دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

یه کلوم حرف حساب


یه کلوم حرف حساب

طبق معمول با هم تو پارک قدم می زدیم که یه هو برق سه فاز گرفتش و گفت: ا.. خودشه گفتم: کی خودشه. اشاره ای به حوض بزرگ وسط پارک کرد و گفت: هوشنگ جفنگ.
با تعجب به حوض نگاه کردم و از پشت فواره …

طبق معمول با هم تو پارک قدم می زدیم که یه هو برق سه فاز گرفتش و گفت: ا.. خودشه گفتم: کی خودشه. اشاره ای به حوض بزرگ وسط پارک کرد و گفت: هوشنگ جفنگ.

با تعجب به حوض نگاه کردم و از پشت فواره هایی که حداقل دو، سه متری بلندی داشت یک پسر ۲۵ تا ۲۷ ساله قد بلند دیدم که یه دستمال تو دستش می چرخوند و هی شونه هاش رو بالا پایین می ده.

خودمونو بهش رسوندیم و سلام کردیم، با تعجب برگشت و سیبلی تابوند و گفت: سام علیک، بفرما.

نگاهی به سعدی کردم و گفتم: ا.. چیزه.. شما هوشنگ جفنگین؟ پوزخندی زد و گفت: گیریم که آره، فرمایش؟ گفتم: هیچی ا...م.... اولا نه! یعنی من خیلی دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم و باهات چند کلام حرف بزنم.

لب همون حوض نشست و گفت: ها بله در خدمتیم داش.

با دستپاچگی روی سکوی رو به روی حوض نشستم طوری که کاملا بتونم ریخت و قیافشو ورانداز کنم.

گفتم: می دونین بهتون برنخوره. شانه ای بالا انداخت و گفت: نه داشم لوطی جماعت تا حرف حیثیتی نزنی به پر کلاش برنمی خوره.

آب دهانمو طوری که اونم دید و لبخند زد، قورت دادم و گفتم: می خوام بدونم چرا شماها از کلمات قلمبه، سلمبه تو گفتارتون استفاده می کنی؟ چراخیلی راحت و ساده حرف دلتونو نمی گین؟

دستمال قرمز و چارخونشو تو هوا چرخوند و قهقه ای سر داد و گفت: مثلا باست چه جورییا حرف بزنیم، ژیگور، بیگور حرف بزنیم؟ وا... بادی به غبغب انداخت و ادامه داد: وا... با بچه لوطیا فرهنگ لغتمون این جوریاست، باس با مردم عادی یا دکتر و مهندسا یه فرقی داشته باشیم یا نه؟

گفتم: خب فرق که همه آدما با هم دارن تا تفاوت رو توی چی ببینی؟ اما مگه راحت حرف زدن چشه که مثلا می گین: «ریز می بینمت»، «خربزه سر جالیز می بینمت»، «فرق فوکوله» و خیلی کلمات دیگه که یادم نیست.

انگشت اشارشو بالا آورد و گفت: بچه قشنگ ژیگول، گوش کن ما یه بابا ننه ای داریم که همش فکر می کنن ما بچه ایم، هی می گفتن چرا بزرگ نمی شی؟ چرا یه جربزه ای از خودت نشون نمی دی؟

مام که درس نخونده بودیم و عاطل و باطل می گشتیم این دو گوله رو به کار انداختیم که چی کنیم و چی نکنیم تا آخرش به این نتیجه رسیدیم باید دار و دسته ای واسه خودمون جور کنیم تا شهره شهر شیم و این بابا ننه پیر و پاتالمون آخ عمری از این شهرتمون حالی ببرن و با خودشون بگن عجب بچه ای؟ ای ول آخرش گلیم شو خودش از آب کشید.

یه دفعه گوشه سبیلشو گرفت و کمی از رو لبش بلند کرد، چشمام از حدقه بیرون زده بود، خنده تلخی رو لباش نقش بست و گفت: اینم الکیه، ما که موی پشت لبمون درنیومده که لااقل احساس بزرگی کنیم، واسه همینه که سبیل مصنوعی گذاشتیم تا شاید ابهتی پیدا کنیم.گفتم: خب آخه چرا؟ چرا درس نخوندی؟ چرا سر کار نرفتی؟

خندید و گفت: ای بابا می گفتن خنگ نمی فهمه، از بس که گفتن باورمون شد دیگه، سر کارم نرفتیم چون سوات نداشتیم، آدم بی سوات هیچ جا، جایی نداره.

از لب حوض پاشد سبیلشو دوباره سرجاش چسبوند و دستمالشو تو هوا چرخوند با همون ریتم داش مشتی اش رفت.

می رفت، که باز به لغت نامه اش کلماتی بکر و ناب اضافه کنه، که تازگی داشته باشه، فارغ از دیروز و امروز بدون این که به آینده ای که در انتظارش فکر کنه.

دستمو بالا بردم و گفتم: خدانگهدار و اون گفت: یا علی، و این تنها حرف حسابی بود که تو اون چند لحظه ازش شنیده بودم.