جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

خاطراتی از کودکان ناصرخسرو


خاطراتی از کودکان ناصرخسرو

من سه سال و نیم پیش , یک روز که با دوستی در خانه هنرمندان قرار داشتم یکی از دوستان قدیمی ام را خانم پ دیدم , مثل همیشه با عجله تعریف کرد که تصمیم دارد کارهایی برای بچه های ناصر خسرو انجام دهد و پرسید هستی یا نه

من سه سال و نیم پیش ، یک روز که با دوستی در خانه هنرمندان قرار داشتم یکی از دوستان قدیمی ام را (خانم پ.) دیدم ، مثل همیشه با عجله تعریف کرد که تصمیم دارد کارهایی برای بچه های ناصر خسرو انجام دهد و پرسید هستی یا نه؟ گفتم باشه و بعد آدرس ساختمان خانه نشریات در ناصر خسرو را به من داد و قرار شد همدیگر را آنجا ببینیم.

روز موعود رسید، توپخونه پیاده شدم و وارد خیابان ناصر خسرو شدم وبه طرف پایین حرکت کردم، در راه با تعجب آدمهای معتاد زیادی را دیدم که در حال خماری بودند و همینطور که روی پاهاشون نشسته بودند کم کم خم میشدند و دوباره راست می شدند ، باورم نمی شد که در قلب تهران چنین افرادی به این راحتی ولو باشند.(البته بعد از مدت کوتاهی این قبیل آدمها از اون محل پاکسازی شدند و در حال حاضر دیگه اونجور آدمها به چشمم نمی خوره شاید هم به مسیر عادت کرده ام و دیگه نمی بینمشون) رسیدم به خیابان خدابنده لو که خیابان باریکی به پهنای یک ماشین است و توش پر از گاری های دستی است توی خیابون عمدتا به شغلِ فروش مواد شیمیایی، رنگ، لوازم آزمایشگاهی مشغول هستند . وسطهای کوچه یه پوستر فروشی است و تقریبا در ته کوچه یه امامزاده یا مسجد خیلی کوچک است،انتهای کوچه سه راهی است ونبش چپ کوچه یه خشک شویی است که همیشه در حال بخار کردن است و همیشه از جوی آب اونجا بوی لجن می آد، پیچیدم دست چپ ودر امتداد منحنی کوچه آنقدر رفتم تا رسیدم به خانه نشریات سابق(خانه کودک ناصر خسرو فعلی) یه حیاط بزرگ که توش یه درخت توت داره و ته اون هم یه ساختمان دو طبقه است که محل کلاسها و دفتر است.

از همونروز کارم را شروع کردم، ولی موضوع اصلی پیدا کردن زمینه ای برای کار کردن بود.

یه مدت توی حیاط می ایستادم و داور بازی های گروهی بچه ها از جمله قلعه بازی میشدم، از بازی هایی که بچه ها خیلی دوست داشتند برگزاری مسابقه دو بود ، دو تا خط می کشیدم و بچه ها را ردیف می کردم و اونها با شور و شوق شروع به دویدن میکردند، خیلی از بچه ها موقع دویدن کفشهاشون را در می آوردند و من قانونی گذاشتم که دیگه اینکار را نکنند چون پاهاشون کثیف یا زخمی میشد ولی بعدش در عمل دیدم چون خیلی ازاونها دمپایی و کفشهای پاره پوره ای دارند همون بهتره که پا برهنه بدوند برای همین دیگه هیچی نگفتم و کوتاه اومدم.

اوائل بچه ها خیلی عصبی بودند و خیلی وقتها به هم فحش می دادند یا سر هیچ وپوچ دست به یقه می شدند و من یک بند باید سواشون میکردم، کم کم تصمیم گرفتم بچه های خاطی را تنبیه کنم برای همین هم گفتم هر که حرفم را گوش نکند یا فحش بدهد یا دعوا کند باید به تعدادی که من می گم کلاغ پر برود، بچه ها قبول کردند و زمان مجازات فرا رسید وقتی به یکیشون گفتم که باید ۱۰-۲۰تا کلاغ پر بری کم کم بقیه با التماس بهم گفتند "خانوم میشه ما هم کلاغ پر بریم " و اصرار می کردند، اونا این مجازات را به عنوان یه بازی جالب قبول کرده بودند و من خلع سلاح شدم و نمی دونستم چه جوری توبیخشون کنم.

بعد از مدتی تصمیم گرفتم با بچه ها موسیقی کار کنم برای همین چند تا سرود بچه گانه را انتخاب کردم و توی یه کلاس بهشون یاد می دادم وقتی تا حدودی یاد گرفتند، ساز بردم(یه کمانچه لری) که به نظر اونها خیلی جالب بود، توی کلاس ۲-۳ردیف صندلی چیدم و گفتم همه بشینند روبروی من تا همون سرودها را با هم کار کنیم ، کم کم شروع کردن به جا به جا شدن و بی توجه به حرف من هی صندلی هاشون را می آوردند جلو تا اینکه همشون چسبیدن به من تا حدی که وقتی می خواستم آرشه کمانچه را بکشم هر بار توی شکم سمیه ۸ ساله می رفت و می اومد ولی باز هم تکون نمی خورد.

دیدم عملا امکان نداره ساز ببرم برای همین چند نوار بچه گانه بردم از کارهای آقای نظر واثر بسیار جالبی از خانم سودابه سالم، یکی از دوستان ضبط خانه اش را آورده بود آنجا و من توی کلاس نوار را می گذاشتم وبچه ها می خواندند البته جمع ما به خودی خود ارکستری بود ، بعضی از بچه ها لاینقطع می گفتند خانوم، خانوم و یک حرف را ۵۰ بار پشت سر هم تکرار می کردند ، بچه های دیگری صندلی ها را جا بجا می کردند و با سر و صدا روی زمین می کشیدند،عده ای با هم گلاویز می شدند و سر هم داد میکشیدند، تا یک لحظه غافل می شدم حسن یکمرتبه صدای ضبط را زیاد یا قطع می کرد و در یک جمله ارکستری بطور سرسام آور در حال اجرا بود با همین حال بچه ها تعدادی سرود یاد گرفتند که در حیاط می خواندند و هر بار از من سراغ سرود جدید را می گرفتند .لازم شد که دوباره بساط مجازات را علم کنم، قرار شد مثلا اگه موقعی که ما داریم سرود می خوونیم یا بازی میکنیم(با نوار بازی های کودکانه خانم سالم) هر کس بی اجازه حرف بزنه و نظم را به هم بزنه ، تنبیه بشه، زمان تنبیه رسید و برای تنبیه به بچه خاطی گفتم پا شه وایسه و با صدای موسیقی بالا و پایین بپره، مثل دفعه قبل این تنبیه هم مورد استقبال عموم قرار گرفت وهمه بچه ها با کمال میل ده ها دقیقه با صدای نوار بالا و پایین می پریدند ومیخندیدند.صحنه جالبی شده بود همه از بیرون می آمدند و محو هیجان و شادی بچه ها شده بودند.روز خوب و موفقی بود.

بعد از مدتی با بچه ها نقاشی شروع کردم که تقریبا تا آخر ادامه داشت ، بچه ها دیگه شرطی شده اند و با دیدن من سراغ کاغذ و مداد رنگی را می گرفتند. در واقع کار اصلی من در کلاس این بود که به بچه ها ورقه بدم ، راجع به یه موضوع نقاشی حرف بزنم و مداد های شکسته را بتراشم، چون معمولا مداد رنگی کم می آد مجبورم هی به یکی التماس کنم که مدادش را یه دقیقه به من قرض بده ونذارم دعوا کنن.اتفاقی که خیلی از اوقات می افته اینه که چند تا بچه های نا آروم می آن شروع میکنن به کشیدن ورقه بچه ها یا خط خطی کردن کاغذ هاشون یا سر و صدا کردن و داد کشیدن و غیره که باید با اونها متناوبا کلنجار رفت.

یه روز که در حیاط جشن بود قرار شد با بچه ها نقاشی گروهی بکشیم، روی یه میز یه پارچه بزرگ را محکم کردیم ورنگ های مختلف گوواش را در لیوانهای یک بار مصرف که توی هر کدام یک قلم مو بود ریختیم ، برای بچه های کوچکتر من طرحی را می کشیدم و بچه ها اون را با رنگ پر میکردند،اولین بار بود که احمد رضا(حدودا ۸ ساله) را می دیدم، گفت خانوم یه چیزی بکش، من هم یه خوشه انگور کشیدم تا رنگش کنه رفتم سراغ بقیه بعد از مدتی اومد که خانوم رنگش کردم و من را برد تا نشونم بده، دیدم همه خوشه را یکدست با رنگ سیاه پر کرده و خیلی هم خوشحال بود ، تشویقش کردم و با رنگهای دیگه ای حپه ها را کشیدم و زورکی انگورش کردم، گفت براش یه پروانه بکشم تا رنگش کنه ، بعد از مدتی دوباره صدام کرد ودیدم که پروانه نگون بخت را هم سر تا پا عزادار کرده و با رنگ سیاه پرش کرده که دوباره با رنگهای دیگه اونم از رخت عزا در آوردم، هیچکدام از بچه های دیگه اینجوری رنگ نمی کردند و این موضوع برای من خیلی عجیب بود.جلسه بعد اومد کلاس نقاشی و از من کاغذ و مداد رنگی گرفت، دیدم اصلا نه بلده طرحی بکشه و نه رنگها را میشناسه براش دایره و مربع می کشیدم و بهش یاد می دادم که داخل اونها را با رنگهایی که یادش می دادم پر کنه، اینکار براش خیلی تازگی داشت.غیر از او به جز علی هیچکدام از بچه های دیگر با نقاشی اینقدر بیگانه نبودند.

علی پسر تقریبا۷ ساله ای بود که فقط یکی دو بار سر کلاس آمد، هوا گرم بود ولی کلاه سرش می گذاشت، بعدها شنیدم که مادرش اونو مرتبا با شلنگ کتک می زنه ؛ مثل اینکه سعی کرده اند اونو به بهزیستی بسپرند ولی از مادرش جدا نشده.او هم رنگها را نمی شناخت.

توی بچه ها زهرا ، مسعود، فرشید، فرشاد نقاشی های خیلی خوبی می کشند. از قبل از عید کلاس نقاشی را تعطیل کردم، هفته پیش یه سررفتم خانه کودک ، زهرا بهم گفت خانوم چون شما نمی آیین من دیگه نقاشی نمی کشم، البته فکر می کنم کمی خالی می بست ولی زهرا از بچه هایی است که به من وابسته شده بود.

در خانه کودک معمولا سعی می کردم قاطی آدم بزرگها نشم ، حوصله حرف زدن وشنیدن نداشتم، این اواخر مدیریت خانه کودک عوض شد،آخرین روزی که برای کلاس نقاشی رفتم ، مداد خواستم ، هرکس گفت مدادها دست فلانیه، شده بود مثل این شعره ( عروس کوش - توی حموم- حموم کوش- خراب شد- آبش کو- شتر خورد- شتر کو پشت کوه)، دست آخر فهمیدم باید از آقای ب مدا د بگیرم که او هم توی یه جلسه بود، رفتم بالا توی جلسه و گفتم لطفا مداد ، ایشون هم اومد پایین و مدادا رو داد و کلی هم با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم برای کار های مشترک بعدی ، آدم خوبی به نظر میآد.هفته بعد یه جورایی دلم گرفته بود و پام پیش نمی رفت، تازه اونموقع بود که یاد رفتار سرد وتا حدودی غیر دوستانه اعضاء حاضر در جلسه افتادم، اکثرا برای من جدید بودن و اونها هم من را نمی شناختند چون من مدتها بود که قید آدم بزرگها را زده بودم. بهر حال دلم گرفت از طرفی هم خوشحال بودم که نیروهایی هستند که وظیفه مرا انجام می دهند و با خیال راحت خودم را بازنشسته کردم ودوباره کم کم با خودم گفتم نه بابا وضع اینقدرام که تو میگی بد نیست، بیشترش قصه است. تازه این همه نیروی مردمی هست حالا تو یکی نباشی چی میشه؟ و خوش وخرم در زندگی شخصی ام غرق شدم.

تا اینکه چند هفته پیش خانم پ. تلفن زد و گفت توی ناصر خسرو همون نزدیکیها یه اطاق ارزون در خانه کاشی شماره ۸ اجاره کردن و می خوان برای کودکان کار فعالیتهایی بکنن ازم پرسید هستی یا نه؟ گفتم باشه.

اینبار می خواهم با استفاده از تجارب گذشته راه های جدید دیگری را تجربه کنم ، شاید مفید تر باشد. امیدوارم آینده سپیدی برای همه از جمله کودکان ناصر خسرو رقم بخورد.

● ریزه میزه ها

حسین برادر کوچکتر حسن است،الان حدود۷-۸ سال دارد،۳سال و نیم پیش از اولین بچه هایی بود که به خانه کودک آمد.هرچقدر حسن ستیزه جو است ، به جایش حسین آرام است.از نظر من قیافه خیلی قشنگ و بی نهایت معصومی دارد .کوچکتر که بود شاد تر بود ولی حالا اکثرا توی خودشه. چند هفته پیش که یه سری رفتم آنجا، دیدم دارد تنهایی حیاط رو گز می کنه ، رفتم جلو گفتم سلام حسین،چطوری؟،خجالت کشید سرش را انداخت پایین و در حالی که جلوش را نگاه میکرد یواشکی لبخند میزد.

علی پسرک قشنگی به سن وسال حسین است فقط بینهایت بد اخلاق و اخموست، من معمولا سر به سر بچه های کوچک می گذارم و در حالی که دستی به سر و گوششون می کشم میگم چطوری فینگیلی، چطوری بد اخلاق. برای اولین بار که دیدمش می خواستم با او هم همینطور سر حرف را باز کنم که اخماشو کرد تو هم کرد و غرغر کنان رفت رد کارش. بطور اساسی کنف شدم. تا چند هفته هی سر به سرش گذاشتم تا اینکه کم کم یخش وا شد و دیگه وقتی به ام غر میزد یه لبخندی هم ته لبش دیده میشد.

چند بار پیش اومد که هیجان زده وبا شادی شروع به صحبت می کرد تا می پرسیدم چی گفتی ، دوباره می رفت سر خونه اول، بهر حال با هم دوست شدیم .یه بار که با مادرش اومده بود رفتم سراغشون و در حالی که به موهاش ور می رفتم رو به مادرش گفتم: چرا اینقدر پسرتون بداخلاقه، مادرش خندید و گفت نمی دونم همیشه همینطوره، یهو نیمی اخم ونیمی خنده یه دوری زد و گفت : بابا اعصابمون خرابه !! و شروع کرد به دور شدن.

دو هفته پیش دراطاق اجاره ای در ناصرخسرو با بچه ها تک تک صحبت می کردم و ازشون می خواستم که بگن اگه جای من بودن و می خواستن چیزی به بچه های کوچکتر از خودشون یاد بدن یا کاری بکنن چه کاری می کردن. اکثرا گفتند کلاس معرق ، درس ، زبان ، فوتبال و غیره. در بین اونها مرتضی که کلاس چهارم دبستانه یهو گفت اسباب بازی، چون همش به کلاس فکر می کردم جا خوردم و با تعجب پرسیدم : چی؟ اسباب بازی؟ یعنی چی؟ در حالی که دستش را به شکل ماشین ِ بازی جلو و عقب می برد گفت آره، اسباب بازی برای بازی کردن!

● آفتاب و مهتاب

آفتاب ۸ ساله ومهتاب یکی دو ساله و بد اخلاق است.

این دو، چند سالی است با مادر و پدرشون اومدن تهران ، ظاهرا در دهات کرمانشاه هنوز رسم است که بدون رفتن به محضر و ثبت دفتری ازدواج کنند ، در نتیجه بچه ها بدون شناسنامه می شوند که رایج هم است، بطوری که پدر این بچه ها هم شناسنامه نداشته . بهر حال بدون شناسنامه هم مدرسه رفتن غیر ممکن است و الی آخر(البته در خانه کودک با پیگیری یکی از داوطلبین واستشهاد های محلی و غیره بالاخره بچه ها شناسنامه دار شدند و آفتاب مدرسه را شروع کرد). یک روز با مادر بچه ها در حال خوش و بش بودم که گفت بابای بچه ها به خاطر اعتیاد زندان است و آنها هیچ نان آوری ندارند ، اطاقی را ماهی ۲۵ هزار تومان اجاره کرده اند ضمنا گفت یخچال خانه اش خراب است و نمی داند چکار کند من گفتم می تواند به تعمیر گاه مخصوصش تلفن کند تا آنها برای تعمیر بیایند !!! ولی چون نام و مشخصات آن را نمی دانست قرار شد به خانه اشان بروم. جلوی در خانه ای ایستادیم در را باز کرد ، سکویی هم سطح خیابان بود و ۷-۸ تا پله می خورد و می رفت پایین که آنجا ۲-۳ اطاق دور حیاطی بود و آنها یک اطاق از این خانه را اجاره کرده بودند . وارد اطاق شدیم ، یه فرش ماشینی تقریبا ۱۲ متری کف اطاق بود، یه تعداد رختخواب گوشه اطاق روی هم چیده شده بود، دو تا تلویزیون که یکیش خراب بود، یه گاز پیک نیکی، چند تکه رخت و لباس که روی زمین ولو بود، چند عکس وپوستر به دیوار، چند تکه ظرف وظروف زیر پنجره ، یک یخچال و دیگر هیچ.

نشستیم و تعارفاتی رد و بدل شد که زحمت کشیدین این همه راه اومدین و ....

کمی که گذشت رفتم سراغ یخچال، درش را که باز کردم ، در کاملا اومد توی دستم چون شکسته بود، داخل یخچال هم زنگ زده و شکسته بسته بود،گفت چون یخچال نداشتند یکی از اهالی محل این را داده به اونها و داشت حساب می کرد که چقدر می توونه واسه تعمیرش بده. قرار شد من تلفن کنم و پرس و جو کنم.(بعدا با پیگیری داوطلبین از طرف یه جایی بهش یه یخچال و در زمستون هم یه بخاری دادند که خوشحالش کرده بود).

دوباره نشستیم به صحبت کردن ، آلبوم عکسهای عروسی اش را آورد و عکس شوهر وبچه هایش را نشان داد. روی فرش اثرات آتش سیگار بود که کار شوهرش بود. روی دیوار عکس آفتاب بود به همراه پدر و مادرش در مشهد، آفتاب عکس را نشانم داد و گفت ببین این منم ، مال وقتیه که ما پولدار بودیم. فهمیدم برای دادن اجاره خانه و امرار معاش مشکل دارند.از خورد و خوراکشون پرسیدم گفت گاهی اوقات برای نهار سیب زمینی می پزند وشامشون هم همون تکه نون و پنیری است که عصر ها در خانه کودک می گیرند. چون بچه شیر می داد بهش سفارش کردم حتما شیر بخورد! گفت با کدام پول ، از من خواست تا براش کمک جمع کنم. همیشه فکر می کردم این کار، کار خاله خانوم باجی هاست ولی در عمل دیدم که شکمه گشنه دین و ایمون و فرهنگ و بهداشت و......نمی شناسه.

بعد از آن مهمانی، آفتاب جور دیگری به من نگاه می کند به چشم یک فامیل، با مادرش هم دوست شده ام دو بار دیگر هم به خانه اشان رفتم. بعد از مدتها، چند هفته پیش در خانه کودک دیدمشان،آفتاب به من چسبیده بود ، چون مجبور بودم زود برگردم با من قهر کرد و جواب خدا حافظی ام را نداد. دلم برایشان تنگ شده.

● بخش هایی از شعر کاروان از هوشنگ ابتهاج

شاد و شکفته ، در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ،‌ ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت ،‌ روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز

اما ،‌ هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان میکنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان

تقریبا سه سال پیش بود، کلاس نقاشی ام دایر بود که پسر بچه سیاه سوخته ای اومد توی کلاس ، بچه ها تحویلش نمی گرفتند و باهاش بد بودن، حسن می گفت خانوم این پسره مادرش تریاکیه، با بچه ها سر این حرفها سر شاخ میشد. فکر میکردم بچه ها میخوان اذیتش بکنن. بچه۷-۸ ساله ای بود، به اش ورقه دادم تا نقاشی کنه و حواسم بهش بود. گفت مدرسه نمی ره ، پرسیدم چرا ؟ (با لهجه تهرونی )گفت خانوم شناسنامه امون دست خواهرمونه که رفته شهرستان و ما شناسنامه نداریم. گفتم خوب و رفتم تو نخش، سر و وضعش به غایت ژولیده و کثیف بود ، دست و صورتش کبره بسته بود حتی تو گوشهاش هم کثیف بود، بهش گفتم اگه دوست داشته باشه من بهش سرمشق می دم تا سواد یاد بگیرد، اونموقع هنوز کلاس ِ درس منظمی راه نیافتاده بود، اتفاقاً تو اون دوران یه تیم از بچه های دانشجوی دانشگاه شریف و پلی تکنیک که خیلی بچه های خوب و صمیمی ای بودند داوطلبانه برای تدریس می اومدن، قرار شد یکیشون با سیاوش کار کند.

همون روز یکی از دوستانم قبل از آمدن همه کتابهای بچه گانه برادرهاش را داده بود به من که بیارم آنجا ، بعد از کلاس رفتم کتابها را مرتب کنم ،در بین کتابها یه کتاب نسبتاً قطور بود با موضوعی ناجالب که جلدش هم پاره و کهنه بود، فکر کردم شاید بهتر باشه دورش بندازم ، سیاوش سر رسید و گفت خانوم دورش ننداز و بدش به من، گفتم خوب و او هم کتاب را زد زیر بغلش.

کم کم داشتم کارهام را می کردم که برم دیدم یه خانوم مسن که چادرش را بسته به کمرش داره از دور میآد، یه چکمه آلاگارسون قدیمی پاش بود، نزدیکتر که شد از پشت پنجره بهش سلام کردم معلوم بود می خواد حرفی بزنه، رفتم بیرون سراغ خانوم پ. را گرفت، گفتم امروز نمیاد فردا بیاین ببینیدش. سر و صورتش پر از مو بود و دندونهای کمی توی دهانش بود. سیاوش آمد گفت مامان ، خانوم بهم کتاب داده، دلم هری ریخت. سر حرف رو باز کرد گفت مادر سیاوشه بعد که تنها شدیم گفت سیاوش بچه اش نیست، گفت خودش دختر وپسر بزرگ داره که توی شهرستان هستند، می گفت زنی سیاوش را گذاشته پیش او و رفته و او از سر دلسوزی بچه را بزرگ می کند با دستش اشاره می کرد که فقط اینقدر بود که گذاشتنش پیش من ، می گفت نون آوری ندارم خودم کار می کنم وسیاوش هم شناسنامه نداره .. .. حرفهاش تناقض داشت. ظاهرا اومده بود ته و تو در بیاره که چطور بدون شناسنامه میتوونه بذاردش مدرسه، حرفهای دیگری هم رد بدل شد که یادم نیست. در حین حرف زدن ما سیاوش با بچه ای به خاطر مادرش گلاویز شد و من می دیدم که عمیقا نگران سیاوش است. سیاوش هم از ته دل او را مامان خطاب می کرد، او رفت و من هاج وواج باقی ماندم . سیاوش مانده بود که بعداً برود. وقت رفتنم شد، سیاوش هم با من آمد با هم رفتیم تا سر خدابنده لو من می پیچیدم به طرف ناصر خسرو و او مستقیم می رفت، با لبخندی باهام خدافظی کرد و رفت ، من ایستادم و با نگاه بدرقه اش کردم ، کتاب پاره را در دست گرفته بود و دور می شد، صحنه تلخی بود، کتابی قطور در دست کودکی بی سواد با وضعیتی نامعلوم. بعدها سیاوش از پدرش هم اسم میبرد و می گفت او هم با آنها زندگی می کند در مجموع زندگی خود را بی عیب و نقص و طبیعی می دید.

آنروز آخرین جلسه سال بود و چند روز مانده بود به نوروز، در همه راه و در خانه فکر این بچه آسوده ام نمی گذاشت . در خانه همه خوابیدند وتازه آنوقت توانستم یک دل سیر برای او گریه کنم باز هم آرام نشدم قلم وکاغذی برداشتم وآنچه دیده و شنیده بودم نوشتم تا آرام گرفتم . یادم هست آنروز نوشتم که از فکر کردن به لحظه ای که سیاوش بفهمد چگونه کودکی است و در چگونه شرایطی زندگی میکند و چقدر زندگی متفاوتی با دیگران دارد، پشتم به لرزه می افتد، این آگاهی از نظر من وحشتناک بود.

در راه برگشت مرتبا این شعرشاملو در ذهنم چرخ میزد:

به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسانهای بزرگ

به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من

به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطر شاهراههای دور دست

کتاب را آوردم و دیدم در ابتدای شعرنوشته شده: برای سیاوشِ کوچک(سیاوش نام فرزند احمد شاملو نیزهست)

بعد از عید دوباره رفتم ناصرخسرو، سیاوش هم می آمد، معمولا بسیار کثیف و کبره بسته بود و همیشه از سر تا پایش بوی دود می آمد، با من ارتباط خوبی داشت با هم دوست بودیم و حرف شنوی داشت. یکروز که آمدم آنجا دیدم بی نهایت تمیز و مرتبه، دوید طرفم وگفت خانوم، خانوم پ. منو برده خونشون، من رفتم حموم، توی حموم شامپو داشتن، سرم را دو باربا شامپو شستم ،انقدر خوب بود، برام لباس خریدن و بلوز و شلوارش را نشانم داد. اتفاقا اونروز دوربین برده بودم تا از بچه ها عکس بگیرم و بهشون بدم در نتیجه عکس سیاوش هم با لباس مرتب و سر و روی تمیز ثبت شد.هر بار موقع برگشتن با هم تا مسیری می رفتیم یک بار در مسیر برایم گفت"خانوم من شبا زود می خوابم به جاش صبح هم زود بلند میشم وقتی من پا میشم مامانم اینا خوابن آخه اونا شبا تا دیر وقت بیدار می مونن. یک روز موقع برگشتن ، نزدیک خدابنده لو مادر سیاوش را دیدم که کنار کوچه با دو تا جوون مشغول صحبت بود ودیدم که ازشون پول گرفت اول حالیم نشد ، حتی سلام و علیک گرمی هم باهاش کردم ، بعد یهو فکر کردم تو یه کوچه خلوت دو تا جوون چه چیزی می توونن از او بخرن؟ تقریبا مطمئن بودم خانه اش شیره کش خانه یا چیزی مثل آن است.

مدتی نتوانستم به ناصر خسرو بروم ومابقی قضایا را از خانوم پ شنیدم، ظاهراً پدر سیاوش معتاد است و با آنها زندگی می کند، نیروهای خانه کودک با سختی زیاد بچه را به بهزیستی می سپرند ولی پدرش او را پس میگیرد بار دیگر بچه را به بهزیستی تحویل می دهند که دیگر خبر دقیقی از او نداشتند، از شروط بهزیستی این بوده که دیگر سراغ بچه نروند تا به آنجا عادت کند. یکبارگفتند سیاوش عمویی داشته که از وضع بچه بی اطلاع بوده وحالا سرپرستی اش را به عهده گرفته ولی دیگراز وضع او اطلاع دقیقی ندارم. زمانی که دوستان در تلاش بودند تا سیاوش را به بهزستی بسپرند ، او همش نگران بوده که دوباره پسش بگیرند گفته بوده "من میخوام جایی باشم که بتوونم برم حموم بتوونم برم مدرسه، دیگه نمی خوام برگردم پیش اونا.

یادم آمد چندین سال پیش ، کودکی از خانه و شهر و دیار رانده شد به بهزیستی راه یافت، مورد اذیت و آزار وتعرض قرار گرفت، بی پناه و سرگردان ماند، محبتی را حس نکرد و فقط زمانی دیده شد که نامش با عنوان خفاش شب تا مدتها پشت همه را می لرزاند، براستی چه کسی قاتل بود؟

اعظم دختر بچه حدوداً ۹ ساله ای است که یه بند به آدم می چسبد، پارسال بود که می گفت توی چشمهاش یه عالمه ستاره می بینه ، بهش گفتم وقتی دکتر ( که از نیروهای داوطلب بود) می آد به اون بگه، بعداً فهمیدم به علت ضعف شدید بوده. خیلی از بچه های اون محل سوء تغذیه شدید دارند و دارای ظاهر لاغر و رنگ پریده و کوتاه قدی هستند.اکثرا از ایلام، خراسان یا کرمانشاه مهاجرت کرده اند یه تعدادی هم بچه های افغانی هستند.اعظم یه خواهر خیلی کوچولو داره که همیشه وبال گردنشه، یه بار با هم دعواشون شد که دیدم این بچه کوچک چنان لگد محکمی به اعظم زد که من آه از نهادم در آمد ولی اعظم بی هیچ واکنشی و با خونسردی با کتک جوابش را داد، نمی دانم آیا آستانه درد در افراد مختلف متفاوت است یا نه به هر حال من که دردم گرفت. یکی دیگر از اعضاء این خانواده محمد است که هم قد و قواره اعظم است ، نمیدانم کدامیک بزرگترهستند. اوایل محمد در کلاس سرود خوانی ما شرکت می کرد ولی یکمرتبه ناپدید شد ، ازاعظم حالش را پرسیدم گفت رفته سر کار، شاگرد کفاش شده بابت هفته ای ۳ هزار تومن .

یه روز که کلاس نقاشی داشتم برای بچه ها آجیل شیرین که توی کیسه های نایلونی کوچک بسته بندی شده بود بردم. وقتی آجیل ها را تقسیم کردم، محمد سر رسید ، از سر کارآمده بود، چشمهاش دو دو میزد اومد طرفم که آجیل بگیره ولی دیگه نداشتم، خیلی دلم سوخت برای همین از بچه هایی که مشغول خوردن بودن خواهش کردم نفری چند تا دونه به من بدن که طفلکی ها هم اینکارو کردن، نیم مشت جمع شد رفتم بهش دادم با لحن و حالتی که خیلی بزرگتر از سن و قد وقواره اش بود گفت نه خانوم نمیخواد عیبی نداره ، یه لحظه احساس کردم اون یه مرد گنده است و من قد یه بچه ام ، ازش خجالت کشیدم. از اون به بعد همیشه تو همین سن ماند و رفتارش مثل آدمهای بزرگ بود . به راحتی با دنیای کودکی خداحافظی کرد ونان آور خانواده شد.

در دوره ای که آقای م. مدیرداخلی خانه کودک بود آخر وقتها به بچه ها شیر و کیک می دادند، در زمستان شیر را گرم می کردند و وقتی در لیوان می ریختند از آن بخار بلند میشد. محمد آخر وقت از سر کار می رسید و من چه لذتی میبردم وقتی میدیدم این کودک خسته با اشتها شیر و کیک خود را میخورد.

کلاس نقاشی تمام شد و اومدم توی دفتر که کیفم را بردارم ، دخترک کوچک و تردی کنار مادرش روی صندلی نشسته بود که بیش از حد متعارف ساکت بود . مادرش خانوم نسبتا چاقی بود وقتی از جلوشون رد می شدم دخترک را نگاه کردم و بهش خندیدم، محلم نذاشت یه جوری بهت زده بود ، مادرش سر حرف را باز کرد و گفت اسم دخترش پریرخ ست، گفت شب که بابای پریرخ اومده خونه اون توی حیاط داشته بازی می کرده که پدرش گفته بیاد توی اطاق - محل سکونت یک خانواده در این محله معمولا یک یا چند اطاق دور یه حیاط است و اغلب چند خانوار در یک خانه زندگی می کنند ،اطاقها هم معمولا کوچک وتاریک است خیلی وقتها پنجره درست وحسابی هم نداره و در مجموع حسابی دلگیره -خلاصه که پریرخ دیر می جنبه و باباش عصبانی میشه و یه سیلی می زنه تو گوشش که پرت میشه و سرش می خوره بیخ دیوار، تازه اینموقع بود که دقیق تر بهش نگاه کردم و دیدم توی چشمش خون دویده صورتش هم کبود بود . ولی اون چیزی که این لحظه را در ذهنم حک کرده حالت نگاهش بود که بینهایت حرف توش بود، نمیتونم توصیفش کنم ، شاید اولین باری بود که نفرت را تجربه میکرد ولی نسبت به چه کسی ، پدری که بسیار دوستش می داشته شاید هم تازه ناتوانی اش را در برابر نیروهای خشن ترو زور دارتردرک کرده بود،هر چه خواستم سر حرف را باهاش باز کنم راه نداد ، بهت زده بود، بهش گفتم هفته دیگه بیاد کلاس تا نقاشی کنیم و مطابق معمول سرش را نوازش کردم ساده ترین و مهمترین کاری که ما بزرگترها مسئولیم در مقابل کودکان انجام دهیم، یعنی فریضه محبت.

هفته بعد اومد کلاس و با بی اعتمادی زیادی منتظر موند بعد از مدتی با محیط اخت شد و غرق نقاشی شد، اکثر بچه ها رفتند و او هنوز بود که یکمرتبه دیدم مثل ابر بهار گریه میکنه ، بچه ها گفتند که یکی از بچه ها ورق نقاشی پریرخ را گرفته و پاره کرده، دستش را گرفتم و بردمش توی دفتر و کاغذش را با چسب نواری چسباندم و اجازه گرفتم که همونجا نقاشی اش را تموم کنه ، گریه ها رفت و به جاش احساس امنیت و رضایت زیادی در چشمهای متکلمش دیده شد.از اون به بعد می اومد کلاس نقاشی و کم کم صداش در اومد. آدم می تونه ببینه که چقدر وجود داشتن محیطی امن و آرام برای این بچه ها مهمه و اونا رو شاد و آسوده می کنه ، شاید کلاس نقاشی ما هیچگاه از کودکان ناصر خسرو یک نقاش واقعی نسازد ولی می تواند محیطی را فراهم کند تا کودکانی که در بند بند وجودشان ترس ریشه کرده دمی به آرامش و آسایش برسند تا ذهنشان دریک دنیای خیالی و رنگی غرق بشه وبرای لحظاتی همه چیز و همه کس را فراموش کنند.

● بخشی از شعری از شاملو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشنتر از چشمهای تو

به خاطر پرستوئی در باد،هنگامی که تو هلهله می کنی

به خاطر شبنمی بر برگ،هنگامی که تو خفته ای

به خاطر یک لبخند

هنگامی که مرا در کنار خود ببینی

نوشته : ف.ر.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید