جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
بررسی رمان «گرازها»
در عرصه ادب فارسی، رمانهای واقعگرا و به تازگی رمانهای نو، بیشتر رواج داشتهاند. اما در دهه اخیر، رمانهای پست مدرنی نیز نوشته و چاپ شده است كه باید در بوته نقد گذاشته شود مانند رمان «هیس» محمدرضا كاتب.
طرح داستانی این رمان بازگردنده و مدور است و پایان آن ما را به آغازش ارجاع میدهد.
رمانهای دیگری نیز در این زمینه عرضه شده، مانند رمان «خودكشی در قاب عكس» اثر پژك صفری یا «خواب خرچنگها» علیاكبر سلیمانپور (۱۳۸۲) و «رویای تبت» فریبا وفی (۱۳۸۵) و «گرازها» اثر محمدعلی فرشتهحكمت (۱۳۸۵) و «گرازها» اثر محمدعلی فرشته حكمت دو مجموعه، قصههای كوتاه و یك مجموعه شعر نو نیز به چاپ رسانده است.
رمان «گرازها» (۱۳۸۵) رمان مفصلی است كه اسطوره، سیاست، روابط اجتماعی، خرد و عقلانیت، زمان و فضایی ویژه را در جامه طنز، هزل و ژاژنمایی به عرصه داستانی آورده است.
رمان گرازها تا حدودی شبیه رمان «سیمای زنی در میان جمع» اثر هاینریش بل است. رمان «سیمای زنی در میان جمع» داستان زندگانی زنی است، در زمان صدارت هیتلر و فضای فاشیسم حاكم در آن زمان. وقتی دوران فاشیسم هیتلری به سر میآید، این زن احساس تنهایی میكند.
همه او را از خود میرانند و به هر كسی برخورد میكند، از سابقه و علایقش میپرسد، او نیز مدام از دیگران سوال میكند طی این پرسشها و پاسخها، تصویرهای گسسته با هم جمع میشوند. این زن سخت تنها و منزوی است. البته توقعی كه من از این رمان؛ یعنی رمان «زنی در میان جمع» داشتم برآورده نشد. میتوانم بگویم مطالب تكراری زیاد دارد. اما رمان «گرازها» روایتی دیگر است.
این رمان از واقعیتی صحبت میكند كه این واقعیت روشن نیست. واقعیتی است كه به طور گسسته بسته گفته میشود و ما تاریخ دقیق وقایع را نمیدانیم و نمیتوانیم معین كنیم كه آن همه وقایع و اتفاقات مربوط به چه سال یا دههای بوده. اینجا این پرسش مطرح است كه آیا خواننده با شیوه تداعی آزاد باید زمان این وقایع را حدس بزند یا زمانی متناسب با وقایع روایت را در ذهن خود بیافریند؟
البته منظور من انتقاد نیست، بلكه اشاره به ساختار داستان است. گاهی زمان، زمان حاضر است. گاهی نوعی همزمانی در سیر وقایع میبینیم، برای اینكه بتوانیم راحتتر صحبت كنیم، از اتوریتهها میگوییم. مثلا نیرو یا شخصیتی كه به طور محسوس حضور ندارد، اما حضور او احساس میشود.
چه هنگامی كه شخصی گم میشود یا زمانی كه گرازها و قرقیها و لاشخورها به آدمها و پرندگان حمله میكنند. اینها به اصطلاح دشمنان سهگانهای هستند كه در برابر جماعتی با تركیب قومیتهای مختلف، در منطقه فامور، حضور دارند. محور داستان «گرازها» با سه شخصیت اصلی شكل گرفته است. كمند ناودیس، مددكار اجتماعی، مویه زال، معلم سوادآموزی و ذنوبی، شكستهبند دامپزشك.
نویسنده با شكلبندی ویژه اجتماعی تاریخی تماس گرفته و دارد آن را با بیان و زبان جدیدی توضیح میدهد و مجسم میكند. باید در اینجا اشاره كنم به رمان خسرو حمزوی به نام «شهری كه زیر درختان سدر مرد» و رمان دیگری به نام «رقص اشباح» اثر رومن گاری. نویسندگان هر دو رمان شخص یا نیروی خاصی را اسم نمیبرند. در این دو كتاب نیروی فراگیری هست كه به تمام نیروهای تابعه جهت میدهد.
مثلا در «شهری كه زیر درختان سدر مرد» در واقع خان و مرشدی است كه در منطقه شارستان، هم فرمانرواست و هم شخص مقدسی است. زمینه این رمان، یعنی «شهری كه .....» به كلی سیاه است، در حالی كه زمینه رمان «گرازها» سیاه نیست، بلكه خاكستری است و ما میتوانیم وقایع را به زبان قدیمیتری بیان كنیم.
این دشمنان سهگانه آسیبرسان؛ یعنی گرازها، قرقیها و لاشخورها هستند كه به عنوان پرسوناژ در رمان حضور دارند. البته گرازها همواره حضور بیشتری دارند و ترس اهالی بیشتر از این جانوران خطرناك و خرابكار است اما وقتی پای قرقیها در قتلعام پرندگان مهاجر دریایی به میان میآید، گویی داسی سرد از آسمان جلگه فامور در گذر است كه مضمون شعر شامل و همراه با معصومیت پرندگان در اینجا حضور دارد. (داسی سرد از آسمان گذشت. یعنی پرواز كبوتران ممنوع.)
و اما رابطهای كه كمند ناودیس به عنوان مددكار اجتماعی با معلم سوادآموزی و دامپزشك دارد رابطه چندان مطلوبی نیست. این زن نهچندان محبوبیت دارد، نهچندان مورد نفرت است. چیزی كه در این زن هست، زیبایی و طنازی فوقالعاده او است و نیز به سبب كنجكاوی، اطلاعات بسیاری را از وقایع كسب میكند و در تمام رویدادها حضور دارد.
این معرف نوعی ویژگیهای زنان است كه در این منطقه نیمهاساطیری، نیمهامروزی و نیمهواقعی پدیدار شده است و اما شخصیت آن دو نفر دیگر، یعنی مویه زال و دامپزشك، هر كدام خصوصیات خاص خودشان را دارند. اولین چیزی كه به چشم میخورد، خصومت آنان به یكدیگر است. آنها در همه موارد باهم مخالفت دارند.
داستان همانطور كه ادامه پیدا میكند، ما استنباط میكنیم اقوام ساكن در آنجا، در طول تاریخ دچار چنین گرفتاریهایی بودهاند. آنها بهرغم بحرانهای طبیعی و اجتماعی زحمت میكشند. محصول به بار میآورند، اما نیرویی زیانكار میآید و دسترنجشان را از بین میبرد.
در چنین هنگامهای آنها مركزیت و نیروی تشخیص خودشان را از دست میدهند و به كنه قضایا پی نمیبرند و شروع میكنند به مذاكره و اقدامات دفاعی. هیچیك از كارهایی كه اینها انجام میدهند، این مرداب چندین هزار ساله را نمیخشكاند.
به هر حال این روند ادامه پیدا میكند و طی آن كمند ناودیس رابطهاش با مویهزال بیشتر میشود كه بعد از مدتی آن اتفاق كذایی در پستوی قهوهخانه «عمه اشپیون» میافتد... كه این رابطه نه برای اهالی خوشایند است، نه برای ذنوبی شكستهبند، نه برای زنان آبادی. زنها مدام درباره كمند ناودیس صحبت میكنند، مثل زنان رختشویی كه در رمان «شب زندهداری فینگانها»ی جیمز جویس نشستهاند كنار رودخانه و از یك زن جوان، بدگویی میكنند، هرجا كه كمند ناودیس حضور ندارد، نقل محافل زنان منطقه است.
رفتهرفته با از بین رفتن خانواده (فلخود) و مویه زال و ذنوبی شكستهبند و دیگران، داستان از اوج به فرود رو میكند. شخصی هم كه گاه اینجا و آنجا پدیدار میشود و ما او را از لباسهایش میشناسیم «توسی راهراه» در پایان ماجرا در منطقه ناپدید میشود.
ما این شخص ناشناس را انگار بعد از وارد شدن كمند ناودیس به «شهر سبز» میشناسیم و دوباره آن مرد را میبینیم. شهری كه هم نماد آرمانی و هم دنیای واقعی كمند ناودیس است. وقتی كمند ناودیس، در زمان ورود به شهر، با مرد لباس توسی برخورد میكند، میگوید: «این مرد خاصیتی شبیه اكسیژن صبحگاهی دارد.» هویت و كاراكتر این مرد در داستان به ورطه تعلیق درغلتیده است.
این مرد كه بدون هیچ دلیلی اینجا و آنجا در زمانهایی بس كوتاه به داستان وارد و خارج میشود، معلوم نیست چه نقشی دارد و معرف چه جریانی است. آیا به گمانهزنی میشود گفت این مرد آشكار و نهان در داستان، همان راوی داستان است؟
همانطور كه در رمان رومن گاری میبینیم یا در رمان «شهری كه زیر درختان سدر مرد» رمان به پایان نتیجه قطعی خودش میرسد، یا اتفاقی كه در رمان «چراغ را من خاموش میكنم» اثر پیرزاد میافتد. در این رمان زنی است كه نویسنده خواسته است، از دیدگاه فمینیستی، روحیات او را تشریح كند.
خوب، فمینیسم دو صورت دارد: جناح چپ و راست. جناح چپ فمینیسم میگوید: «زن در خانه كار میكند، بچه بزرگ میكند، اما مزدی دریافت نمیكند.» اما جناح راست فمینیسم، كسانی مثل (ویرجینیاولف) و (كریستوا) باور دارند «زبان، نهادهای اجتماعی، فلسفه، ادبیات و موسیقی همه رنگ مردمسالاری دارند و در موارد دیگر هم غلبه با مردان است. زن باید پذیرنده باشد و مرد عامل.»
این قسم روابط به نظر جناح راست فمینیسم، پذیرفتنی نیست. در رمان «گرازها» با اینكه «كمند ناودیس» بر مویهزال و ذنوبی شكستهبند برتریهایی دارد، اما در مواردی پذیرنده است. در جایی در رمان «كمند ناودیس» با سیمای به تقریب پذیرنده روی صحنه میآید. او و مویهزال در توفان گیر افتادهاند و تنها پناهگاه آنها «قهوهخانه عمه اشپیون» است.
كمند ناودیس دست مویهزال را میگیرد و به پستوی قهوهخانه میبرد. در گوش او، غرش باد، صدای تنش و تقلای نیروی تمناست. دقایقی بعد، كمند ناودیس چیزی نیست «جز تفاله جویده انگور...» خود او نیز باور دارد كه صیدی در پی صیاد است: «پرندهای زیبا برای صید شدن به سمت قرقی بیرحمی هجوم میبرد.»
باور مویهزال نیز بر این است كه هر زنی در ذات خود همان شیطان است. منتها به شكل ماری خوشخط و خال و فریبنده (۴۰۳)
گفتوگوی این دو از منشور هزلآمیزی میگذرد. زن از پرنده، صیاد و صید حرف میزند و مرد از چكیده عرق روح و تن، معنا بیرون میكشد و گردباد همچنان پیامآور نابسامانی جوی است و زمان از حركت باز ایستاده تا فضای تهی ذهناش را با تداوم هستی بینبارد...
گمان میرود روایت اصلی كتاب درباره زن و مرد و تداوم وجود آدمی از این مرحله نیز بر گذشته باشد و این فراروند را «مضحكه همیشگی» به شمار آورده است؛ چراكه میگوید: «شیر و عسلی كه فرشتهها برای دو نیای آغازین ما بردند، برای هفت پشتشان بس بود. آنها نمك خدا را خوردند و نمكدان را شكستند. یعنی از همان آغاز شیشه عمر ما را هم به سنگ زدند. (۳۰۱)
این نظر یعنی تساوی زن و شیطان، بیشتر از فرهنگ و پیشا دهش مسیحی و در اصل به احتمال زیاد از فرهنگ مانوی آب میخورد و به هر حال به فلسفهای میرسد كه باور دارد در این دوره زمانی، شیطان (اهرمن) در افق زندگانی دست بالا دارد. در بین داستاننویسان مدرن، این احساس باور حاد بدبینانه در «هنری جیمز»، «كنراد» و پس از آنها در «ساموئل بكت» نیرومندتر است.
جیمز در نمایشنامه «برج عاج» به این نتیجه میرسد كه «عوامل سیاه و بیرحمی كه در پس پشت مالكیت و ثروت پنهان است» و این احساسی است كه درباره نیروی بدی و زیانكار، در شدت و حدت آن. یكی از نمونههای این نیرو، زن داستانی یكی از رمانهای جیمز است به نام (mme debellegarde) او شوهرش را میكشد و دخترش را میفروشد. این درونمایه در بیشتر داستانهای جیمز از رمان «آمریكایی» به بعد تكرار میشود.
پدر جیز نیز كه فیلسوف بود باور داشت: «عنصر بدی و شیطانی در طبیعت ما وجود دارد، كه حتی بر نیروی نیكی میچربد.» بنگرید به كودكی از دست رفته، گراهام گرین. (۱۹۵۲) «كنراد» نیز نیروی شر را همهجا دستاندركار میدید و از جوشش و تب و تاب، ریشخند و شوربختی كه میتواند در پی نیرومندترین شورهایی كه نزد انسان شناخته شده است تحمیل شود، سخن میگفت.
در ادب كهن و معاصر ما نیز به طور پیوسته یا گذرا از نیروی شر سخن گفته شده است، رمان «گرازها» نیز جاهایی از نیروی زیانكاری كه جلگه فامور را تهدید میكند و نیز در طبیعت فاموریان موجود است پرده برمیدارد. گمان میرود آنها «دنیای پرآشوببرون را به درون خود برده و در نتیجه تعادل روحی و عقلانیشان به هم خورده است. (۳۷۷)
در روایت نخستین گرازها، در كتاب مویه زال چاپ اول (۱۳۸۰) این عبارتهای شعرگونه آمده است كه به تفسیر رمان «گرازها» كمك میكند: «ناگهان دیدم دریاچه [پریشان] در ثقل مركز هستی با عطسهای شلال توفید و به یمن آن تكانه شورانگیز، مویه زال متولد شد، نوزادی خزهپوش كه با همسرایی زنجیرههای فراگیر ماهیان از زهدان آب بیرون خزیده بود تا از حیله فرسایندگان آب و خاك، پرده بردارد.»
عبدالعلی دستغیب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست