شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

متافیزیک ترافیک


متافیزیک ترافیک

در باب مارشال برمن ۲۰۱۳ ۱۹۴۰ فیلسوفی که به هر جایی سرک کشید

وقتی که مارشال برمن درگذشت، نخستین چیزی که به ذهنم رسید یازده سپتامبر بود، این روز خوبی برای مردن نیست، ولی مردن در روزی که نامش تداعیگر مرگ است

درباره برمن شبیه حمله علیه جهان است

مارشال برمن (۲۰۱۳-۱۹۴۰) نظریه‌پرداز سیاسی مارکسیست امریکایی که در ایران به واسطه کتاب «تجربه مدرنیته» شناخته شده است یازدهم سپتامبر امسال درگذشت. این عاشق مارکس و نیویورک و به تعبیری سقراط منهتن و از معدود مارکسیست‌های امریکایی است در سرزمینی که چندان خاطره خوشی از مارکسیست‌ها ندارد و آنها هم چندان دلخوش از این کشور نیستند. مرگ او در یازدهم سپتامبر و همزمانی آن با برخی رخدادهای مهم تاریخی توجه زیادی را برانگیخت. برمن خود چندین سال پیش در مصاحبه‌یی با تونی موچینسکی از آن حادثه سخن گفته بود. گفتار پیش رو ترجمه و تلخیصی است از کوری رابین، که به گفته خودش از سال ۱۹۹۹ با برمن دوست و همکار بوده است.

مارشال برمن، نظریه‌پرداز سیاسی همکار من در CNUV درگذشت. هنگامی که این خبر را شنیدم نخستین چیزی که به ذهنم رسید یازده سپتامبر بود، این روز خوبی برای مردن نیست، ولی مردن در روزی که نامش تداعیگر مرگ است- هر چند مرگ نزدیک به سه هزار نفر در چنین روزی، بیشترشان در شهر محبوب او نیویورک، یا کودتای یازده سپتامبر ۱۹۷۳ در شیلی که آلنده را سرنگون و پینوشه را بر سر کار آورد- درباره برمن به‌نظر می‌رسد شبیه حمله خشن ویژه‌یی باشد علیه جهان.

نزد هر کس که او را می‌شناخت یا آثارش را خوانده بود برمن مرد یک زندگی سرکش و زاینده بود. زندگی شهر، که او در اثر کلاسیک خود «هر آنچه سخت و استوار است...» به ‌آن شهرت و جاودانگی بخشیده بود، زندگی، عشق و رهایی، که در «سیاست اصالت»

The Politics of Authenticity از آن سخن گفته بود (بخشنامه‌های ایرانی مونتسکیوی‌اش بخوانید؛ شما هرگز آن کتاب را این‌گونه نخواهید خواند)؛ زندگی هنر والا و فرهنگ عامه (پاپ)، ... یا هیپ هاپ.

مارشال به هر جایی سرک کشید و سهمش همه جهان شد. تنها چیزی که نتوانست تاب آورد زشتی و خشونت بود. اگر باید بمیرد، باید در روز می

(‌May‌ Day) میرد، نه فقط روز می ‌سیاست رادیکال بین‌الملل (که آن هم روزی است در یادبود مرگ) بلکه روز می‌بهار روز رقص و آواز، جشن‌های بارآوری و زایندگی... .

و درباره آن روز، یازده سپتامبر هنوز چیزی هست که به‌نظر مربوط می‌رسد. دیدگاه مارشال درباره غرش زندگی به‌طرزی گریزناپذیر با آگاهی او از مرگ و ویرانی پیوند دارد. «هر آنچه سخت و استوار است...» که نام خود را از سطر مشهوری در مانیفست کمونیست می‌گیرد، یک جشن‌نامه پیروزی است بر تجربه تقسیم شده divided exprience که همان مدرنیته باشد، از دست دادن جهان قدیم که سازگاری دارد با آفرینش جهان جدید، پوسیدگی به‌مثابه شرط سازندگی. هرگاه به مارشال می‌اندیشم یاد سطری می‌افتم از شعر Notre Dame اوزیپ ماندلشتام: «من نیز یک روز از فشار بی‌رحم و خشن، زیبایی خواهم آفرید» (شگفت اینکه، هر چند مارشال در هر آنچه سخت و استوار است... به تفصیل درباره ماندلشتام می‌نویسد هرگز ذکری از این شعر به میان نمی‌آورد).

هر آنچه سخت و استوار است... از آن دست متون تئوریک کمیابی است که به معنای واقعی کلمه یک سرگذشت‌نامه است، فاش‌‌کننده‌یی عمیقا شخصی از هستی پدیدآورنده‌اش. همانند گفتار دوم روسو یا شرق‌شناسی ادوارد سعید، شدیدا و شاید به طرزی تاب‌نیاوردنی صمیمانه است. به ظاهر بحثی است رسمی درباره مارکس و مدرنیسم، ولی زندگینامه خودنوشت کسی است که در جامه‌ یک نوجوان ۱۰ تا ۱۹‌ساله، جهانش را رو به پایان می‌بیند، در طول سال سرنوشت ساز ۱۹۵۳، که رابرت موزس داشت به واسطه همسایه‌اش در بخش ترمونت شرقی برونکس جنوبی می‌غرید. علت، بزرگراه کراس برونکس بود، ولی در این علت و رعیت شریرش، برمن الهه‌اش را یافت، فاوستش را، گل‌های رنجش را. (۱)

من، بزرگ شده در حومه وستچستر دهه ۱۹۷۰، به یاد می‌آورم رانندگی بر فراز برونکس جنوبی را روی آن امتدادهای شریانی دراز و نگریستن به پایین، بیرون و خرابی‌ها و انهدام‌ها. ولی تنها زمانی که مارشال را خواندم بود که فهمیدم سرچشمه‌اش را یا دست کم یکی از سرچشمه‌هایش را: گلوله ویرانگر یک نابغه دیوانه شهری، که آغازگر بازسازی شهری کامل بود، به‌گونه‌یی که هیچ نباشد جز شبکه‌یی از بزرگراه‌ها و آزادراه‌ها برای نقل و انتقال مردم و کالا از نقطه‌یی به نقطه‌یی دیگر. رابرت موزس کسی بود که همه اینها را ممکن کرد. هنگامی که در دهه ۱۹۵۰ پرسش آلن گینزبرگ [در زوزه] را شنیدم «که بود مرد مرموز سیمان و آلومینیوم؟» در وهله نخست این اطمینان به من دست داد که هر چند شاعر، او را نشناسد، موزس همان مرد است. مانند Moloch گینزبرگ که خیلی زود وارد روحم شد، رابرت موزس و کارهای همگانی‌اش وارد زندگی من شد درست پیش از بجا آوردن مراسم تکلیف، و کمک کرد به اتمام دوران کودکی‌ام. [... ]

در کالج، هنگام کشف پیراتسی، بی‌درنگ خود را در خانه یافتم یا می‌توانستم از کتابخانه کلمبیا به عمارت‌های در حال ساخت برگردم و خود را در میانه آخرین پرده فاوست گوته بیابم. (کارهای موزس به ما این ایده‌ها را داد.)

درست همین‌جا، در آخرین سطر، با انسان رویارو می‌شویم. در میان ویرانه‌ها، به گل‌های فرهنگ والا نایل می‌شود، آنگاه در خردمندی رخنه ایجاد می‌شود. این همان مارشال است. همان مدرنیته است. مدرنیته مارشال. «ما از ویرانه‌ها می‌آییم»... «ولی ویران نشده‌ایم». مارشال دوست داشت ایمیل‌هایش را با «شالوم» امضا کند. سابقا فکر می‌کردم منظورش صرفا «صلح» است، ولی البته شالوم هم به معنی «سلام» است هم «خداحافظی». این هم مارشال بود: هر سلامی یک خداحافظی بود، هر رسیدنی یک عزیمت.

او درباره کوربوزیه به‌مثابه الهام‌بخش رابرت موزس سخن می‌گفت، هردوی آنها به قول مارشال «متافیزیسین‌های ترافیک» بودند. فقط به زیبایی کلمات سوزناک و کنایه‌دار مارشال گوش کنید، آنگاه انسان را خواهید شناخت: «ما مجبوریم با ماشین‌ها مستهلک شویم، جریانی که پایان ندارد ... بکش خیابان را».

کوری رابین

ترجمه: محمد زمانی‌جمشیدی

(۱) اشاره به اثری از شارل بودلر

برگرفته از:

http://www. jacobinmag.Com