سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
نقد اجتماعی بدون عدالت سیاسی
اُتفرید هوفه، کانت شناس معاصر آلمانی و استاد کرسی فلسفه سیاسی دانشگاه توبینگن در این مقاله که حدود دو سال پیش نوشته شده است، به بررسی سیر فلسفی و نقد اجمالی برخی از آراء تئودور آدورنو می پردازد. عدالت سیاسی از مفاهیم محوری در نزد هوفه بوده و یکی از آثار مهم او نیز با همین عنوان یعنی "عدالت سیاسی" نوشته شده است. در نوشتهای که میخوانید وی به بررسی این مفهوم و چگونگی آن در آثار آدورنو میپردازد.
از مدتها پیش ـ اینگونه بهنظر میرسد که ـ تئودور لودویک ویزنگروندآدورنوTheodor Ludwig Wiesengrund ) (Adorno ، فیلسوف، جامعهشناس و نظریهپرداز ادبیات و موسیقی قرن گذشته که موسیقیدان و پیانیست نیز بود؛ جایگاه خود را به عنوان متفکری برجسته تثبیت کرده است. وی طی همکاری با دوست و همراه روشنفکر خود، ماکس هورکهایمر(Max Horkheimer) و با تفسیر مجدد جهان، سعی داشت در راستای تغییر آن نیز گام بردارد. دستکم روند و تاریخ تأثیرگذاری(Wirkungsgeschichte) آثارش در این مورد تا مدتها حق را به او میدهد...
...در جامعهشناسی نظریهای مطرح میشود که در پی تحقیق موردی و جزء پژوهشی(Einzelforschung) عینی، پیوسته مجموعه و کلیت را مد نظر دارد و در فلسفه نیز حوزههایی چون اخلاق و فلسفه سیاسی به مفهوم فلسفه حقوق و حکومت که آدورنو دوران آنها را سپری شده میپنداشت، بهشدت مورد توجه مجدد قرار گرفتهاند. یک ارزیابی ضمنی و گذرا در مورد آدورنو مشخص می کند که وی از حساسیتی بالا، افق تعلیمی و آموختههای گسترده، زبانی تأثیرگذار و نهچندان رها از تکلفات شخصی نویسنده و همچنین از تمرکز و ثبات نظریای برخوردارست که با گذشت زمان مهجور جلوه میکند. با این وجود نمیتوان انکار کرد که آدورنو شاخصه والای متفکری برجسته را در خود دارد؛ زیرا باعث غنای ذهن بشری شده است. وی زمانی بنا به درخواست توماس مانThomas Mann)) درباره زندگینامه خود چنین مینویسد:
" من در سال ۱۹۰۳ در فرانکفورت بهدنیا آمدهام. پدرم یک یهودی آلمانی و مادرم شخصاً یک خواننده بود. او دختر یک افسر فرانسوی اهل جزیره کورس(۱) و در اصل ژنویتبار و یک زن خواننده آلمانی بود. من در محیطی کاملاً تئوریک، (و همچنین سیاسی)، هنردوست و بیش از هر چیز سرشار از علاقه به موسیقی بزرگ شدم."
آدورنو تک فرزند محبوب مرد یهودی ثروتمندی اهل فرانکفورت به نام اسکار ویزنگروند(Oscar Wiesengrund ) بود که به عمده فروشی شراب اشتغال داشت و به مذهب پروتستان گرویده بود. همسر این مرد، زنی کاتولیک موسوم به ماریا و در اصل با نام کالولی آدورنو دلا پیانا(Calvellia Adorno della Piana) بود. آدورنو تا حد بسیار زیادی مصون از صحنه جنگ، سیاست و زندگی تجاری به بلوغ فکری زودهنگام رسید. او در کتاب "اخلاق صغیر"در بخشی باعنوان "گیاه گلخانهای" و در مجموعه گزین گویههای متأخر خود، به توصیف واقعی خویش میپردازد:
"آنکه به بلوغ فکری زودهنگام میرسد، در وضعیتی پیشرس(Antizipation) زندگی میکند. تجربههای وی از بعد ماتقدم و بداهت عقلانی، نوعی حساسیت آگاهی بخش هستند که به تصاویر و کلمات دست مییازند، یعنی همان چیزهایی که بعدها نخست شیء و انسان را از آنِ خود میکنند. چنین وضعیت پیشرس در عین حال که از درون خود اغناء میشود، از دنیای بیرون فاصله میگیرد و بهآرامی به تناسبات موجود با آن، رنگ امری بازیگر و نژند را میبخشد.... بردبارانه و با قدرتی عظیم در برابر وضعیتهای گوناگون، بیم و هراسها، احساسات آتشین و ... تاب میآورد و تمامی اینها در چالش با خودشیفتگی وی تبدیل به نیرویی میشود که به شکلی بیمارگونه او را تحلیل میبرد." (T.W.Adorno: Minima Moralia, Nr.۱۰۱.)
آدورنو، این اعجوبه جوان، از دوران دبیرستان و همراه با گذراندن کلاسهای آموزش موسیقی و پیانو، نخست قصد داشت موسیقیدان و پیانیست کنسرت شود. او در طول تحصیلات دانشگاهی در رشتههای فلسفه، روانشناسی و موسیقیشناسی(Musikwissenschaft) بهعنوان منتقد موسیقی نیز به فعالیت میپردازد. پس از نگارش رساله دکترای خود در فلسفه، پیرامون پدیدارشناسی هوسـرل برای تحصیل رشته آهنگسازی به وین نزد یکی از شاگـردان شونبــرگ
(Arnold Schonberg) به نام آلبان برگ میرود، اما نه در سطح موسیقیدانی آوانگارد؛ بلکه به عنوان نظریهپرداز مترقی موسیقی به فرانکفورت باز میگردد و برای چندین سال همچنان مدیریـت مجله موسیقی نویـن اتریش به نـام "آنبـروخ"
(Anbruch) را بهعهده میگیرد. اما رویای وی برای بهعهده گرفتن بخش نقد موسیقی در روزنامهای معتبر به تحقق نمیپیوندد و وظیفه شغلی او در زندگی شکل دیگری به خود میگیرد.
انقلابی که شونبرگ، استاد آلبان برگ(Alban Berg) با موسیقی دوازده تنی یا سریالی(Zwolftonenmusik) در حوزه موسیقی ایجاد کرد، برای آدورنو تجربهای شد که او سعی داشت به واسطه آن به افکار فلسفی خود اغناء بخشد. افکار یادشده بیشتر تحتتأثیر روشنفکران غیرآکادمیک هستند تا اساتید آکادمیک؛ در اصل گئورگ لوکاچ فیلسوف مارکسیست و نظریهپرداز ادبیات، ارنست بلوخ(Ernst Bloch) نویسنده کتاب روح یوتوپیا،(Geist der Utopie) نویسنده و ادیبی(Homme de Lettres) چون والتر بنیامین و فیلسوف و جامعهشناسی چون ماکس هورکهایمر بر آدورنو تأثیر گذاشتهاند.
هورکهایمر بعدها بنیانگذار اصلی همان گروه پرکار روشنفکرانی شد که به متفکران مکتب فرانکفورت معروفند و با این حال خود را متفکران "نظریه انتقادی" مینامند. در اینجا منظور نوعی نظریه اجتماعی است که افکار فلسفه کلاسیک آلمان، بخصوص فلسفه کانت، هگل، شوپنهاوئر و نیچه را در پرتو استنباط های سوسیالیستی و اصول روانکاوی فروید بسط و گسترش میدهد. نظریه انتقادی را میتوان روشنگری در خدمت برابری حقوق و رهایی دانست: در اینجا با مارکس بهمثابه راهی برای رهایی از جبر اقتصادی و با فروید بهمثابه راهی برای رهایی از جبر درونی ساختار غرایز فردی روبهرو خواهیم شد و البته با توجه به قطعه زیر بنیان و بستره این جریان را نیز منجی باوری(Messianismus) یهودی تشکیل میدهد:
"فلسفه، همانطورکه ]مسئولیت آن[ همچنان تنها با در نظر داشتن یأس و تردید، قابل پذیرش و توجیه است، تلاشی است برای آن که تمام چیزها را طوری بنگریم که از بعد نجات و رهایی از خویش قابل توصیف باشند. شناخت، حائز هیچ نوع روشنایی و آشکارگریای نیست؛ مگر آنچه که از جانب این نجات و رهایی بر جهان میتابد، هر چیز دیگری ]غیر از این[ از سطح باز ساختها و ساختهای ثانویه(Nachkonstruktion) فراتر نمیرود و بخشی از تکنیک باقی میماند."(T.W.Adorno:Minima Moralia,Nr.۱۵۳)
مارکسیسم غربی تا دوران آغازین بسط نظریه انتقادی، به تغییری انقلابی باور داشت که بسترهساز آن فاعلی جمعی یعنی طبقه کارگران تهیدست(Proletriat) بود؛ بخصوص طبقه کارگران جوامع صنعتی توسعهیافته.
از اینرو واقعیت عینی تبدیل بهنوعی ضربه و آسیب درونی(Trauma) میشود؛ زیرا کارگران در انجام این وظیفه شکست میخورند و حتی به سختی قادر به نافرمانی و مقاومت در برابر رژیمهای تحقیرگر انسان در غرب و شرق هستند. به علت مقاومت ضعیفی که طبقه کارگران آلمانی در برابر ناسیونال سوسیالیزم از خود نشان داد و همچنین به دلیل "پاکسازیهای سیاسی" استالین، نظریه انتقادی بعدها استنباط مارکسیستی فاعلی جمعی را که در جهت تسریع انسان محور نمودن(Humanisierung) اجتماع گام برمیداشت، کنار میگذارد و بهجای آن بر استقلال نظریه در برابر عمل تأکید میکند.
بخصوص آدورنو در این راستا دیالکتیک معروف هگل را که ابداع خود وی نیز نیست، بهکار میگیرد. آدورنو در این مورد مینویسد:
" دیالکتیک ریشه در آموزه سوفسطاییان دارد و روندی در بحث است برای متزلزلکردن داعیههای جزمی....دیالکتیک بعدها گسترش یافت و به روش متداول نقد و گریزگاهی برای تمامی تفکر سرکوبشدگان تبدیل شد... اما این روش در مقام یک وسیله برای حق بهجانب داشتن، از آغاز ابزاری برای سلطه نیز بوده است... از اینرو صحت یا سقم روش دیالکتیکی نه در نفس استفاده آن بهمثابه ابزاری اینچنینی؛ بلکه در نیت کاربرد آن در فرایند تاریخی است. (زیرا خطر سوء استفاده از این روش را همواره باید جدی گرفت.)"( T.W.Adorno:Minima Moralia,Nr.۱۵۲)
در این مورد آدورنو تحتتأثیر قطعی مارکس، دیالکتیک را تنها بهعنوان امری سلبی قابل دفاع و عرضه میداند. وی در کار اصلی و نظاممند خود باعنوان دیالکتیک سلبی روش فلسفهورزی خود را این چنین توجیه میکند:
"عبارت دیالکتیک سلبی از سنتروایی تخطی میکند. دیالکتیک افلاطون بر آن بود که به واسطه ابزار فکری نفی، امری مثبت ایجاد شود... این کتاب قصد دارد بدون آنکه چیزی از قطعیت و صراحت دیالکتیک بکاهد، آن را از چنین ماهیت ایجابیای رها سازد... اگر در جدیدترین مباحث زیباییشناسی از ضددرام و ضدقهرمانها سخن به میان میآید؛ بنابراین ممکن است دیالکتیک سلبی...بهمعنای ضدسیستم باشد... و وظیفه اصلی آن درهم شکستن نیرنگ ذهنیت ساختمند و بنیادین به کمک نیروی ذهن خواهد بود."(T.W.Adorno:Gesammelte Schriften Bd.۶-۷.)
پیشرفت اجتماعیای که آدورنو یکسره به آن اذعان دارد، همواره باید با در نظر گرفتن بهایی که برای آن پرداخت میشود، مد نظر قرار گیرد. در صورت انجام چنین محاسبهای بهای مذکور، همواره پیشرفت را از میان برمیدارد و بر آن پیشی میگیرد. با این وجود بهعنوان مثال توسعه علم و تکنیک از اوایل دوران مدرن به امید چنین رهاییای سرعت گرفتند، اما اگر به واقعیت بنگریم، انسان بهای این پیشرفت را با تبدیل آزادی به سرکوب و جبر پرداخته است. در این میان انسان، این ارباب طبیعت، تبدیل به برده همان سلطهگریای میشود که خود آن را بنیان نهاده است و جوهره دیالکتیک سلبی آدورنو در همین امر، یعنی در تضادِ میان ایده پیشرفت و ترقی ـ که اساس آن را آزادی و عقل تشکیل میدهد ـ و اسارت واقعی انسان در جامعه صنعتی نهفته است. آدورنو بر این باور است که:
"انسانها بهای ازدیاد قدرت خود را با بیگانگی ]فزاینده[ از آن چیزی میپردازند که بر آن اعمال قدرت میکنند."
آدورنو با طرح دیالکتیک سلبی خود در قالب ارائه نظریه انتقادی، به طور عام و خاص علیه این واقعیت اقامه دعوا میکند و معتقد است که از این پس نظریه اجتماعی نباید بیش از این با پژوهشهای بهظاهر بیطرف و مستقل از ارزشها، در واقع مناسبات اجتماعی ناعادلانه را تثبیت و پنهان سازد. به مفهومی که در یازدهمین تز مارکس علیه فویرباخ مطرح است، چنان نظریهای نباید تنها به تفسیر نوینی از جهان اکتفا کند؛ بلکه باید آن را در راستای جامعهای تغییر دهد که با نیازها و نیروهای انسانیای که از خود بیگانه نیستند؛ مطابقت داشته باشد. به این منظور نظریه یاد شده نوعی نقد ایدئولوژی را پیش میگیرد که آدمی را متوجه استثمار و جبر پنهان میکند، خاستگاه آن را توضیح داده و وضعیتی را بروز میدهد و پیش میکشد که اثری از بیگانگی موجود و یا شاید حتی از هر نوع بیگانگیای در آن نباشد، و با این حال به نحوی بیسابقه امری مثبت توصیف شود. دو الگو در ایجاد این امتناع و احتیاط موثرند: فرارسیدن یک ناجی موعود و هنر خلاق. البته میتوان نوید پیشامد هر دو مورد را داد و شاید علاوه بر این با دعوت دیگران به تغییر مسیر، زمینه دو مورد یادشده را نیز فراهم کرد، اما نمیتوان چیزی را از قبل تعیین نمود؛ زیرا با وقوع هر یک از دو الگوی یاد شده امری جدید و غیرقابل پیشبینی پا به جهان میگذارد.
در طول تبعید آدورنو، اوجگیری مکتب فرانکفورت و تبدیل آن به پرنفوذترین شکل مارکسیسم غربی آغاز میشود. در جنبش دانشجویی سال ۱۹۶۸ حتی با آن که آدورنو و همچنین هورکهایمر همواره خود را موافق روشنگری روشنفکرانه و مخالف عملگرایی هدفمند(Aktivismus) سیاسی اعلام میکنند، افکار متفکران "مکتب فرانکفورت" تبدیل به قدرتی سیاسی نیز میشود.
آثاری که آدورنو با آنها به شهرت رسید ـ البته تا پیش از مطالعه وی در باب زیباییشناسی کیرکه گورـ نخست پس از جنگ جهانی دوم منتشر شدند. او در طول تبعید و اقامت در لسآنجلس با همکاری هورکهایمر "قطعات فلسفی" را نوشت که این قطعات در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی، باعنوان بسیار تأثیربرانگیز دیالکتیک روشنگری به چاپ رسیدند. در این کتاب از چشماندازهای گوناگون، نوعی تاریخ ماتریالیستی ـ و در عین حال بدبینانه ـ عقل و یا نوعی تاریخ ویرانی ترسیم میشود. منتقدان، این تاریخ را نوعی اسطوره ضدروشنگری میدانند.
بخش نخست کتاب که از بعد سیستماتیک مهمتر نیز هست، به " مفهوم روشنگری" اختصاص یافته است و مفهوم عقل در نزد آنها، به نحوی حیرتانگیز، عقل مورد تأکید کانت و عقل مورد نظر ایدئالیسم آلمانی را نادیده میگیرد. آدورنو و هورکهایمر نه عقل نظری کانت و تفکر ایدههای تحقیقی قاعدهمند را مدنظر داشتند و نه عقل اخلاقی و سیاسی را. گویا آنها به هیچوجه کانت و ایدئالیسم آلمانی را نمیشناختهاند و از اینرو خود را به عقل ابزاریای که منحصراً موظف به چیرگی بر طبیعت است، محدود کردهاند. این عقل ـ براساس دیالکتیک موکد و مورد ادعا ـ قربانی داعیههای خود برای تسلط و چیرگی بر امور میشود. انسان بهجای خلاصی از طبیعت، هر چه بیشتر گرفتار وابستگی به آن میشود. به این ترتیب نیت تسلط ذهن (فاعلشناسای خودمختار) بر امر طبیعی، جای خود را به سیطره امر طبیعی بر ذهن میدهد.
(بررسی دیدگاههای آدورنو)
نوشته: اُتفرید هوفه
برگردان: فرهاد سلمانیان
پینوشتها:
۱ـ جزیرهای فرانسوی در دریای مدیترانه که در سال ۱۷۶۸ به این کشور واگذار شد. م.
۲ـ شخصیتی در اساطیر یونان و دختر اودیپوس كه پدر نابینای خود را به محل تبعیدش همراهی میكند و پس از مرگ او به تب بازمیگردد و با وجود منع عمومی خود كرئون، جسد برادرش پولینیكس را دفن میكند و برای مجازات این نافرمانی دور بدن او دیواری میسازند و او را زنده در همان دیوار مدفون میكنند.م.
۳ـDer Zauberlehrling: عنوان شعری است از گوته در مجموعه زیر:
J. W. Goethe: Gedichte (Ausgabe letzter Hand. ۱۸۲۷), P. ۱۹۱.
۴ـ هگلگرایان به دو جریان اصلی تقسیم میشوند: ۱ـ هگلیهای چپگرا که افرادی چون مارکس، فویرباخ، روگه، برونو باوئر و اشتراوس نمایندگان آن هستند. ۲ـ هگلیهای راستگرا که در میان آنها افرادی چون گابلر، گوشل و هاینریشس بهچشم میخورند. (از: فرهنگ مفاهیم فلسفی، رودلف آیزلر)
۵ـAncien Régime عبارتی برای سیستم اجتماعی و حکومت مطلقه در فرانسه پیش از انقلاب سال ۱۷۸۹ م.
سوتیترها:
فلسفه، همانطورکه ]مسئولیت آن[ همچنان تنها با در نظر داشتن یأس و تردید، قابل پذیرش و توجیه است، تلاشی است برای آن که تمام چیزها را طوری بنگریم که از بعد نجات و رهایی از خویش قابل توصیف باشند. شناخت، حائز هیچ نوع روشنایی و آشکارگریای نیست؛ مگر آنچه که از جانب این نجات و رهایی بر جهان میتابد
ممکن است دیالکتیک سلبی...بهمعنای ضدسیستم باشد... و وظیفه اصلی آن درهم شکستن نیرنگ ذهنیت ساختمند و بنیادین به کمک نیروی ذهن خواهد بود
آدورنو با تفکر محوری خود، یعنی دیالکتیک سلبی، قصد دارد نشان دهد که چگونه قدرت ذهن اندیشگر تنها در پرتو نقدی حفظ میشود که جامعه را محکوم به ناتوانی در تحقق بخشیدن به عقل میکند
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست