دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

آه، دفعه دیگر


آه، دفعه دیگر

خانه‌‌ خاله دوباره قشنگ شده و همان صفای همیشگی را دارد. آه، بهار و این خانه. این خواندن دلنشین و این پرهای قشنگ که سلسله‌‌وار روی هم خوابیده‌‌اند -این‌‌بار می‌‌دهم موهایم را …

خانه‌‌ خاله دوباره قشنگ شده و همان صفای همیشگی را دارد. آه، بهار و این خانه. این خواندن دلنشین و این پرهای قشنگ که سلسله‌‌وار روی هم خوابیده‌‌اند -این‌‌بار می‌‌دهم موهایم را همین‌‌طور بچینند- سفیدسفید و آن‌قدر براقند که هفت‌‌رنگ را منعکس می‌‌کنند. انگار شیشه و منشور. فوق‌‌العاده است. با این حال، خاله می‌‌گوید:

- امان از دست این حیوون! می‌‌ره توی کوچه می‌‌پره به سر و کله‌‌ بچه‌‌ها. هیشکی هم جرات نداره به‌‌اش چپ نیگا کنه. چون که اون‌‌وقت با محمد طرفه. با احتیاط به‌‌اش نزدیک می‌‌شوم و دقیق‌‌تر نگاهش می‌‌کنم. اما انگار درست در همین لحظه، دل من هم به او بند می‌‌شود و باهاش می‌‌پرد توی کوچه. فریاد شوهرخاله بلند می‌‌شود:

- این بی‌صاحاب بالاخره کار دست ما می‌‌ده. دیدید چطور می‌‌خواست به بچه‌‌ تیمور حمله کنه؟ خدا رحم کرد. اما پیش از آن‌که شر به پا کنه، باید سرش رو ببُریم. محمد از راه می‌‌رسد. انگار که همه چیز را شنیده باشد. فریادش بلندتر از پدر:

- کو؟ کجاست؟ کیف مدرسه‌‌اش را به گوشه‌‌ای پرت می‌‌کند و با هول و هراس در حیاط به جست‌‌وجوی خروس به این‌‌سو و آن‌‌سو چشم می‌‌گرداند. شوهرخاله غرولند می‌‌کند. دخترخاله می‌‌خندد. از خانه‌‌ خاله می‌‌رویم. می‌‌اندیشم وقتی که بار دیگر به آنجا بر‌‌گردیم، شاید دیگر خروس را نبینیم. به محمد فکر می‌‌کنم که وقتی از مدرسه برگردد و ببیند خروسش نیست... وای! ... یاد قاسم -پسر همسایه- می‌‌افتم که وقتی سر کبوترهایش را کندند، گریه و زاری کرد، در خود فرو رفت و بالاخره نتوانست طاقت بیاورد؛ دیوانه شد... می‌‌ترسم... خیلی می‌‌ترسم...