شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

به خاطر یک حس شوم لعنتی


به خاطر یک حس شوم لعنتی

درباره رمان به خاطر یک فیلم بلند لعنتی نوشته ی داریوش مهرجویی

وقتی فردی را به عنوان کارگردان و فیلم نامه نویس می شناسید؛ و فیلم های او را دیده، یا فیلم نامه های منتشر شده اش را خوانده اید، خواندن یک رمان از او می تواند تجربه ی متفاوتی باشد، تجربه ای تازه که این بار خود شما، با خواندن رمان فیلمی از آن در ذهنتان می سازید.

به نظر نگارنده، این رمان (به خاطر یک فیلم بلند لعنتی) شباهتی به آثار سینمایی مهر جویی ندارد. البته اعتراف می کنم که کلیه آثار سینمایی مهرجویی را ندیده ام! به عبارتی در نوع گفت و گو ها، شخصیت پردازی ها و یا حتی لحن داستان نمی توان نزدیکی به خصوصی با آثار سینمایی داریوش مهرجویی یافت.

رمان را شخصیت اصلی آن یعنی سلیم مستوفی (دانشجوی فیلم سازی) با زبانی روان، به شکل من راوی روایت می کند.

سلیم، داستان را برای مخاطب تعریف می کند ومخاطب را به نوعی مخاطب قرار می دهد، با او حرف می زند و از او سوال می کند (برای مثال در جایی از داستان سلیم خطاب به مخاطبش می گوید:" آن هایی که فلان فیلم را دیده اند" (در اواخر کتاب جایی در توصیف زیبایی یک بازیگر زن آمریکایی آمده است.) این یعنی می داند و یا احتمال می دهد همه کسانی که مخاطب داستان او هستند ممکن است فیلم مورد نظر یا آن بازیگر را ندیده باشند.) رمان از زبان سلیم با شرح یک حس شوم به نام حس حسادت آغاز می شود. حسی که سلیم آن را مایه ی تمام بد بختی های جامعه ما تقریباً در طول تاریخ از گذشته تا به اکنون می داند ومعتقد است که هیچ کس از این حس بی بهره نمانده است وشاید تمام اتفاقات رمان نیز، همه از همین حس ناشی می شود: حس شوم حسادت.به خاطر همین حس است که آدمی دست به انجام بسیاری از کارها می زند که منتهی می شود به بروز سوء تفاهم ها، گله مندی ها، شکوه ، شکایت ، قهر و جدایی.

در آغاز با شرح این حس حسادت است ،که تا حدودی با سلیم (راوی) و دوست یا بهتر بگویم رقیبش میرمیرانی آشنا می شویم و کم کم می رویم در دل داستان.

سلیم از هر دری با ما سخن می گوید، از زندگی خودش، اطرافیانش، دوستانش و عشقش (سلما؛ همکلاسی دوران دانشکده وبعداً همکار) از سیاست، تاریخ، فرهنگ، هنر، اقتصاد، راه و جاده و ساختمان سازی، وبخصوص از اجتماع، تهران ، ترافیک و هوای آلوده اش؛ و از دقدقه ی یک جوان ۲۳ ساله ی ایرانی، که چقدر آرزو و شر و شور دارد و می خواهد به جایی برسد و به قول خودش چیزی بشود که به درد این جامعه بخورد و مثلاً ایران را بسازد و نیز موانعی که هزار هزار در سر راه این آرزو ها و شر و شور ها قرار دارد و مرتب مانع می شوند و سد ایجاد می کنند که یک جوان ۲۳ ساله نمی تواند از پس این سدها و موانع بر بیاید.

سلیم گاهی در حین بیان اتفاقی که برایش افتاده سر از تاریخ ایران و گذشته و نیاکان و گاه سر از سیاست و .... در می آورد. که البته به هیچ وجه مخاطب را از خط سیر داستان جدا نمی کند هر چند ممکن است در بعضی موارد خسته کننده باشد.

به نظر من سلیم در داستان زندگی اش به شدت تنهاست چون در خانواده تنهاست و همان طور که در داستان هم اشاره می کند، در خانه شان و در یک اتاق جدا، چیزی شبیه یک اتاق زیر شیروانی که حالت نیمه مستقل دارد زندگی می کند و از یک تماس عادی و روزمره با اعضای خانواده خود بدور است. کم رنگ ترین نقش را در زندگی او خانواده اش دارند و اغلب خاطرات او با آنان مربوط به دوران کودکی و نوجوانیش است.

سلیم به عنوان یک پسر جوان از کمبود مهر پدری به شدت در رنج است، و همان طور که در چند جای داستان اشاره کرده هیچ گاه رابطه درستی با پدرش نداشته است. حرف زدن او با پاداش اغلب به دعوا و مشاجره می انجامیده و به طور خلاصه و بیانی کلیشه ای؛ در واقع پدرش او را درک نمی کرده و نمی کند و این طور که از داستان پیداست درک نخواهد کرد! دو چیز در رابطه او با پدرش، به شدت برای سلیم آزاد دهنده است. یکی خساست پدرش ( این در حالی است که در داستان شاهدیم پدرش یک مهندس به قول خود سلیم بساز و بنداز پولدار است.) و دیگری اینکه او هیچ گاه از طرف پدرش تأیید و تحسین نشده است و این خلاء همیشه با اوست. پدرش همیشه با او مخالفت کرده و در مقابلش بوده نه در کنارش. همان طور که در داستان می خوانیم پدرش مخالف تحصیل در رشته هنری بوده است، پدرش مخالف ورود به عرصه سینما و فیلم سازی بوده و چنانچه که خود سلیم در جایی از داستان می گوید که پدرش معتقد است آدم باید برود در رشته ای تحصیل کند که آینده اش تأمین شود.و شاعر و نویسنده و هنرمند تا بوده مفلوک و بدبخت بوده و هنر در این مملکت جایی ندارد.حرفها و عقایدی که به گفته ی سلیم با ذهن هنری و«روشنفکری او در تضاد است».

او با مادرش هم رابطه درستی ندارد. مادر سلیم از آن دسته مادرهای به ظاهر فداکاراست که ،فقط نقش مادر بچه ها را بر عهده دارد و به نوعی بین شوهرو بچه ها پا در هوا مانده است.

و اما عشقش سلما؛ که رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای بین آنها برقرار است و لحظات خوشی را با هم داشته اند و سلیم در داستان هر جا فرصتی دست دهد به توصیف آن می پردازد. اما این رابطه هم دوامی ندارد و همه اش به خاطر یک فیلم بلند لعنتی یا شاید هم به خاطر یک حس شوم لعنتی یعنی همان حسادت است که کارها بیخ پیدا می کند.

ولی قبل از این حس شوم حسادت، آنچه بیشتر این رابطه را تهدید و سرانجام نابود می کند؛ شخصیت خود سلیم است که به قول خودش نمی تواند تصمیم بگیرد یا به قول سلما سر در گم است و نمی داند دنبال چه می گردد. می خواهد با سلما ازدواج کند اما درسش تمام نشده، آینده اش تضمین شده نیست. می خواهد فیلم بسازد یک فیلم بلند که کارش است وهنرش اما پول ندارد و ... .

و آخرش هم سلما او را با آن همه عشق و علاقه وجفت وجور بودن فکر و عقیده و کار و هنر رها می کند و با یک مهندس تازه از فرنگ برگشته ی پولدار ازدواج می کند .سلیم بعد از شکست در فیلم سازی، شکست عشقی هولناکی را تجربه می کند.

نکته جذاب رمان مهر جویی پایان آرام و بی سر و صدا و در عین حال غافلگیر کننده ی آن است. اغلب ما انتظار داریم که حتماً در پایان رمان و یا فیلم یک اتفاق غیر منتظره بیفتد تا حسابی غافلگیر شویم؛ ولی همین هیچ اتفاقی نیفتادن، خودش جذاب است.

هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد و زندگی کماکان همان طور ادامه دارد و سلیم هم باید سعی کند،با آنچه بر او گذشته کنار بیاید ،خودکش نکند و ..... و همه اینها خودش کلی جذاب است!

رویا سهیمی