جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حکایتی برای شاعران جوان


حکایتی برای شاعران جوان

یادداشتی خلاصه بر کارکوتاه و درخشان جان جورج

ـ لیندسی پولاک

ـ ترجمه منصوره وحدتی احمدزاده

روزگاری مردی جوان به نام جان جورج در شهری مرفه زندگی می کرد .علی رغم تلاش زیاد اغلب شعرهاش متوسط بودند. در ضمن خانواده کاسب نازنینی هم داشت که منتظر بودند به بلوغ برسد .وقتی به بیست و یک سالگی رسید و گذشته خود را مرور کردبسیار ناامید شد. چون او یک آرزوی جدی داشت و آن اینکه شاعر بزرگی بشود و شعر درخشان زاده ی آسودگی و سرزندگی نیست . پس جان پیش استادش ، پروفسوری در دانشکده بسیار کوچک همان اطراف رفت و مشکل اش را شرح داد: من می خواهم شعری درخشان بسرایم ، شعری سرشار از احساس ، پرداخته از نور و هوا ، شعری که در همه خلایی دایمی ایجاد کند با نوری همیشگی در آن .

پروفسور گفت : خوب است .

جان ادامه داد : اما تا حالا اتفاق جالبی رخ نداده است .

استاد پیشنهاد کرد عا شق شود . او به جان گفت : عشق بهترین موهبتی است که زندگی به ما هدیه می کند . بعد هم لحظه ای مکث کرد، ابرو در هم کشید و اضافه کرد : یا من این طور می فهمم .

جان پند استاد را به گوش جان سپرد و به شهری بزرگ تر و نه چندان دور از شهر خودش رفت ویافتن دختری را شروع کرد . او به کنسرت ها ، کلوپ ها ، مهمانی ها ، و کافی شاپ ها رفت . پس از یک هفته جستجو در یک رستوران کوچک دختری را دید که تمام شب سر میزی کنار وی نشسته بود ، جان عاشق شد. خودش را معرفی کرد. چند تایی از شعر های کم مایه اش را برای او خواند . چیزی نگذشت که هر دو عاشقانه به چشم های یکدیگر خیره شدند .

جان در عرض یک ماه با دختر ازدواج کرد . اسمش سوزان بود . عجیب است که بسیار سعادتمندبودند .شعر های کم مایه جان سوزان را خوشحال می کرد و او تحت تاثیر تصمیم راسخ جان که می خواست شاعری بزرگ شود قرار گرفت.پیش از او هیج دختری در زندگی جان نبود و او شدیدا هلاک سوزان و تحسین های از جان و دل وی بود . جان چنان شاد و سعادتمند بود که فکر کرد در این باره بنویسد ، در باره شادی های زندگی و لذت های پر تب و تاب آن . دفتر پشت دفتر پر شد از شعر های شاد و پر نشاط ... شعر ها بسیار شاد بودند اما خوب نبودند ، سر شار از احساس نبودند ، حس خلا دایمی را در ما بیدار نمی کردند و اثری از نور همیشگی در آنها نبود . پس جان نزد استادش باز گشت وشکوه کرد که عاشق شده و ازدواج کرده و بسیار خوشبخت است و چیز های زیادی در باره آن نوشته است اما شعر هاش هنوز فاقد احساس ، نور و هوا وغیره است : من خیلی سعادتمندم و فقط می توانم در باره این خوشحالی سبکسرانه و احمقانه ام بنویسم و همیشه هم چیزی ابلهانه از آب در می آید

استادش به وی گفت که نیاز به دوری یی عاشقانه دارد و تو صیه کرد برای مدتی همسرش را ترک کند: این بهترین راه برای کسب این حال و هوا ها ست...

جان به پند استاد عمل کرد و از همسرش جدا شد . او گفت :فقط برای مدتی کوتاه تا ببینم چه طور می شود . سوزان که برای قریحه شعری جان ارزش زیادی قایل بود پذیرفت که تنها راه حل همین است . با این حال زمان جدایی گریان و متاسف بود و صحنه بسیار مهیجی ایجاد کرد که می توانست شروعی برای خلق شعری احساسی باشد .

تنهایی جان در خانه ای که با سوزان زندگی می کرد برایش الهام بخش بود . او دفتر پشت دفتر از فراق همسر دوست داشتنی ، درد تنهایی ، و عشق از دست رفته نوشت. هرچند شعر هاش درخشان نبودند اما ته رنگی از احساس در آنها بود و گاه عناصری از نور و هوا را با خود داشتند و حتی رد مبهمی از خلاء دایمی و نور دایمی آن .جان از کیفیت کارش بسیار هیجان زده شد و هفته ها تب آلود نوشت تا اینکه زمان جدایی به سر رسیید .

در ابتدا محبت و تمجید بیش از حد سوزان آزارنده بود اما خیلی زود متوجه شد که باز جذب زندگی خانوادگی شده است . آن انگیزه آتشین که شعرش را از شور آکنده بود رخت بر بسته بود و فقط می توانست در باره پیوند مجددش بنویسد . هرچند هنوز جان از بازگشت همسرش شاد بود و بسیاری از شعرهای جدیدش برای چاپ پذیرفته شده بودند .

یک روز سوزان که بعد از خرید به خانه بر گشت روی میز ناهارخوری پاکتی دید که اسمش با دست خط جان روی آن نوشته شده بود . پاکت را باز کرد و یادداشتی دید :

عزیزترینم سوزان

من کشف کردم شعر درخشان د ر موردهجران است . دست نیافتنی است ، یک جستجوی ابدی ، چکیدن آتش مذاب دردل لعل .

وقتی تو را از دست دادم و هر شب با رویای تو به سر بردم شعرهایی نوشتم که تقریبا درخشان بودند . پس تصمیم گرفته ام به نهایت فراق دست یابم . من زندگی یی مملو از عشق ، سعادت و رضایت داشته ام . من زندگی ام را حتی بیش از تو دوست داشته ام .

حقیقتا" حال مطمئن نیستم چه پیش خواهد آمد اما اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد من بزرگترین شاعری خواهم بود که تا کنون به بهشت یا دوزخ رفته است . رستگاری یا خسران تفاوت چندانی ندارند .

من در مرگ چیزی به دست خواهم آورد که در حیات به دست نیاورده ام چرا که زندگی من شادتر از آن بود که بگذارد شعری درخشان بسرایم .

می دانم که تو درک می کنی ، همیشه می دانستی که این هدف جه قدر برایم مهم است .

بسیار دوستت دارم و می دانم که تو هم مرا بسیار دوست داری و این آخرین درخواست مرا می پذیری . خواهش می کنم ، خواهش می کنم بپذیر.

به طبقهء بالا نیا ، وضعیت برای تو بسیار ناخوشایند است و قطعا خیلی دیر .

سمیه هاشمی