جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

افسانه یی که رنگ حقیقت دارد


افسانه یی که رنگ حقیقت دارد

به راستی او که بود چرا آمد و چرا رفت او به عنوان یک افسانه, یک قصه که رنگ حقیقت دارد برای ورزش ما و برای زندگی ما جاودانه خواهد ماند و همه مادران دیار ما همه شب کنار گهواره فرزندانشان قصه های طلایی او را زمزمه خواهند کرد

یکشنبه ۱۷ دی، سی و نهمین سالگرد مرگ شادروان غلامرضا تختی است. در باب زندگی و دوران قهرمانی و مرگ او بسیار خوانده و شنیده ایم. امروز به مرور دست نوشته های نویسندگان برتر ورزشی در روزهای بعد از مرگ او می پردازیم و در این رهگذر دو نوشته جسورانه از مرحوم حسین فکری و بیژن رفیعی را گلچین کرده و از نظرتان می گذرانیم. نوشته فکری را در فاصله ۳ روز بعد از مرگ جهان پهلوان بخوانید تا شهامت ورزشی نویسان قدیمی را بیش از پیش باور کنیم

ـ .... به ناهنگام خود را کشت!

ـ کدامین دل کند باور؟

ـ کدامین ضربه اش افکند؟

ـ کدامین ناروا از پشت؟

ـ ... از این پس بی تو ایرانشهر

ـ درفش افتخارش را به بازوی کدامین یل برافرازد؟

ـ ... دعای مادران سوی که ره پوید؟

ـ غریو کودکان نام که را گوید؟

ـ لبان آفرین روی که را بوسد؟

ـ ... تو بودی رستم دستان نه با کاووس بر کادوس

ـ چرا اینسان چرا؟

ـ ای رستم دوران چرا؟ افسوس

● عاقبت جهان پهلوانی

ـ حسین فکری ۲۰/۱۰/۱۳۴۶

تختی برای مدتی بچه محل ما بود. پشت مسجد سپهسالار با او آشنا شدم. خانواده تختی خانه یی در انتهای کوچه ما اجاره کرده بودند. آن وقت ها برادر تختی بیشتر از خودش معروف بود. کارهای پهلوانی و نمایشی می کرد. پدرشان هم همیشه ساکت و آرام از کوچه می گذشت. گاهی در خیابان نظامیه روی پله های مسجد می نشست و به مردم نگاه می کرد.

شاید در تمام مدتی که در کوچه ما بود ده کلمه حرف نزد... با غلامرضا دوست شده بودم یکی - دو مرتبه هم به باشگاه تهران جوان آمد و تمرین کرد. می گفتند با فدراسیون قهر کرده و باشگاه تهران جوان جای امنی برای تبعیدی ها است. در این رفت و آمدها با روحیات او آشنا شدم. مرد زحمتکش و مبارزی بود.

خیلی ها فکر می کردند تختی بعد از اتمام دوره قهرمانی اش لااقل یک مربی خواهد شد اما معلوم نبود چه دستی در کار بود که تختی را از ورزش دور می کرد و بین او و آن چیزی که دوست داشت فاصله می انداخت.

تختی خیلی دوست داشت که همیشه تختی باقی بماند اما تکلیف کرده بودند که به سالن نیاید، خیلی سخت است. پهلوانی که همه چیزش کشتی است و دوستانش کشتی گیر، حتی برای تماشای کشتی هم به سالن نیاید، من فکر تختی را نمی دانم ولی اگر من در آن شرایط بودم دق می کردم. مگر می شود جایی که الهام می بخشد و مرا دوست دارد نروم... یک روز با هم صحبت می کردیم. می گفت؛ «اگر مقصرم، مرا بگیرند و اگر مقصر نیستم، پس این حرف ها و کارها چیست؟»

راستش آنها که مانع حضور تختی در سالن می شدند، خودشان هم نمی دانستند واقعاً چرا تختی نباید به سالن بیاید... در ژاپن (المپیک ۱۹۶۴ توکیو) دلم به حال تختی سوخت. آن ورزیدگی و جنگندگی سابق را نداشت ولی از لحاظ روحیه چیزی را از همگان پنهان می کرد. در خنده ها و معاشرت هایش غمی نهفته بود. غمی که فقط تختی می دانست و بس تا اینکه خبر عروسی اش را شنیدم.

مساله یی که در خصوص خودکشی او مطرح می شود به هیچ وجه یک مطلب عادی و ساده نیست. اصلاً چرا خودکشی؟، زنش و بابکش نمی توانستند چیزهایی باشند که تختی با همه دلبستگی هایش از آنها بگذرد و خودکشی کند. روز بعد از واقعه وقتی به پزشکی قانونی رسیدم، غلامرضا روی دوش مردم بود. مثل همیشه زنده و پرابهت همان طور که بعد از هر پیروزی روی دوش پهلوانان جا می گرفت.

فاصله من تا تابوت ۱۰۰ متر بود. صورت مهربان و چهره خندان او را در حالی که دستانش را به نشانه قدردانی بلند کرده، کمی بالاتر از تابوت می دیدم. مثل همیشه آرام، متین و موقر ولی رنگ پریده بود و یک سر و گردن از همیشه بلندتر و رشیدتر. لباس های شب عروسی اش را به تن داشت و همه مدال هایش در گردنش دیده می شد. مثل اینکه می خواست چیزی به جمعیت بگوید اما صدایش شنیده نمی شد. زندگی شیرین است، به ما این طور گفتند ولی زندگی تلخ بود. مردم مثل همیشه او را بر روی دوش خود به هر طرف که می خواستند، می کشیدند. جلوی بازار، تختی برپا ایستاد. دستش را مثل کسی که در جلسه بزرگی صحبت می کند تکان داد و از دیده ناپدید شد. آیا شما صدای او را شنیدید؟ چه می گفت؟

ـ این است عاقبت جهان پهلوانی

ـ چشمان آرامش چه زود بسته شد

● ترانه های جاویدان

ـ بیژن رفیعی - مجله جوانان - ۲۶/۱۰/۴۶

اولین بار که دیدمش مثل یک مرد افسانه یی بزرگ بود، بزرگ بود و توانا. دخترهای محله از پشت پنجره دزدکی بر پیکرش خیره می شدند و پیرها از فروتنی و ادب او عرق می کردند. ما بچه های بی آرام، چپ و راست سر راهش سبز می شدیم و سلام می کردیم صورت درشت و گوشت آلودش به جای جواب سلام، مثل گل می شکفت و در اطراف گونه اش فرو رفتگی زیبایی پدید می گشت. آن وقت آن چشمان سیاه و مهربانش کوچک می شد... وای دریغ که این چشمان آرام و معصوم چه زود بسته شد.

به راستی او که بود؟ چرا آمد و چرا رفت؟ او به عنوان یک افسانه، یک قصه که رنگ حقیقت دارد برای ورزش ما و برای زندگی ما جاودانه خواهد ماند و همه مادران دیار ما همه شب کنار گهواره فرزندانشان قصه های طلایی او را زمزمه خواهند کرد. در حالت بهت و حیرت به او می اندیشم. به تولدش، به روزی که در ملبورن رنگ گرفت و به آن بهار شکوفایی که در یوکوهاما به برکت وجود او برای دیدار ما گل کرد... و به این زمستان سرد و سیاهی که او را در ظلمت گور مدفون کرد.

کسی چه می داند در قلب او چه غم های بزرگی خانه کرده بود. کسی چه می داند روح عصیان زده او را چه دردی عذاب می داد. خیلی از دردها مثل خوره قلب و روح انسان را می خورد ولی هیچ کس قادر نیست آنها را ببیند. نفرین به تو ای زندگی، نفرین به قلب سیاهت و نفرین به کابوس وحشتناک ناکامی هایت که فرزند خلف دیار ما را این چنین درهم شکستی. نفرین به تو ای غم که دلش را آزردی، نفرین به تو ای درد که چون خوره روحش را فنا کردی.

چه دردناک است افسانه او، افسانه مردی که عمری در زورقی شکسته در میان امواج سهمگین غوطه خورده باشد و در پایان راه جز صدفی تهی صید نکرده باشد. او صیاد بزرگ عصر ما بود که همیشه شاه ماهی ها را در تور داشت ولی به رغم این همه بزرگی بعد از عمری کاوش کردن در وجود خودش جز صدفی تهی نیافت و حتی در آن هنگام که از دیار ما گریخت، قلبش سرود تنهایی می خواند.

او با سکوت می گفت؛ به آنچه در زمان های جدا شده از زندگی ما را به بعضی از انسان ها وابسته می کند عشق نام ندهید و از این رو بود که عشق به خورشید و عشق به آسمان ها و زمین ترانه های جاویدان او بودند.