پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

ساغر دور فنا


ساغر دور فنا

یکی از وجوه جذابیت غزلهای بیدل , تنوّع و تلون آنهاست , به گونه ای که در این دیوان سی و دو هزار بیتی , می توان سخنهایی باب هر طبع و سلیقه پیدا کرد ولی این تنوّع , از حدّ تعادل بیرون نرفته و به بیتهای غزلها سرایت نکرده است , تا به پریشان گویی بکشد

چرا کس منکر بی‌طاقتی‌های درا باشد؟

دلی دارد، چه مشکل گر به دردی آشنا باشد؟

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس سوزی‌

پَرِ پروازِ رنگ و بو اگر باشد، هوا باشد

حریص صید مطلب راحت از زحمت نمی‌داند

به چشم دام‌، گَردِ بال مرغان توتیا باشد

ز نان شب دلت گر جمع گردد، مفت‌ِ عشرت دان‌

سحر فرش است در هر جا غبار آسیا باشد

زبان خامشان مضراب گفت‌وگو نمی‌گردد

مگر در تار مسطر شوخی معنی صدا باشد

نفس بیهوده دارد پَرفشانیهای ناز اینجا

تو می‌گنجی و بس گر در دل عشّاق جا باشد

چه امکان است نقش این و آن بندد صفای دل‌

از این آیینه بسیار است گر حیرت‌نما باشد

جهان خفته را بیدار کرد امّید دیداری‌

تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل که تأثیر نگاهت سرمه افشانَد،

شکست شیشه هم چون موج‌ِ گوهر بیصدا باشد

به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان‌

که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی است دل را این‌قدرها رنگ‌گردانی‌

گر این آیینه خون گردد، به یک رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل‌

چو قامت حلقه گردد، ساغر دور فنا باشد(۱)

یکی از وجوه جذابیت غزلهای بیدل‌، تنوّع و تلون آنهاست‌، به گونه‌ای که در این دیوان سی و دو هزار بیتی‌، می‌توان سخنهایی باب هر طبع و سلیقه پیدا کرد. ولی این تنوّع‌، از حدّ تعادل بیرون نرفته و به بیتهای غزلها سرایت نکرده‌است‌، تا به پریشان‌گویی بکشد. یعنی غزلها متنوع هستند، ولی هر غزل نسبتاً ساختاری پیوسته دارد. غزلیات بیدل نه همانند غزلیات سعدی یکنواخت است و نه همانند غزلیات صائب و اقران او پریشان‌. ما در اینجا غزلهایی هر یک در حال و هوایی خاص‌، ولی در عین حال دارای یک وحدت نسبی موضوعی می‌بینیم‌.

گاهی یکدستی محتوایی بیتهای یک غزل در حدی است که گویا یک سخن یا یک فکر در طول شعر گسترده شده است و این‌جاست که بیدل بسیار به مولانا نزدیک می‌شود:

اول در عدم دهنت باز می‌کند

تا کاف و نون تهیة آواز می‌کند

آهنگ صورخیز تو در هر نفس‌زدن‌

ساز هزار عالم ناساز می‌کند

هر گاه می‌دهی به زبان رخصت سخن‌

جبریل بال می‌زند و ناز می‌کند

نیرنگ اعتبار بهار تجددت‌

با هم چه رنگها که نه گلباز می‌کند

شام ابد به جیب تو سر می‌برد فرو

صبح ازل ز تو سخن آغاز می‌کند... (ص ۴۱۱)

تا آخر این غزل‌، گویی یک فکر وحدت‌الوجودی به شکلهای گوناگون تصویر شده است‌.

گاه نیز پیوستگی در غزلها بدین مایه نیست‌، ولی به هر حال‌، در کل غزل‌، یک حالت عاطفی واحد سایه افکنده است‌، مثلاً مفاخره‌ای زاهدانه در غزل «عبرت‌انجمن جایی است مأمنی که من دارم‌» یا انتقادی اجتماعی در غزل «آن جنگجو به ظاهر اگر پشت داده‌است‌» یا راز و نیازی عاشقانه و البته گلایه‌آمیز در غزل «یاد باد آن کز تبسّم فیض عامی داشتی‌» یا حتی یک خیر مقدم ساده و دوستانه در غزل «باز سرگرمی نظاره بسامان شده است‌». تنوع این حالات‌، در شعر بیدل بسیار است‌. خوانندة شعر او، برای بسیاری از حالات و آنات خویش می‌تواند غزل یا غزلهایی مناسب حال پیدا کند، و نه البته فقط تک‌بیتهایی‌، چنان که از شعر صائب و دیگران می‌توان یافت‌.

غزلی که اینک برگزیده‌ایم‌، فضایی زهدآمیز دارد، البته نه زهدی خشک و تعلیمی از نوع «اندرون از طعام خالی دار»، بل با چاشنی‌ای از عشق و عرفان‌. شاعر به گونه‌ای نامحسوس‌، خواننده را در مسیری از زهد تا عرفان به پیش می‌برد و از یک پند ساده (توجه به ناپایداری دنیا) به سوی مفاهیم وحدت‌الوجودی می‌کشاند، و البته در نهایت او را به جایی نزدیک سرمنزل نخستین می‌رساند.

چرا کس منکر بی‌طاقتی‌های درا باشد؟

دلی دارد، چه مشکل گر به دردی آشنا باشد؟

ربط دو مصراع در نظر اول چندان محکم به نظر نمی‌آید و وقتی استحکام می‌یابد که دریابیم این «درا»، زنگ قافلة زندگی است و بی‌طاقت است و منتظر تا برای ما بانگ رحیل بنوازد.

درای قافلة صبح می‌دهد آواز

که ای ستمزده‌! رفتیم ما، تو هم برخیز (ص ۷۲۸)

حال که چنین است‌، چه بهتر که این دل را به دردی آشنا و مبتلا کنیم تا بی‌ثمر از دنیا نرفته باشیم‌. ملاحظه می‌کنید که شاعر به بهره‌گیری از عمر باقی‌مانده تشویقمان می‌کند، ولی این بهره‌گیری از نوع شادخواری و شادمانی خیام‌وار نیست‌.

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی‌

پَرِ پروازِ رنگ و بو اگر باشد، هوا باشد

در این بیت‌، میان «آرزو»، «نفس‌» و «رنگ و بو» ـ با توجه به معانی آنها در شعر بیدل ـ نوعی ملازمه می‌توان یافت‌. نفس‌، مایة بقای زندگی مادی است و نمادی از روزمرگی و پابندی به دنیا. به این اعتبار، با «هوس‌» و «آرزو» همراه می‌شود و ملازم‌.

ای نفس‌! آمد و رفت هوست داغم کرد

می‌روی سوی عدم‌، یا ز عدم می‌آیی‌؟ (ص ۱۱۲۴)

بار دل است این که به خاکت نشانده است‌

گر بی‌نفس شوی‌، ز مسیحا گذشته‌ای (ص ۱۱۹۸)

زندگانی هرزه‌تاز عرصة تشویش بود

بیدل‌، از قطع نفس ضبط عنانی یافتم (ص ۸۲۱)

هوس تو نیک و بد تو شد، نفس تو دام و دد تو شد

که به این جنون بلد تو شد که به عالم تو و من درآ (ص ۸۴)

از سوی دیگر، «نفس‌سوختن‌» یعنی تلاش و مداومت در کاری‌. این تعبیر هم‌اکنون نیز برای نفس‌تنگی ناشی از دویدن رایج است‌.

عجزِ پرواز، ز سعی طلبم مانع نیست‌

بال اگر سوخت‌نفس‌، شوق‌ِ پرافشانی هست (ص ۲۰۶)

و «رنگ‌وبو» نیز نشانه‌ای است از جلوة مادی زندگی‌، چون اینها مهم‌ترین ابزار خودنمایی گل و گلزار است در برابر انسان‌.

عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش‌

تا کی بهار را قفس از رنگ و بو کنند؟ (ص ۵۵۳)

پس می‌توان گفت همان‌گونه که «رنگ‌وبو» برای انتشار خویش محملی جز هوا (که می‌تواند هوس نیز معنی دهد) ندارد، «آرزو» نیز جز نفس‌سوختن چیزی به ارمغان نمی‌آورد. این هم بیتی دیگر، باز با همین چهار کلمة کلیدی‌، که می‌تواند مؤید ما در شرح بیت مقصد باشد:

از این هوسکده با آرزو به جنگ برون‌آ

چو بوی گل‌، نفسی پای زن به رنگ‌، برون‌آ (ص ۲)

البته واقف‌ام که «نفسی‌» در اینجا قید زمان است‌، یعنی «لحظه‌ای‌».

باری‌، «آرزو» در شعر بیدل غالباً جنبة مادی دارد و نکوهیده است‌. بیدل بیتهای درخشانی در باب «ترک آرزو» دارد.

ترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد

سوخت پرفشانیها کاین قفس گلستان شد (ص ۴۷۰)

آرزوی دل چو اشک از چشم ما افتاده است‌

مدعا چون سایه‌ای در پیش پا افتاده است (ص ۱۶۳)

حریص صید مطلب راحت از زحمت نمی‌داند

به چشم دام‌، گَرد بال مرغان توتیا باشد

این بیت نیز در امتداد بیت قبلی است‌. «مطلب‌» چیزی است از جنس «آرزو» یا «مدعا» که پیشتر دیدیم (مدعا چون سایه‌ای‌...) بیدل در بیتی دیگر، با بیانی متناقض‌نما چنین گوشزد می‌کند که «جست‌وجو»ی واقعی وقتی دست می‌دهد که از «مطلب‌» بگذریم و «دنیا» وقتی به کام است که خانة «آرزو» ویران شود.

ماتم مطلب غبارانگیز چندین جست‌وجوست‌

آرزو تا خانه‌ویران گشت‌، دنیا ریختند (ص ۴۵۹)

باری‌، در بیت مقصد، مصراع دوم‌، مثلی است برای مصراع اول‌، یعنی بیت حالت «مدعا مثل‌» دارد.(۲) شاعر دام را به چشمی گشوده تشبیه می‌کند که از شدت حرص‌، حتی گرد و خاک ناشی از بال‌زدن مرغان هم (که طبیعتاً آزاردهندة چشم است‌) برایش حکم توتیا دارد. و این مثال‌، مدعای شاعر در مصراع اول را تأیید می‌کند. بیدل در این بیت تعریضی دارد به دنیاطلبان‌، که در راه دست‌یابی به مطلب (با آن معنایی که برایش گفتیم‌) راحت و زحمت برایشان یکی است‌. او در جایی دیگر نیز این مضمون را پرورده است‌، با مددگیری از «گرداب‌» و «خار و خس‌».

کلفت اسباب‌، رنج طبع حرص‌اندود نیست‌

خار و خس در دیدة گرداب مژگان می‌شود (ص ۴۶۳)

و در بیت زیر، تشبیه دام به چشم در خدمت معنایی عاشقانه آمده است‌:

نظر به گرد ره انتظار دوخته‌ایم‌

به چشم دام‌، سیاهی‌ّ صید، مردمک است (ص ۲۵۸)

ز نان شب دلت گر جمع گردد، مفت‌ِ عشرت دان‌

سحر فرش است در هر جا غبار آسیا باشد

آن تلاش حریصانة بیت قبل‌، مسلماً مطلوب شاعر زهدپیشة ما نیست و او فراهم‌آمدن یک نان شب را برای کسب عشرت کافی می‌داند. «مفت‌ِ عشرت‌دان‌» یعنی «عشرت را غنیمت دان‌» و بیدل از این نوع تعبیر بسیار دارد.

در هجوم‌آباد ظلمت‌، سایه پُر بی‌آبروست‌

مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست (ص ۲۸۶)

ای طالبان عشرت‌! دیگر کجاست فرصت‌؟

مفت است فیض صحبت گر این‌زمان بیایید (ص ۴۱۰)

باز هم مصراع دوم مثلی است برای مدعای مصراع اول‌. «سحر» نمادی است از خرّمی و به اعتبار سفیدی خویش‌، می‌تواند رابطه‌ای با «آرد» بیابد. شاعر می‌گوید یک غبار آسیا (که منبع نان است‌) می‌تواند خرّمی سحر را ارزانی ما کند; پس چه آرزوی دیگری باید داشت‌؟

زبان خامشان مضراب گفت‌وگو نمی‌گردد

مگر در تار مسطر شوخی معنی صدا باشد

مسطر: صفحة مقوایی که بر آن به‌جای سطرها ریسمان دوخته است و کاتبان آن را زیر ورق گذارند و روی هر سطرِ ریسمان دست کشند تا جای آن بر کاغذ بماند و بر آن‌جا سطری نویسند. (فرهنگ معین‌، ذیل مسطر)

این تارهای موازی صفحة مسطر در دید شاعر تارهای ساز هستند، ولی سازی خاموش که فقط می‌توان معنی الفاظی را که بر صفحه نگاشته می‌شود، صدای آن دانست‌. به واقع‌، خاموشی مسطر، سرشار از معانی است‌. این سخن‌گفتن با خاموشی‌، دلخواه بیدل است و حتی می‌توان گفت از لوازم سلوک عرفانی در نظر او.

خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی‌چیند

ناشنیده تحسینی است گفتنی که من دارم (ص ۹۵۶)

به طور کلی در شعر بیدل‌، «گفت‌وگو» نوعی اشتغال به لفظ است و در مقایسه با خاموشی‌، کاری نازل شمرده می‌شود.

به حرف و صوت‌، تا کی تیره سازی وقت ما بیدل‌؟

چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را (ص ۱۱۹)

*

نفس بیهوده دارد پَرفشانیهای ناز اینجا

تو می‌گنجی و بس گر در دل عشّاق جا باشد

من پیشترها مصراع اول این بیت را چنین دریافت

می‌کردم‌: «پرفشانیهای ناز، بیهوده در دل ما نفس می‌کشد.» به واقع «نفس دارد» را فعل مرکب می‌دانستم و به معنی «زنده است‌» یا «حضور دارد» یا «فعال است‌». فاعل این فعل‌، در دید من‌، «پرفشانیهای ناز» بود. به این شکل‌، دریافت معنی بیت‌، مشکلی عظیم می‌نمود. حال دریافته‌ام که «نفس‌» خود فاعل است و فعل آن‌، «پرفشانی دارد» است‌، یعنی «نفس‌، بیهوده از ناز در دل ما پرفشانی می‌کند. اگر دل عشّاق جایی خالی داشته باشد، فقط تو در آن می‌گنجی و بس‌.» به عبارت ساده‌تر، «تا جایی که تو در دل ما باشی‌، نفس به چه کار است‌؟»

لطافت معنی وقتی بیشتر می‌شود که در نظر داشته باشیم «نفس‌» تا چه مایه برای آدمی لازم است‌، چنان که در مقام تحبیب نیز به کسی می‌گویند «نفس من‌!» و حال‌، شاعر معشوق را از این نفس نیز عزیزتر می‌شمارد.

ملاحظه می‌کنید که شاعر دست ما را گرفته و بیت به بیت‌، از یک عالم به عالمی دیگر می‌برد، از عالم آرزو به عالم عشق‌.

چه امکان است نقش این و آن بندد صفای دل‌؟

از این آیینه بسیار است گر حیرت‌نما باشد

حیرت‌، یعنی محو دیدار معشوق بودن‌، و این از صفات آینه است‌. می‌گوید دل پاک‌، دیگر نقش تعلقات زمینی را نمی‌گیرد. البته اگر حیرتی در کار باشد، از این جنس آیینه‌ها بسیار می‌توان یافت‌.

طاقت دل نیست محو جلوه نبودن‌

آینه در حیرت اختیار ندارد(۳) (ص ۵۴۹)

حیرت حسنی است در طبع نگه‌پرورد ما

شش‌جهت آیینه بالد گر فشانی گرد ما (ص ۶۲)

یادکرد این نکته ضرورت دارد که تساهلی در کاربرد کلمة «امکان‌» در این بیت و گاه دیگر بیتهای بیدل دیده می‌شود. به واقع باید می‌گفت «چه ممکن‌است‌» یا «چه امکان دارد»، ولی می‌گوید «چه امکان است‌». اگر با ملاک فصاحت به سراغ بیت برویم‌، مسلماً ضعفی در کار است‌.

جهان خفته را بیدار کرد امّید دیداری‌

تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد

اینجا دیگر سخن بسیار اوج می‌گیرد. امید یک دیدار ـ از آن گونه که در بیت پیش سخنش رفت ـ جهانی را بیدار کرده است‌. البته فراموش نکنیم که این بیداری‌، یعنی وجود و آن خواب‌، یعنی عدم‌. گویا همة ذرات عالم برای او پرفشانی می‌کنند. بیت بسیار زیباست و به واقع به قلة غزل رسیده‌ایم‌. نُه بار مصوّت بلند «آ» در این بیت‌، «بلندشدن‌» را به زیبایی تمام تصویر می‌کند، درست همان‌گونه که در این بیت نیز:

به پستیهای آهنگ طلب خفته است معراجی‌

نفس گر واگدازد، تا مسیحا می‌برد ما را (ص ۲۷)

باری‌، بیدل در جایی دیگر نیز با زیبایی تمام همین معنی بیت مقصد را به تصویر کشیده است‌:

باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت‌

سرمه‌ای در گوشة چشم عدم آرام داشت (ص ۲۹۷)

در آن محفل که تأثیر نگاهت سرمه افشانَد،

شکست شیشه هم چون موج‌ِ گوهر بیصدا باشد

«خاموشی‌» در شعر بیدل بیش از این که رنگ اخلاقی داشته‌باشد، رنگ عاشقانه و عارفانه دارد، یعنی عاشق در مقام حیرت و در حضور معشوق‌، از فرط ادب دیگر جرأت گفتار ندارد و البته شایستة این مقام نیز همین رفتار است‌.

خامُش‌نفس‌ام‌، شوخی آهنگ من این است‌

سرجوش بهار ادبم‌، رنگ من این است (ص ۲۳۹)

سرمه‌، نمادی است برای خاموشی‌، به این اعتبار که می‌پنداشته‌اند خوردنش آدمی را گنگ (لال‌) می‌کند. از سوی دیگر، سرمه در چشم معشوق جای دارد و البته وقتی آن نگاه سرمه‌افشان در محفلی تأثیر کند، حتی شکستن شیشه هم صدا نخواهد داشت‌، همانند موج گوهر که آرام و بیصداست‌.

بیدل در جایی دیگر هم این مضمون را پرورانده است‌، البته با این شکل که «در حضور تو، آن‌چنان خاموشم که سرمه با همه خاموشی نهفته در خود، در برابر من فریاد به شمار می‌آید.» و آن‌، بیتی است در یکی از بهترین غزلهای بیدل‌:

به رنگی بی‌زبانم در ادبگاه نگاه او

که گَردِ سرمه فریادی است از وضع خموش من (ص ۱۰۴۴)

به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان‌

که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی است دل را این‌قدرها رنگ‌گردانی‌

گر این آیینه خون گردد، به یک رنگ آشنا باشد

این دو بیت را می‌توان یک گریز ماهرانه دانست به مطلبی که در آغاز شعر بیان شد. بیت اولش ادامة همان سخنان عرفانی میانة غزل است و این حقیقت که سوختن دل در اشتیاق‌، همانند بال هما مایة سعادت است و بیت دوم که تصویری از خون‌شدن دل ارائه می‌کند، به نحوی باز پای «درد» را به میان می‌کشد. شاعر می‌گوید این همه رنگ‌گردانی (اشتغال در زندگی مادی‌) از بی‌دردی است‌، وگرنه دلی که خون‌شود فقط یک رنگ را خواهد شناخت‌. این هم بیتی دیگر با «خون‌شدن‌» توأم با «درد»:

دل خون‌گشته که آیینة درد است امروز

حیرتی بود که در روز الستم دادند (ص ۵۰۳)

حضور کلمات «رنگ‌»، «درد»، «دل‌» و «خون‌شدن‌» در بیت «ز بیدردی است‌...» گویا بیتهای اول این غزل را به خاطر می‌آورد; «دلی‌، دارد، چه مشکل گر به دردی آشنا باشد» و «پر پرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد».

ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل‌

چو قامت حلقه گردد، ساغر دور فنا باشد

و بیت پایانی‌، به واقع حکایت از پایان زندگی می‌کند و از سویی دیگر حلقة معنایی شعر را می‌بندد، چون در نخستین مصراع نیز به طور غیرمستقیم از همین معنی سخن به میان آمده بود (چرا کس منکر بی‌طاقتی‌های درا باشد؟)

بیدل جایی دیگر نیز همین معنی و همین مضمون را در وزن و قافیه‌ای دیگر آورده است‌، و البته در آنجا، در مطلع غزل‌:

نشئة هستی به دور جام پیری نارساست‌

قامت خم‌گشته خط ساغر بزم فناست‌

و من نمی‌توانم در پایان این غزل‌، بیت باشکوه زیر را نقل نکنم که مطلع قصیدة زیبای «سواد اعظم‌» بیدل است‌، که به واقع نه قصیده‌، بلکه غزلی است در یکصد و پنجاه و هفت بیت‌:

در حریم خاک ما را موی پیری رهبر است‌

جامة احرام مرگ شعله‌ها خاکستر است‌

محمّدکاظم کاظمی

پی‌نوشت‌ها:

۱. این غزل و دیگر بیتهای بیدل‌، از غزلیات بیدل به تصحیح خلیل‌الله خلیلی و خال‌محمد خسته (چاپ اول در کابل و چاپهای بعدی در ایران‌) نقل شده است‌. شماره صفحات نیز به آن منبع اشاره دارد.

۲. «مدعامثل‌» یا «مدعاالمثل‌»، همان یا «تمثیل‌» است که گویا منتقدان هندی برای این صنعت نهاده بوده‌اند. بعضی پژوهشگران معاصر از این نام پرهیز دارند، به این اعتبار که با «ارسال‌المثل‌» اشتباه می‌شود. دکتر شفیعی کدکنی در کتاب «شاعر آینه‌ها» و شاید بعضی جایهای دیگر، به همین ملاحظه آن را «اسلوب معادله‌» خوانده‌اند.

۳. در متن غزلیات بیدل چاپ کابل‌، «محو جلوه نمودن‌» است که خطا به نظر می‌آید و باید «محو جلوه نبودن‌» باشد. در کلیات بیدل به تصحیح (تصحیح‌؟) اکبر بهداروند و پرویز عباسی داکانی هم این خطا تکرار شده است و بسیار خطاهای دیگر نیز.