دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

شهید دانشگاه دیترویت


شهید دانشگاه دیترویت

همه صدایش می کردند دختر حاجی پدرش از دم کلفت های بازار بود دختر را با اتول شخصی و شوفر می فرستادند دبیرستان که مثلا درس بخواند وبعد هم بشود صاحب کمالات و مایه ی مباهات

همه صدایش می کردند دختر حاجی. پدرش از دم کلفت های بازار بود. دختر را با اتول شخصی و شوفر می فرستادند دبیرستان که مثلا درس بخواند وبعد هم بشود صاحب کمالات و مایه ی مباهات . خانم را از خانه با چادر و روبنده راهی می کردند ، ولی طرف پایش که می رسید به حیاط مدرسه ، همان جا رخت و لباس اضافی را انگار که وصله ی نا جوری باشد می چپاند توی یک کیف پارچه ای و می رفت به سمت مستراح ...

چند دقیقه بعد اگر خود حاجی را هم می آوردند ، به جا نمی آورد دختر را .

آن موقع ها می گفتند مینی ژوب ... همان دامن کوتاه. به قاعده ای که یکی دو وجب بالاتر از زانو باشد .

یک تاب تنگ و چسبان هم می پوشید ، با دو تا بندینک که روی شانه ، درست جای حلقه آستین نداشته ی لباس گره می خورد . یک سینه ریز ظریف به اضافه ی گوشواره و النگو و...خلاصه هر زلم زیمبویی که آن موقع ها مد روز اعیان و اشراف بود..هر روز یه رنگی و یه مدلی. چه میدانم ... بزک هم می کرد. موهای بلندی داشت ...مشکی ، می ریخت تا پایین کمرش. خلاصه فتنه ای بود. از بوی عطرش می فهمیدند امروز آمده یا نه .

می گفتند حاجی سر و سری با دربار و این سرهنگ مرهنگ ها دارد ، پای ثابت مهمانی هاست . اما مثلا حواسش جمع بود که یکوقت پای اهل و عیالش به این جور جاها باز نشود. غافل از این که اهل و عیال برای خودشان کاسبی راه انداخته اند.... حاجی البته خودش این کاره بود ولی محض اعتبار و آبرو ، جلوی معتمد های بازار هم که شده ، خوب در می آمد.

دخترک را می گفتم.

همه را فریفته بود . مایه دار ها را یک جور، خوشگل تر ها را جور دیگر، دست آخر آن ها را که نه بر و رویی داشتند و نه پول و پله ای ، کرده بود غلام حلقه به گوش خودش.خلاصه گلوی همه پسر ها پیشش گیر بود. هر روز با یکی شان می گشت .خب البته با بعضی ها بیشتر رفیق بود ، جریان قمه کشی هم اصلش سر این بود راه افتاد ...

البته بودند چند نفری که خیلی کاری به کار دختره نداشتند اما خب دختر حاجی زیر بار بی محلی نمی رفت. می خواست حرف اول و آخر را خودش بزند . کارش را هم خوب بلد بود.

با هزار جور ترفند همه را گلو گیر کرده بود ...

دخترک با همه ی بیا برویی که داشت یک چیزی همیشه آزارش می داد. همه جور پسری عاشقش بودند ولی اصل کاری حتی نگاهش هم نمی کرد: حسن . که از همه خوشگل تربود ، حتی از همان دختر حاجی ، با همه ی بزک دوزکش...

چشم های خرمایی حسن با آن مژه های بلند و فر خورده اش ، حواس پسرها را هم پرت می کرد، چه برسد به دخترک.

چهره ی حسن زیبا بود ، از آن پسر های تو دل برویی که لنگه ندارند. بلا ندیده انگار سرخاب سفیداب کرده باشد ، صورتش کأ نه عروس دم حجله برق می زد. خوش قد و قامت هم بود. قد بلند و اندام کشیده داشت.

موهایش هم رنگ چشم هاش بود، خرمایی و لخت . چی بگم؟ لباس هایش معمولی بود ولی هر چه می پوشید بهش می آمد. هر لباسی که به تن حسن می رفت کلی قیمت پیدا می کرد ، بس که خوش قد و بالا بود .

یک روز خود حسن آمد پیش عزیز و بهش گفت که دیگر محال است پایش را به آن مدرسه بگذارد . عزیز هر چه کرد که حسن زبان باز کند و بگوید چه شده ، فایده نداشت.

عزیز اصرار کرده بود که لا اقل تا آخر سال صبر کند ، ولی حسن زیر بار نرفت ،

همان وسط سال پرونده اش را گرفت و رفت مدرسه ی کمال وتا آخر هم همان جا ماند. بعد ها جریان دختر حاجی را برای عزیز تعریف کرده بود :

دختره چند روزی می شد که روی خوش به کسی نشان نمی داد ... فکر حسن دیوانه اش کرده بود .بالاخره هم کاسه ی صبرش سرازیر می شود و می آید سر وقت حسن ...همان جا سر کلاس درست وقتی که همه رفته بودند برای ناهار و حسن طبق معمول نرفته بود، دختر نیمه برهنه ی حاجی از در می آید تو ....حسن حتی سر بلند نمی کند ببیند چه کسی آمده .......اتاق پر از بوی تند عطر می شود...... دختر یک راست می آید سراغ حسن .......کنار صندلی اش ........زل می زند به حسن....... حسن اعتنایی نمی کند......... یکدفعه دخترک بازوی راست حسن را می گیرد.....دست حسن خط می خورد......می آید بازویش را از دست دختر بکشد بیرون که ...

آخه تو با این چشمای قشنگت چرا از من بدت می یاد ؟ رو تو کن به من ......بذار ببینمت....

حیف این چشمای قشنگ نیست....

این ها را دختره بهش می گوید ... دقیقا عین همین ها را . حسن از کلاس می زند بیرون. حتی وسایلش را هم جمع نمی کند . فردایش می آید کیف و کتاب هایش را بر می دارد و می رود...

حال خوشی نداشت ،انگار نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. تازه شب می فهمد که دخترک شیشه ی عطر کذایی ا ش را خالی کرده لای یکی از کتاب ها و پشت کتاب هم کلی پرت و پلا نوشته....

سرم را از روی پای عزیز بر می دارم و تکیه می دهم دیوار.

_ چی براش نوشته بود ؟

_ چه می دونم ننه ... فقط داییت همچی که خوندش ، پارش کرد و انداختش تو سلط خاک .

_ حالا اسمش چی بوده این دختر حاجی ؟

_ همون دختر حاجی دیگه... لابد اسمش بوده که این جوری صداش می کردن.

می خندم .

_ آخه این که اسم نشد.....دختر حاجی !

عزیز توجهی نمی کند . انگار رفته باشد توی فکر. خیره شده به کتاب زبانی که انداخته ام

کنار تخت. سکوتش طول می کشد. بعد مثل وقت هایی که به روضه گوش می کند ، بالا تنه اش را به سمت چپ و راست حرکت می دهد . آرام و ریتم دار مثل تکان های گهواره ...

حس می کنم بغض کرده ... چمشهاش پر از اشک می شود ، می دانم با اولین پلک زدن اشکش سرازیر می شود روی گونه اش . طاقت نمی آورم . دست می اندازم دور گردن عزیز و میگیرمش تو بغلم .

_ اِ عزیز جون... دیگه قرار نشدا...

اشکش جاری می شود و می ریزد روی شانه ام .

با دست چپم موهایش را نوازش می کنم. هم چنان در آغوش من است و هم چنان هم گریه می کند. نمی دانم گریه ی مادر بزرگ ها را دیده ای یا نه . گریه کردنشان هم با ما فرق دارد.

اشک که می ریزند حس می کنی یک زخم کهنه و پوسیده دوباره بعد سال ها دهان باز کرده.

مانده ام چطور آرامش کنم که خودش از بغلم بیرون می آید . اشک هایش را پاک می کند و

با سر اشاره می کند به کتاب زبان .

_ دایی ات زبون ِ این آمریکایی ها رو مثل بلبل بلد بود .....

دوباره لایه ی نازک اشک ، چشمهایش را می پوشاند.

_خدا عذابشونو زیاد کنه....

زنگ در را می زنند . حوصله ی آدمی زاد ندارم.

_ عزیز کیه تورو خدا این وقت ظهر؟

_چه می دونم ننه .لابد پسر خالته اومده قابلمه ها رو ببره.

بلند می شوم در را باز کنم .همین یکی رو کم داشتیم : محمد حسن است ،البته از وقتی علی آباد کتول قبول شده ، صدایش می کنم کتول زادگان. کلی حرصش می گیرد.

_ وقت کردی سلام !

_ علیک ! تو این جا چی کار می کنی؟

_دیگه رو تو زیاد نکن . برو خدا رو شکر کن درو برات وا کردم.

صدای عزیز از آشپز خانه بلند می شود :

_ شد شما دوتا دختر خاله پسر خاله به هم برسین یکی به دونکنین؟

حسن تازه دیپلمش را ازدبیرستان کمال گرفته بود . سال ۵۲ بود یا ۵۳ درست یادم نیست.

همان روز ها بود که یک نامه از آمریکا برایشان آمد . مصطفی پسر عموی حسن یک دعوت نامه فرستاده بود تا حسن هم برود آن جا و درسش را همان جا ادامه بدهد. بعد از آن هم چند بار از آمریکا زنگ زد. خلاصه حسن هوایی شد .

پایش را کرد تو یک کفش که باید بروم آمریکا .اصرار عزیز و آقا افاقه نمی کرد . عزیز می گفت می خوای بری کفرستون چیکار کنی؟ بری قاطی یه مشت از خدا بی خبر ؟ بری اونجا چشمت بیفته به چهارتا نامسلمون لخت و عور ، مسلمونی یادت بره؟ حسن هم به عزیز گفته بود اگه می خواستم کاری بکنم همین جا می کردم ، بعد جریان دختر را برای عزیز تعریف می کند. با این همه نه آقا و نه عزیز دلشان رضا نمی داد . دست آخر رفتند پیش شهید بهشتی . خدا رحمتش کند .

نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به حسن و گفت برو به سلامت فقط زود بر گرد و مواظب

باش بیراهه نری...

چند ماه بعد حسن شده بود دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه دیترویت ایالت میشیگان .

هم درس می خواند و هم زبان یاد می گرفت . همه این ها به کنار ، کار هم می کرد.

ظرف می شست ، بستنی می فروخت ...حتی یک عکس هم دارد کنار ماشین بستنی فروشی.

همه ی خرجش را خودش در می آورد . آقا فقط ماهی ده تومن بهش می داد .تازه گفته بود که همین هم قرض است و باید بعدا پسم بدهی . آقا از همان اول همین طور بود . پول الکی به کسی نمی داد. همان موقع عمو احمد همه ی خرج پسرش را می داد . با این همه درس آقا زاده شش سال تمام طول کشید. فقط دوسال به خاطر زبانش می رفت کالج ،کار هم نمی کرد ....

چند ماه طول کشید تا حسن به دانشگاه تازه اش عادت کند. کم کم همه دانشجو ها فهمیدند که این دانشجوی خارجی مسلمان چه استعداد و هوشی دارد . حسن درست و حسابی درس می خواند .

اوایل کار خیلی سخت می گذشت اما به مرور که زبانش تکمیل شد ، درسش هم ترقی کرد.

کم کم رقیبی برای حسن نماند . شده بود شاگرد اول دانشکده شان. خیلی ها شیفته ی اخلاقش شدند. چند تایی از این سیاه پوست های دیترویت آمده بودند پیشش و از ایران و اوضاعش سوال می کردند . بعد ها هم یکی دو تاشان مسلمان شدند.

به تدریج حسن وارد کار های دیگری هم شد . برادرش سید علی هم زمان در نجف درس طلبگی می خواند. با هم رابطه داشتند .

با زحمت زیاد اعلامیه های امام را از نجف می فرستاد برای حسن و حسن همان جا از روی اعلامیه ها کپی می گرفت و بین بچه های انجمن اسلامی پخششان می کرد . گاهی اعلامیه ها را ترجمه می کرد و در محله های مسلمان نشین دیترویت که کم هم نبودند پخش می کرد . اغلب مسلمان های آنجا سیاه پوست بودند و ستم کشیده . زود جذب می شدند. البته فقط سیاه پوست ها نبودند ، خیلی های دیگر هم نم نمک سراغ حسن آمدند. یکی از همین مجذوبه ها دختری بود به نام کارولین.

کارولین هم کلاسی حسن بود. یک دختر آمریکایی اهل همان شهر و از یک خانواده ی نسبتا ثروتمند.دخترک با چند تا از دوستانش درآپارتمانی نزدیک دانشگاه زندگی می کردند. دختر آمریکایی همان سال اول عاشق می شود و کم کم کاربه جاهای باریک می کشد و گلویش پیش حسن گیر می کند. اوضاع این قدر خراب می شود که حسن مجبور می شود کلی از کلاس ها و واحد هایش را با هزار بدبختی جا به جا کند ....

تابستان سال سوم بود که حسن آمده بود ایران .نزدیکی های ظهر تلفن زنگ می زند . عزیز گوشی را بر می دارد . به قول عزیز این نامسلمون ها زبان آدمی زاد هم بلد نیستند.

فوری حسن را صدا می کند که بیا از خارج است . حسن گوشی را می گیرد و صدای کارولین را تشخیص می دهد . دخترک بیچاره زنگ زده بود جواب آخر را از حسن بگیرد !

ندا پیروی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.