عجیب می آید. . . تعجب می کنید، ولی مهم نیست. . .«آگنیوف دوباره شانه ای بالا انداخت و سراپا گوش شد.وی یرا با چشم های گریزان، در حالی که ریشه های شالش را دور انگشتانش می پیچید، گفت: »این. . . می دانید. . . این . . . چیزی که می خواهم بگویم . . . به نظرتان مضحک و . . . احمقانه می آید. . . ولی من نمی توانم تحملش کنم!«

سخن وی یرا را که شکسته بسته ادا می شد گریه ای ناگهانی قطع کرد. چهره اش را در شال پنهان کرد و تلخ گریست. آگنیوف، گیج و سردرگم، سرفه ای کرد و چون نمی دانست چه بگوید یا بکند، درمانده، نگاهی به اطراف انداخت. به گریه عادت نداشت و فروپاشی وی یرا انگار اشک او را هم درآورده بود.

با لکنت گفت: »بس است! وی یرا گاوریلوونا؟ این کارها یعنی چه؟ حالتان خوش نیست؟ کسی اذیتتان کرده؟ بگویید موضوع چیست. . . شاید من بتوانم کمکتان کنم.«

هنگامی که در آخرین تلاش برای دلجویی از او آگنیوف دست های او را به آرامی از صورتش کنار کشید، او با چشمان اشک آلودش به وی لبخندی زد و گفت: »من . . . من شما را دوست دارم!«

حرف ساده و عادی با لحنی ساده و عادی بیان شد، ولی آگنیوف را چنان گیج کرد که روی از او گرداند.

گیجی او بعد به ترس مبدل شد. جو غم انگیز و گرمای هوا و حال ناشی از تودیع، ناگهان راه به احساس زشت و ناخوشایندی داد. احساس کرد یکباره زیر و رو شده است.

آگنیوف هراسان از خود پرسید: »یعنی چه؟ وانگهی . . . اصلاً من او را دوست دارم. . . یا نه؟ مسئله این است.«

ولی دختر، اکنون که دشوارترین و دردناکترین قسمت به پایان رسیده بود، راحت و آزاد نفس می کشید. از جایش بلند شد و مستقیم چشم در چشم آگنیوف دوخت و تند و گرم و بی پروا شروع به حرف زدن کرد.

انسان در حال ترس به ندرت جزییات را به خاطر می آورد و آگنیوف هم حالا دیگر از حرف های وی یرا چیزی به یادش نمانده است. فقط فحوای آنها را به خاطر می آورد و احساساتی را که بیان می کردند. صدای او را به یاد می آورد که انگار از گلویی فشرده در می آمد، صدایی گرفته از فرط هیجان، با هماهنگی و حرارتی جادویی در لحن آن گریان، خندان، اشکریزان اعتراف می کرد که از اولین روزهای آشنایی شان شیفته اصالت او، نبوغ او، چشمان مهربان و تیزبین او و اهداف و آرزوهای او شده است. صمیمانه، سودایی، دیوانه وار به او دل باخته است.

جنگل، لکه های مه، حتی گودال های تاریک کنار جاده انگار افسون حرف های او شده بودند، ولی اگنیوف در دل فقط احساس رنجش و دردمی کرد. هنگام ابراز عشق، وی یرا زیبایی سحرانگیزی پیدا کرده بود و گفتارش با شکوه و آتشین بود، اما آگنیوف لذت یا شادی زندگی بخشی را که حسرتش را داشت احساس نمی کرد و فقط دلش برای وی یرا می سوخت و از اینکه می دید یک همنوعش باید به خاطر او درد بکشد رنج می برد. چرایش را فقط خدا می دانست!

ساکت به او گوش می کرد که می گفت هیچ چیز بیشتر از این خوشحالش نمی کند که او را ببیند، از پی اش برود، هرجا که می رود دنبالش کند، همسر و یاورش باشد... و اگر روزی ترکش کند از غصه می میرد.

همه اینها به نظر آگنیوف ساختگی و دروغین می آمد. وقتی وی یرا ساکت شد، او هنوز جوابی برایش پیدا نکرده بود، ولی نمی شد همانطور ساکت بماند. عاقبت بریده بریده گفت:»من . . . وی یرا گاوریلوونا. . . من خیلی از شما متشکرم، گرچه فکرمی کنم لایق این. . . احساسات نیستم. وانگهی، صادقانه باید بگویم که. . . خوشبختی دوجانبه است... یعنی وقتی هر دو طرف . . . وقتی هر دو همدیگر را دوست داشته باشند.«

آگنیوف از حرف بریده بریده اش یک باره احساس شرمندگی کرد و ساکت شد. احساس کرد حالتش تقصیرکارانه و احمقانه و کسل کننده است و چهره اش رنجور و عصبی. وی یرا هم انگار توانست حقیقت را از چشمان او بخواند، چون رنگ به رنگ شد و هراسان به او نگاه کرد و بعد از او روگرداند.

آگنیوف وقتی احساس کرد سکوت دارد از حد تحمل بیشتر می شود همانطور من من کنان افزود: »مرا می بخشید. من برای شما آنقدر، آنقدر احترام قائلم که . . . که متاسفم. . . «

وی یرا ناگهان چرخید و تند به سمت خانه راه افتاد. آگنیوف دنبالش رفت. او با دست اشاره ای کرد و گفت: »نه، لازم نیست! نیایید! تنها می روم...«

»ولی . . . من باید شما را به خانه برسانم.«همه حرف هایی که آگنیوف زده بود، حتی آخرین کلماتش، به نظر خود او کسل کننده و نفرت انگیز می آمد. این احساس با هر قدم بیشتر می شد. از خودش بدش آمده بود و مشتهایش را گره کرده بود و به رفتار سرد و ناشیانه اش لعنت می فرستاد.

پیش خود استدلال کرد: »آری . . . دوست داشتن به زور ممکن نیست. آیا کسی را مگر با زور دوست خواهم داشت؟ من تقریباً سی سالم است. هرگز زنی بهتر از وی یروچکا ندیده ام. . . و نخواهم دید. آه، مرده شور این پیری را ببرد! پیری در سی سالگی!«

آگنیوف با خودش گفت: »می توانم احساسش را درک کنم. شرمندگی... و دردی که باعث می شود از خدا مرگ بخواهد! ... حرفهایش با روح و شاعرانه بود و آنقدر پرمعنا که دل سنگ را آب می کرد! اما من . . . من بی عقل و کورم.«

ناخواسته این فریاد از گلویش درآمد: »گوش کنید، وی یرا گاوریلوونا. شما نباید فکر کنید که من . .. که من. . .«

دو دل ماند و دیگر چیزی نگفت. دم در باغ وی یرا چرخید و یک لحظه به او نگاه کرد و شالش را محکم دور شانه هایش پیچیده و به سرعت از خیابان باغ به راه افتاد.

آگنیوف تنها ماند و به سمت جنگل بازگشت. آهسته راه می رفت و گهگاه می ایستاد و به طرف در باغ نگاه می کرد. حرکاتش حاکی از شک او به خودش بود. جاده را به دنبال جای پاهای وی یروچکا می گشت. باورش

نمی شد کسی که آنقدر او دوست اش داشت عشقش را به او ابراز کرده بود و او با ناشیگری و بی تربیتی دست رد به سینه اش زده بود. برای اولین بار در زندگیش می فهمید که کارهای انسان چقدر کم بستگی به حسن نیت صرفش دارند و مثل هر انسان شریف خوش قلبی احساس می کرد برخلاف میل خود موجب رنج ناخواسته و ناحق نزدیکترین و عزیزترین کسش شده است.

وجدانش عذابش می داد. وقتی وی یروچکا در باغ ناپدید شد احساس کرد عزیزی را از دست داده که دیگر هیچ وقت نمی بیندش. با رفتن وی یرا به نظرش می آمد که بخشی از جوانی او هم رفته است و می دانست لحظات گرانبهایی که بیهوده از دست داده است دیگر برنمی گردد.

از پل تا جنگل را گویی برخلاف میل خود آهسته پیمود. آنجا که مهتاب برروی سطح سیاه نفوذ ناپذیری به صورت نوارهای دندانه داری درآمده بود، در بحر تفکر تنها ماند. دیوانه وار آرزوی باز پس گرفتن چیزی را کردکه از دست داده بود.

آگنیوف به یاد دارد که بی اراده، باردیگر بازگشت. خود را با خاطره آنچه گذشته بود پیش راند و با فشار آوردن به حافظه اش تصویری از وی یرا در ذهن خود ترسیم کرد و به سرعت تا باغ جلو رفت. مه از جاده و باغ رخت بربسته بود و ماه با صورت براق تازه شسته اش از آسمان صاف به زمین نگاه می کرد. آگنیوف قدم های با احتیاط خود، پنجره های تاریک، عطر

خواب آور گل های گاوزبان و اسپرک را به یاد دارد. به خاطر می آورد که دوست پیرش کارپو، در حالی که از خوشحالی دمش را تکان می داد، به استقبالش آمد و دست اش را بو کرد، ولی هیچ جنبنده دیگری ندیدش. به یاد می آورد که دوبار دور خانه گشت و مدتی جلوی پنجره تاریک اتاق وی یرا ایستاد و سپس دست از جستجو برداشت و آهی کشید و به جاده بازگشت.

یک ساعت بعد در شهر بود. خسته و شکسته، بدن و صورت داغش را به در مسافرخانه تکیه داد و در زد. راسکولنیک صاحب مسافرخانه در حالی که در را باز می کرد غرغرکنان گفت: »باز هم خوشگذرانی در شب! چه عایدت می شود؟ بهتر نبود در خانه ات می ماندی و به درگاه خدا دعا می کردی!«

وقتی آگنیوف وارد اتاقش شد خود را روی تختخواب انداخت و مدتها چشم به آتش دوخت. بعد بلند شد و سری تکان داد و شروع به بستن چمدانش کرد.

مترجم: حسن افشار