چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

مدرنیسم و «تماشاگر»ان سده ی بیستم


مدرنیسم و «تماشاگر»ان سده ی بیستم

ما جزوی از جهان و پرورده ی دامان آنیم, به جهان چگونه نگاه می کنیم شاید اگر بیماری نبود, هرگز به بهبودی خویش نمی اندیشیدیم, و شاید اگر ستیز با واقعیت و سپس گریز از کابوس هجوم اشیاهٔ و پدیده ها و زیستن در دلهره ی این هجوم در ادبیات مدرن غرب نبود

ما جزوی از جهان و پرورده‌ی دامان آنیم، به جهان چگونه نگاه می‌کنیم؟ شاید اگر بیماری نبود، هرگز به بهبودی خویش نمی‌اندیشیدیم، و شاید اگر ستیز با واقعیت و سپس گریز از کابوس هجوم اشیاهٔ و پدیده‌ها و زیستن در دلهره‌ی این هجوم در ادبیات مدرن غرب نبود، نمی‌توانستیم دریابیم که تا چه اندازه‌ای به واقعیت نزدیکیم، با آن دوستیم، و به این دوستی نیازمندیم.

به گفته‌ی حافظ: «از خلاف آمد عادت بطلب جام که من/ کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم». کابوسی که ادبیات مدرن غرب را، به‌ویژه از آغاز سده‌ی بیستم میلادی، انباشته از دلهره کرده، اساس پرسشی است در این باره که: ما چگونه به واقعیت نگریسته‌ایم، چگونه ارتباطی با آن داشته‌ایم، و نقش آن در ادبیات و هنر ما چگونه بوده است؟ چرا کابوس مدرنیته که از آغاز جنبش مشروطه (= آغاز دوران جدید تاریخ ایران)، بسیاری از روشنفکران و هنرمندان ما را، تا مرز خود فروختگی و خودباختگی، شیفته کرده، هرگز نتوانست جامعه و ادبیات ما را در نوردد و فضایش را به دلهره‌آلوده کند، آن‌چنان‌که با ادبیات مدرن غرب کرده است؟ و هرگز نتوانست ما را از واقعیت بیگانه سازد، آنسان‌که انسان غربی را ساخته؟

نمونه‌های ادبیات داستانی در سال‌های پس از انقلاب چنین می‌نمایاند که ادبیات ما، بر خلاف آن‌چه‌که در محافل روشنفکری گذشته و تلاش شده تا ما را به عنوان جزوی از جهان مدرن و ناگریز از حاکمیت آن معرفی کند، راهی به‌طور دقیق مخالف آن را پیموده!

پرسش اساسی اینست:چرا یک‌سده کوشش به اصطلاح روشنفکران و هنرمندان به‌اصطلاح روشنفکر نتوانست ماهیت ادبیات و هنر ما را مدرنیزه کند؟ببینیم چرا؟

از نخستین نقاشی‌های روی دیوار غارها تاکنون چنین برمی‌آید که انسان همیشه کوشیده است تا واقعیت را آن‌چنان‌که آرزو داشته است ببیند و بپذیرد. و واقعیت نیز همیشه تلاش کرده است تا خود را آن‌چنان‌که هست، سخت و چیرگی ناپذیر، به انسان بپذیراند. و هم‌چنین به نظر می‌رسد که در این راه، راستین ترین دوستان واقعیت، فیلسوفان باشند که می‌کوشند تا آن را آن‌چنان‌که هست تعریف و معنی کنند و بشناسانند، باز چنین می‌نماید که فیلسوفان، حتا ذهنی ترینشان، همیشه هوادار واقعیت و از لشکریان آن بوده‌اند. اما چنین نیست؛ فلسفه می‌آموزد که چگونه انسان می‌تواند به واقعیت پیروز شود. اما این‌که انسان چگونه می‌تواند در دامان واقعیت راستین و در کنار آن زندگی کند، با آن سخن گوید و آن را درک نماید، همیشه کار هنر بوده است. هنر با آراستن واقعیت به ویژگی‌های انسانی و دادن زیبایی و خیال انگیزی به‌آن، دوستی واقعیت را خریده است. این راست است که غرب همیشه ذهنی سخت و برنده داشته و بر این اساس، همیشه با واقعیت در ستیز بوده است. و این هم راست است که ما همیشه ذهنی نرم و پذیرنده داشته‌ایم و بر این پایه، همیشه با واقعیت کنار آمده‌ایم و دوستی با آن را به ستیز و پیروزی ترجیح داده‌ایم.

آراستن واقعیت به معنای نفی اصل آن نیست، بلکه هنر همیشه ویژگی‌هایی را به واقعیت داده است که بر اساس آن ما بتوانیم در کنار آن احساس آرامش کنیم، یک ارتباط زنده با آن داشته باشیم، و یا با آن یگانه شویم. برای نمونه ما از تصور یک باغ پر از گل، با درختانی پر از شکوفه، جوی آبی که زمزمه کنان از میان آن می‌گذرد، و صدای قناری و قمری و بلبل، و بودن خودمان میان آن باغ لذت می‌بریم، چرا؟ چون به نظرمان زیبا، شاعرانه، خاطره‌انگیز و لطیف می‌آید. چرا؟ چرا گل زیباست؟ چرا زمزمهٔ جوی آب شاعرانه و خاطره‌انگیز است؟ چرا قناری و قمری و بلبل و شنیدن آوازشان لذتبخش است؟ کمتر کسی است (و شاید هیچ کس نیست) که بتواند پاسخ روشنی به‌این پرسش‌ها بدهد، اگر که این‌ها را فقط به عنوان اصل واقعیت در نظر بگیرد. اما در حقیقت تصور ما از این‌ها تنها مربوط به اصل واقعیت نمی‌شود. بلکه مربوط است به ویژگی‌هایی که از طریق هنر به اصل واقعیت داده شده است. هنر در این‌جا به معنای توانایی دادن چنین ویژگی‌هایی به واقعیت است. در این صورت همه ما گوهر هنر را در خود داریم که می‌توانیم از آن در تجربیات مستقیم خودمان استفاده شخصی کنیم، بدون آن‌که توانایی انتقال آن را به دیگران داشته باشیم. اما هنرمند به معنای خاص آن کسی است که توانایی دادن این ویژگی‌ها را، حتا بر اساس تجربیات غیر مستقیم، به واقعیت دارد، همراه با توانایی شگرف انتقال آن به دیگران آن‌هم با شیوه‌هایی زیبا. که این البته همان نبوغی است که هنرمند را از هنر دوستان و هنر بازان (= کسانی که هنر دوستند اما به اشتباه خود را هنرمند می‌شمارند و می‌کوشند تا دست به آفرینش آثار هنری بزنند. اینان در واقع ناسره‌های هنراند که در طول تاریخ هم‌چون خاکستری بر آتش هنر اصیل پاشیده‌اند و آن را از دید دیگران پنهان داشته‌اند) سوا می‌کند.

ما گل را زیبا و خوشبو می‌دانیم. زیبایی و خوشبویی ویژگی‌هایی است که به اصل واقعیت گل داده شده است، اما آیا می‌شود که چنین ویژگی‌هایی را به اصل واقعیت چیزها و پدیده‌های دیگری مانند بوی روغن سوخته و یا بوی باروت هم داد؟ بله! در بسیاری از داستان‌های جبهه و داستان‌های روسی در زمان جنگ میهنی و جنگ دوم جهانی بوی باروت دارای ویژگی دیگری به غیر از اصل واقعیت آن است. این بو دیگر بد و زننده نیست، بلکه برای یک رزمنده‌ی در راه ایمانش، نشانه‌ای از مبارزه، پایداری، دلیری، آزادی و. .. است، و مملو از خاطره!

دختری از شاگردان من عاشق جوان تراشکاری بود که همیشه برای دیدن او به کارگاه تراشکاری‌اش می‌رفت. عشق آنان انجام خوشی نداشت، اما آن دختر تعریف می‌کرد که بوی روغن سوخته‌ی تراشکاری برای او نه آن‌که زننده نیست، بلکه یکی از بوهای خوشایند جهان است.

دادن یک‌چنین ویژگی‌هایی به اصل واقعیت چیزها و پدیده‌ها در افسانه‌ها و قصه‌های کودکان همیشه یک امر طبیعی بوده است؛ ترس از گورستان، بدشگون دانستن جغد، سخن‌چین شمردن کلاغ، و یا پیام آوری کبوتر، تقدیس هدهد، و... در حقیقت ویژگی‌هایی است که بدین وسیله افسانه‌ها و قصه‌ها کوشیده‌اند تا ذهن کودک یا کودکانه (= انسان کهن)‌ را با واقعیت آشنا کنند. این نخستانه‌ترین ارتباط انسان با واقعیت و شناخت او از آن است. با این وجود، هر چند افسانه‌ها –که امروز ما آن‌ها را غیر واقعی می‌دانیم– روزگاری برای مردم در حکم واقعیت بوده‌اند و از اعتقادات آن‌ها سرچشمه می‌گرفته‌اند، اما کمتر بازتاب اصل واقعیت جهان واقعی بوده است. هنر و ادبیات کهن ایران بعدها توانست با شیوه‌های ارزش دادن، منش دادن و سپس، انسانی کردن، همان شیوه‌ی افسانه‌ها و قصه‌ها را در دوستی با واقعیت ادامه دهد به گونه‌ای که اصل واقعیت کمترین آسیب را ببیند و کمترین دگرگونی را بپذیرد، اما در عین حال کم کم به سوی هم‌سنگی و هم‌ماهیتی با انسان نزدیک شود. این گونه شناخت از واقعیت، برخلاف روش فیلسوفان، برای پیروزی بر آن نیست. اما، برای انسانی که در کنار و در دامان واقعیت زندگی می‌کند، همآهنگی ماهوی با آن مهم است. انسان خود بخشی از همین واقعیت است. کشف زبانی واحد برای ماهیتی واحد چندان دور از ذهن وحقیقت نیست.

شیوه‌هایی که ادبیات ایران تا به امروز به کار گرفته است، دادن عقل و گوش و زبان به واقعیت است برای سخن گفتن و شنیدن!

در «هزار و یک شب» درختان سخن می‌گویند. در آثار سعدی «گل» (گلی خوشبوی در حمام روزی/ رسید از دست محبوبی به دستم) پاسخ پرسش سعدی را می‌دهد، و در آثار پروین اعتصامی چشمه و سنگ گفت‌وگو می‌کنند.

کاری که هزار و یک شب با درختان می‌کند، آن‌ها را به عنوان اصل واقعیت به معرفی ما می‌رساند. این مربوط است به باور کودکانه (و نه کودک) که ما بپذیریم واقعیت این‌گونه هم هست. اما روش‌هایی را که سعدی و اعتصامی در پیش می‌گیرند، متفاوت است؛ آن‌ها گل و سنگ و چشمه را به عنوان ماهیت اصلی شان معرفی می‌کنند، و تنها یکی از ارزش‌های انسانی –برای نمونه سخن گفتن- را به آن‌ها می‌افزایند. آن‌ها به وسیله این «ارزش دادن» به واقعیت، آن‌ها را زبان خودشان می‌کنند، ما می‌پذیریم که گل و چشمه و سنگ، همان گل و چشمه و سنگ هستند، اما سخن گفتن آن‌ها را هم می‌پذیریم. با این حال، ما در این‌جا نمی‌گوییم گل سخن‌گو، اما درخت سخن‌گو در هزار و یک شب وجود دارد به عنوان اصل واقعیت! منش دادن بدین معناست که پدیده‌ها به گونه‌ای این ارزش یا ارزش‌های اهدا شده را بپذیرند که گویی برای آن‌ها امریست ماهوی. عطار می‌گوید: «شیخ ابوبکر نشابوری به راه/ با مریدان شد برون از خانقاه// شیخ بر خر بود با اصحا بنا/ کرد ناگه خر مگر بادی رها» عطار می‌افزاید که چون شیخ این عمل را از خر دید نعره‌ای بزد، جامه‌اش را بر تن درید و غش کرد. وقتی به هوش آمد مریدانش از او علت این امر را پرسیدند. شیخ پاسخ داد: هر چه به پیش و پس نگریستم از اصحاب خودم می‌دیدم. فکر کردم که از بایزید کمتر نیستم و فردا که در صحرای محشر گام بگذارم با عزت و احترام خواهم بود. بعد ادامه می‌دهد که : «گفت چون این فکر کردم از قضا/ کرد خر این جایگه بادی رها// یعنی آن‌کو می‌زند زین شیوه لاف/ خر جوابش می‌دهد: چند از گزاف؟».

در این حکایت، «خر» در عین آن‌که خر است، دارای ویژگی ماهوی دیگری است که بر اساس آن پاسخی می‌دهد در خور به شیخی با خود بزرگ‌بینی‌های ناپسند! در اینجا خر دارای «منش» است، چرا که «ارزش» افزوده به آن برایش ماهوی است. این نکته مهم است که بدانیم عرفان در ویژگی‌هایی نظیر «ارزش دادن» ، «منش دادن» و «انسانی کردن» نقش اصلی را داشته است. از آن‌جا که آفریننده‌ی همه جهان یکی است. و همه پدیده‌های جهان از نظر این آفریننده مساوی‌ست، و از آن‌جا که همه‌ی پدیده‌ها از جنس یکدیگرند

(چنان‌که مولوی می‌گوید: «از جمادی مردم و نامی شدم/ وز نما مردم به حیوان سر زدم// مردم از حیوانی و آدم شدم/ پس چه ترسم کی ز مردن کم شوم// جمله‌ی دیگر بمیرم از بشر/ تا برآرم از ملایک بال و پر// بار دیگر از ملک پران شوم/ و آن‌چه اندر وهم ناید آن شوم// ...») از هم دور نیستند و چون همه به سوی کمال می‌روند، پس همه به سوی هم‌گرایش دارند. از سوی دیگر همه‌ی پدیده‌ها نشانی از آفریننده دارند، چنان‌که فروغی بسطامی می‌گوید: «مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند/ یعنی همه جا غیر خدا هیچ‌ندیدند»، و چون آفریننده یکی است، پس همه‌ نشانه‌ای از یکدیگر دارند. بنابراین از این نظر نیز از یک‌دیگر دور نیستند. عطار در «مصیبت نامه»اش می‌گوید که دیوانه‌ای (=مجنونی) بی اندازه گرسنه در بیایان راه می‌پیمود. رو به خدا زاری و گله کرد که این چه اوضاعی است؟ آیا گرسنه‌تر از من در جهان وجود دارد؟ خداوند پاسخ داد که: گرسنه تر از تو را به تو می‌نمایم. پس گرگی را به سوی او فرستاد. عطار ادامه می‌دهد: «گرگ‌ کو را دید غریدن گرفت/ جامه‌ی دیوانه دریدن گرفت// لرزه بر اندام مجنون اوفتاد/ در میان خاک در خون اوفتاد// گفت: یا رب لطف کن زارم مکش/ جان عزیز است این‌چنین خوارم مکش// گرسنه‌تر دیدم از خود این بسم/ این زمان من سیرتر از هر کسم//.... // بعد از این جز جان نخواهم از تو من/ تا توانم نان نخواهم از تو من».

گرگ درنده در این حکایت نشانه‌ای از خدا و در واقع زبان اوست که به دیوانه درس عبرت می‌دهد. این نزدیکی و نشانه‌ای از آفریننده بودن، سبب حرکت ادبیات ایران از دگرگونی‌ ماهوی ‌پدیده‌ها‌ی ‌واقعی‌ در‌قصه‌ها‌ و ‌افسانه‌ها،‌ به‌سوی‌ " ارزش دادن" و "منش‌دادن" به واقعیت و «انسانی کردن» آن است که بر‌اساس آن به اصل ماهیت پدیده‌های واقعی آسیبی نمی‌رسد، آن‌چنانکه در افسانه‌ها آسیب می‌دید، اما یک ماهیت ضمنی نیز به آن‌ها افزوده می‌شود. از این رو «خر» چون یک «نشانه» (هم‌چون سایر پدیده‌های دیگر) است، پس توانایی پذیرش این «ماهیت ضمنی» و «منش» را دارد. در حقیقت، گزینش پدیده‌ها و جانوران از سوی ما، هم‌چون نشانه‌های معنوی (تعبیری که ما به آن‌ها می‌دهیم) ، آن‌ها را دارای منش می‌کند.

در سمک عیار می‌خوانیم: «در این حال ناگاه شب سیاه شال، شال خود را از دریچه‌ی فلک آویخت و روی جهان به نقاب ظلمانی پوشانید و جهان را از دست سلطان روز بگرفت» (ج۳ ص ۱۹۶). منوچهری دامغانی نیز درباره‌ی شب می‌گوید: «به کردار زنی زنگی که هر شب/ بزاید کودکی بلغاری آن زن» (کنایه از زادن سپیده صبح از دل شب سیاه). صادق هدایت هم در توصیفی درباره‌ی شب چنین می‌گوید: «شب پاورچین پاورچین می‌رفت.» در دو نمونه‌ی سمک عیار و هدایت، شب در عین شب بودن دارای کرداری‌ست که برای آن نوعی شعور به همراه دارد و هم‌چنین یک ماهیت دیگرگون از ماهیت اصلی آن. اما نمونه‌ی منوچهری دامغانی متفاوت است. در این‌جا شب به کردار دیگر تشبیه شده‌است. خود شب دارای کردار نیست.

باور کودکانه (= دگرگون کردن اصل واقعیت در قصه‌ها و افسانه‌ها) هم‌چنان که در ادبیات ما، در ادبیات غرب نیز دیده می‌شود.

اما در اندیشه‌ی ما همیشه چیزی وجود داشته که باور کودکانه را در ما زنده نگه‌داشته است. برای نمونه؛ هر چند که ماجرای درختان سخن‌گو در هزار و یک شب، امروز فقط سبب سرگرمی ماست، اما سخن گفتن آهو و زین اسب با ابراهیم ادهم، برای سرگرمی ما نیست. به نظر می‌رسد که ما –بر خلاف غرب – هیچ‌گاه نخواسته‌ایم تا خود را بالای واقعیت بپنداریم، هر چند که هیچ‌گاه کمتر از آن هم نپنداشته‌ایم، بلکه کوشیده‌ایم تا با واقعیت‌ها در آمیزیم. روزی ابا سعید ابی‌الخیر به دیدار پیر پاره دوز (یکی از عرفای بزرگ) می‌رود. پیر مشغول وصله‌ی خرقه‌ی خویش بوده. سایه‌ی اباسعید بر پوستین او می‌افتد. هنگامی‌که از وصله کردن آرام می‌گیرد، رو به ابی‌الخیر می‌گوید: «یا اباسعید ما ترا با این پاره بر پوستین دوختیم». کنایه است از این‌که اباسعید دیگر قرار نیست تا از اوجدا شود. اما او ابوسعید را بر خود وصله نمی‌کند بلکه بر پوستینش می‌دوزد. این یک امر عادی در ادب ماست و هیچ‌کس هم نمی‌پرسد که پوستین کجا و انسان کجا؟ چرا که برای ما هم‌سنگی انسان با پدیده‌های واقعی و (طبیعی) عادی‌ست. ما به معنی آن می‌اندیشیم؛ همان کاری را که با «منش دادن» می‌کنیم. از این روست که سخن گفتن آهو و زین اسب را با ابراهیم ادهم نیز می‌پذیریم، چون به ماهیت و معنی و پیام آن توجه داریم و نه به چیزی دیگر .

آن «چیزی» را که گفتیم همیشه در اندیشه‌ی ما وجود داشته، در حقیقت گرایش یکی شدن با واقعیت است. یکی شدن با واقعیت نیازمند همان «باور کودکانه» است که در ما به صورت یک کودک باقی مانده است. این در واقع کودکی ماست که هم‌چون خود واقعیت ساده و صادق است. نباید این کودکی را از دست بدهیم.

بنابراین آن‌جا که ما واقعیت را آن‌چنان‌که هست می‌پذیریم، واقعیت‌گرا‌ هستیم، اما چون با آن یکی می‌شویم، کودکیم. به همین دلیل واقعیت‌گرایی ما در تمامی طول ادبیات و هنرمان (و حتا فلسفه‌مان) کودکانه بوده است، هر چند که پر از اندیشه‌های بکر و بزرگ است.

غرب، برعکس، با قهر و غضب بر واقعیت شورید و کوشید بر آن پیروز شود. واقعیت برای انسان غربی به پیکر دشمنی سهمناک درآمد که باید تحقیر و خرد می‌شد. از این رو، این انسان، به زودی «کودکی»اش را از دست داد، و در عوض، واقعیت نیز کابوس را به او هدیه کرد. بدین سبب ادبیات مدرن غرب دارای یک‌ویژگی برجسته است: واقعیت در این ادبیات، پدیده ای‌ست ستیزه جو، جانوری‌ و ضد انسان. واقعیت کابوسی است که مدام در پی انسان و چیرگی بر اوست. این انسان‌ نیز مدام در دلهره‌ی این کابوس و اسیر چنگال آن است. این امر ناشی از ستیز بی رحمانه‌ی انسان غربی علیه واقعیت است که سرانجام خود را از آن و در نتیجه، خود را از خود بیگانه کرد و تا اندازه‌ی اشیاهٔ سقوط داد.

پی نوشت:

آنچه را که امروز غربی‌ها به آن‌ها گرایش یافته‌اند مانند بشقاب پرنده، جادوگری و مانند این‌ها در واقع خیالبافی ست و نباید با آنچه که ما در ادبیاتمان به عنوان باور کودکانه می‌شناسیم اشتباه گرفته شود.

۲- جامعه شناسی ادبیات/ لوسین گلدمن/محمد پوینده/انتشارات هوش و ابتکار/چاپ نخست ۱۳۷۱/ ص۲۷۸.

تابستان ۱۳۷۸

چاپ نخست این مقاله: فصلنامه‌ی مهرگان/ تابستان و پاییز ۱۳۷۸/ سال ششم شماره‌ی۲و۳/

واشنگتن دی.سی، آمریکا

بازنویسی و باز ویرایش بهمن ۱۳۸۵

سیامک وکیلی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.