جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حرفهایی که برای نگفتن داشتم


حرفهایی که برای نگفتن داشتم

● تو صبح بودی
همیشه به یادت بودم. اکنون بگویم، سلام! چگونه؟ تو در قلب من بودی. مثل شبهای غم، تو صبح بودی. مثل خورشید، عطش بودی، مثل نور، قلب دردمند من طاقت این همه غم و دوری نداشت. …

تو صبح بودی

همیشه به یادت بودم. اکنون بگویم، سلام! چگونه؟ تو در قلب من بودی. مثل شبهای غم، تو صبح بودی. مثل خورشید، عطش بودی، مثل نور، قلب دردمند من طاقت این همه غم و دوری نداشت. سالها از تو دور مانده ام. مدتها بین من و تو عمری فاصله مانده، قرنی تأخیر و نفسهای سرگون، از حاشیه خیال بی قانون من که عصیان وار تو را اذن دخول دادم بالا نرو، از کوچه های تبدار و محزون قلب تاریکم نگذر و به دستهای خالی از محبت و پر از اشک من خیره نشو، تو بلندی مرا ندیدی، تو صبح مرا ندیدی، شادی مرا هیچ وقت ندیدی. اکنون شایسته این نیست چون تویی نظارگر سختی و عذاب و دلواپسی من باشد. دیگر بر اسب خیال دگرگون تو نمی تازم و تا اعماق وجودت نمی روم و با تو به گفتگو نخواهم نشست من هم تنهایت می گذارم. مثل درخت بالای تپه، مثل چشمه، مثل خودم. تو آمده بودی. از کنار من گذشتی ولی چشم نگشودم تا رد شوی. تا ندانی که چرا یاد گرفته ام سرم به زمین خم باشد. غم تو مرا سر به زیر کرده است. قبل از این که در قلب من جایی باز کنی، آزاد بودی. مطمئنم و هم بود. ولی سالها و ثانیه هاست هر دو دربندیم. در بند یکدیگر، چشم تو را به خاک سپردم و جسم تو را، حتی قلبت. آزاد مندترین عضو بدنت و دستانت و فکرت ولی روح تو مغناطیس عمیقش را بعد از مدتها در اطراف حس من به کار انداخته است. فکر می کردم می روی و آسوده می شوی.

می خوابی و خاموش! ولی،نه! کوچه های صبح های داغدار زندگی ام، قبل از همه مسافر و رهگذری بی مقصد به نام تو داشت، خورشید از بام اشراقی آن بالا نمی رفت و درختان در جوار بوته ها و نورها و عشقها آرامش نمی یافتند، غربت و دلتنگی از چشم متین تو در روزنه بی نفوذ روحم رسوخ کرد. مثل تو شدم. سبکبار عشق بی مرز، وجدانم، همه چیزم. در عبور سنگین حضور تو، نورانی و پر شد. از تو به تو رسیدم. و از خود به تو، از دیدگانت فرو ریختم و در دستانت ماندم. مثل سحر انتظار، عصر انتظار، مثل جمعه شاید تو هم از تبار جمعه ها بودی. بوی پیراهنت، غربت بود، و عطر نگاهت، تنهایی و جامه تنت درد. از تو گذشتم، آن گونه که از خود گذشتم. رها گشتی، از حصار بودن و شدن و دوست داشتن، من تو را در جامه قلب، پوشیدم و در نگاه حسرت، باریدم و در داغ ندیدن، سرودم. تو شعر شدی، در بیتم، فکر شدی در اندیشه و اعمالم ،هدف شدی در زندگی ام. تبلور خواستن تو بود که مرا این گونه ساخت و مگر نه این که اگر تو مرا نمی خواستی هرگز بوی ترا نمی گرفتم. من از تو شدم. با این که از تو نیستم، هم اسمت، هم روحت، ولی هم دردت هستم و هم صدایت. تو با من آشنایی، تو مرا می شناسی، دوست منی، یار منی، همراه منی، در کنار منی، تو دور نبودی و نیستی، در لحظه های عمرم. شرمنده تو بودم. دلواپس تو بودم. در فکر تو بودم. می شود دوتن بود ولی یکی شد. می توان جدا بود ولی نزدیک. در صدای تو، موج خدا بود. در قلب من شکنجه قلب تو بود. تورا در قلب من مجروح ساختند در هوای حریم دل من به تاراج بردند و در دیر بی راهب و راهبه جسم من ستم دادندت، ای که در شیفتگی مثل توام و در دل پرخون همراز تو، با من حرف بزن، از قلب خودت بگو؟ از چشمت بگو؟ از دردت بگو؟ از حرفت بگو؟ گوش می دهم. تکذیب نخواهم کرد. طومار عشقت را به دست طوفان نخواهم سپرد، بر زخم دلت نمک نخواهم پاشید و بر خنجر خورده روحت، کارد نخواهم زد. تو با من راحتی مثل خودم با تصویرم در عکس. مثل خودم با اسمم. مثل خودم با خودم مثل تو با خودت، دیگر سپیده های تلخ، آغاز و پایان نخواهند گرفت. دیگر غربتها در سینه ات هجوم نخواهند ساخت. دیگر بر اشکهای نریخته ات و نریخته ام کسی نخواهد گریست، دیگر کسی به یاد ما نخواهد بود، دیگر شب و روزت با هم یکسان شده، شب و روز من هم جزیی از زندگی تو شده. بیا در گوش این نوشته ها بخوان، دیگر هیچ همرازی نخواهی داشت. من از جنس تو شدم. از غمت. از چشمت، از داغت، لبریزم کرد دنیا. از مرگت پرم ساختند انسانها، از نبودنت سیرابم کردند آدمها. از یادت ولی نتوانستند غافلم کنند. بر ورقه هایم سر می گذارم. برای این که بوی دستهای مرا که در این نوشته جاری شده بشنوی. دیگر هیچ شکوه ای نکن. ناراحت نباش که نخواستندت، دوست نداشتندت، نیامدندنت، من با توام. من می خواهمت من دوستت دارم. من با تو می آیم. تنها می آیم، تنها. از این شهر و انسانها از این دل و روح، از این داغ و دوری، می گذریم. من کوله بارم را روزی می بندم. دیدی همیشه تنها نماندی. دیدی؟! به دیدارت آمدم ولی نه از جنس آنهایی که نمی خواستی شان، دوستشان نداشتی، از تو دور بودند. کسی به دیدنت می آید از جنس خودت، از خاک خودت از مردم خودت، از شهر خودت، آری، ای دوست، به سپیده می نگرم. و به دستهای دعا، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء.

از همه گریختم. می گریزم. دیگر به هیچ کسی نخواهم گفت، تو عزیز منی. همه را تنها نخواهم گذاشت. مثل شب، مثل درد، مثل خون در قلب خود تورا یافتم. نه آن گونه که دیگران از تو گریختند، تورا دوست داشتم نه آن گونه که همه فرار کردند. در سوگ من صبور باش، از جنس خودم، همرنگ خودم، هم قلب خودم، مثل خودم. دیگر شادی من به ابدیت تو خواهد رسید و دیگر هیچ اندوهی بر من نخواهد بود چون در روزگار دوستی، با تو خواهم بود. و در لحظه های تنهایی، تو مرا خواهی داشت، مرا. به یاد تو که در غم تو شریکم، با دل تو دوستم و با نامت بسیار آشنایم.

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زهرا زارعی

مشهد مقدس