چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا

گفتند آزاد شدید


گفتند آزاد شدید

گفتند آزاد شدید آزادی را باور نمی كردند سال ها بود كه این كلمه را از ذهن خود پاك كرده بودند تا بتوانند اسارت را تحمل كنند آنها این مراحل را در زندگی شان داشتند جنگ در جوانی یا نوجوانی, اسارت در جوانی و حالا آزادی در میانسالی

گفتند: آزاد شدید. آزادی را باور نمی كردند. سال ها بود كه این كلمه را از ذهن خود پاك كرده بودند تا بتوانند اسارت را تحمل كنند. آنها این مراحل را در زندگی شان داشتند. جنگ در جوانی یا نوجوانی، اسارت در جوانی و حالا آزادی در میانسالی. اكنون زندگی دوباره آنها با حس تردید و دودلی در اتوبوس بازگشت به ایران شروع می شد. سكوت، برای اینكه بتوانند با تمام قوای اندك خود جاده را نگاه كنند و دنبال جواب این سئوال بگردند «انتهای این جاده كجاست» سكوت حاكم بر فضای اتوبوس كه چاشنی اش بهت و حیرانی بود با صدای ترمز، ناباورانه تمام شد.

گفتند: مرز خسروی و قدم اول بر خاك ایران پس از سال ها. قدمی كه یك دنیا معنا دارد و معنایش شاید به اندازه تك تك موهای سری كه در این سال ها ریخته، دانه دانه دندان هایی كه خرد شده و مویرگ هایی كه بارها در اثر كتك خوردن پاره شده و دوباره جوش خورده اند باشد.

گفتند: آزاد شدید. صورت های تكیده، اندام های لاغر و موهای سپید آنها حالا باید آزادی را تحمل می كرد. باور نمی كردند آزاد شدند چون سال ها بود همیشه تردید این را داشتند كه آنچه می شنوند و می بینند را باور كنند یا باور نكنند. گفتند: شما بر خاك ایران ایستاده اید. شعف و اشك. اشك هایی كه از آخر قلبی كه در تنهایی به اجبار تپیده، از استخوانی كه بارها شكسته و دوباره جوش خورده، از شكمی كه هرگز راضی نشده و از ذهنی كه هنوز آزادی را باور ندارد می آید. گفتند: همه منتظر بازگشت تان هستند. حسرت و آه.

پدر و مادری كه سال ها پیش چشم از جهان فرو بستند، فرزندی كه حالا دیگر بزرگ شده و همه چیزهایی كه هیچ كدام دیگر مثل قبل نیستند. می خواهد سال ها از آنچه دیده و شنیده و كشیده حرف بزند تا سبك شود، گوشی شنوا هست می خواهد پسر باشد، همسر باشد و پدر باشد، توانی در او هست می خواهد كار كند و مثل یك آدم عادی زندگی كند، زخم اسارت امان می دهد.

آقای خلبان بگو: «در سال ۱۳۵۹، یك هفته بود كه جنگ شروع شده بود. داوطلبانه به جبهه جنوب رفتم. به خسروآباد، آبادان و اهواز پرواز می كردیم. در یكی از این پروازها چون اوایل جنگ بود و هنوز سازماندهی درستی برای شناسایی هواپیماهای خودی و دشمن نبود توسط نیروهای خودی هلی كوپتر ما مورد اصابت قرار گرفت و آتش گرفت كمك من در جا شهید شد و من فرود اضطراری كردم و اسیر شدم. آن زمان ۲۸ساله بودم و درجه ام ستوان یكم خلبان. ده سال در اسارت بودم و جزء گروه های آخری بودم كه برگشتم.»

حبیب الله كلانتری، ده سال زندان ابوغریب عراق را تحمل كرده است. او جزء ۶۰ نفر اسیری بود كه هیچ وقت تا زمان تبادل اسرا و آتش بس نام او به ثبت نرسیده بود و طبق ادبیات جنگ مفقودالاثر بود. خانواده اش در تمام این سال ها از او كوچكترین خبری نداشتند و از بازگشت او هم بی خبر ماندند چون پدر و مادرش قبل از بازگشت تیمسار كلانتری فوت كرده بودند. ده سال آنها نمی دانستند كه پسرشان زده است و روزی برمی گردد. پسرشان ده سال اسارت را تحمل كرد اما پدر و مادر نتوانستند.

«عراقی ها ما را پنهان كرده بودند تا صلیب سرخ ما را نبیند به این خاطر كه اگر ایران بعدها از تبادل خلبان های عراقی سرباز زد اینها هم ما را در گروگان داشته باشند. افرادی كه توسط صلیب سرخ جهانی ثبت اسارت نشده بودیم ۶۰ نفر بودیم كه از بین آنها ۳۳ نفر خلبان بودند. بقیه غیرخلبان ها در زندان دیگری نگهداری می شدند. وضعیت ما از اردوگاه سخت تر بود چون به هر حال صلیب سرخ اردوگاه ها را هر ۲ ماه یك بار سرمی زد و عراق مجبور بود كه حداقل امكانات و بهداشت را رعایت كند اما به ما كسی سرنمی زد. رفتار با ما مثل زندانیان سیاسی بود. اوایل برای بازجویی خیلی شكنجه می شدیم. بین ما تعدادی از بچه ها مشكلات روحی شدیدی پیدا كردند و هنوز هم مشكل دارند. بعضی از شكنجه های آنها غیر محسوس بود مثلا در گرمای ۵۰ درجه تابستان بغداد آب را قطع می كردند بعد آب با تانكر می آوردند كه اصلا بهداشتی نبود و همه ما مریض می شدیم. غذاها هم آلوده بود. بیشتر غذایمان بادنجان آب پزشده با پوست بود. بارها اعتراض و درگیری داشتیم تا ما را به صلیب سرخ معرفی كنند.» اسارت چطور گذشته است: «تا چند سالی امیدوار بودیم كه برمی گردیم اما بعد از ۵ سال دیگر ناامید شدیم و فكر كردیم همین جا می میریم.

الان اكثر آزاده ها، جانباز اعصاب و روان هستند از بس به آنها فشار روحی و روانی آمده بود. این یك مشكل بزرگ ما است كه هنوز مسئولان ما نپذیرفتند با ما چه طور باید رفتار كنند. بعضی از آزاده ها به خاطر مشكلات روحی شان حتی تحمل یك دقیقه یك جا ایستادن و انتظار را ندارند.» شرایط زندان این طوری بود: «روزی ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت هواخوری داشتیم سعی می كردیم بدویم تا خسته شویم و هیچی را نفهمیم. در سلول هم با هم حرف می زدیم از گذشته. نماز می خواندیم، روزه می گرفتیم و قرآن می خواندیم. با كوچك ترین اعتراض زیر باد كتك و شكنجه می رفتیم. من خودم یك بار تا نزدیك مرگ رفتم. مسئول زندان به ایرانی ها و امام فحش می داد و من هم ۵ سال و خرده ای بود كه اسیر بودم جلویش وایستادم برایم كلت كشید كه منو بزند اما دوستش دستش را گرفت و گفت اجازه كشتن نداریم. اخبار ناجوری كه به دروغ از ایران به ما می دادند ما را خیلی ناراحت می كرد. ما بعد از چند سال توانستیم یك رادیو از آنها برداریم. شب ها گوش می كردیم. خبرها را می نوشتیم روی یك كاغذ دست به دست می كردیم تا بقیه بخوانند. هیچ وقت این رادیو لو نرفت چون جای امنی بود.»

خاطره بازگشت به ایران: «ما چون اسیر مخفی بودیم فكر نمی كردیم ما را آزاد كنند می گفتیم اینها دارند باز دروغ می گویند. من خاطره خوبی از بازگشت ندارم چون وقتی برگشتم فهمیدم پدر و مادرم فوت كرده اند. عملكرد مسئولان هم خوب نبود بدون این كه در نظر بگیرند یك نفر ده سال از اجتماع دور بوده و ممكن است هیچ كس را نداشته باشد و ممكن است وضعیت خوبی نداشته باشد. ما را با ۲۰ هزار تومان وارد اجتماع كردند. ما را ول كردند. باید یك مشاور با ما همراه می كردند كه ما را راهنمایی كند. در این ده سال تغییرات خیلی زیاد بود و برای ما خیلی سخت بود. حتی بعضی از آزاده ها كسی را نداشتند و تمام فامیل و اقوامشان در بمباران و موشك باران كشته شده بودند. شنیدم در كشور های دیگر وقتی كسی یك مدت طولانی در بیمارستان بستری می شود موقع بازگشت به خانه یك مشاور با او می فرستند تا از او نگهداری كند. حتی به ما در حد یك مریض هم نگاه نشد.» خلبان اهل كرمانشاه است و در تهران كسی را نداشته است. یك سال خرده ای در تهران در مهمانسرا زندگی كرده است. در تهران كسی را نداشتم و محل خدمتم تهران بود. من چرا باید در مهمانسرا زندگی می كردم. نباید آبروی من حفظ می شد حداقل یك خانه ای موقتا می دادند و بعدا از من پس می گرفتند.»

خلبان قبل از اسارت مجرد بوده است: «قبل از اینكه بروم جنگ درست سال ۵۹ ، ۴۰ هزار تومان در بانك داشتم در این ده سال شده بود ۵۳ هزار تومان. رئیس بانك هم تعجب كرد.» مثال آنها مثال اصحاب كهف است كه بعد از مدتی كه از غار به شهر آمده بودند سكه قدیمی شان عتیقه شده بود: «با یك چك پول رفتم بانكی كه قبل از انقلاب از همان بانك چك را گرفته بودم. اسم بانك عوض شده بود. وقتی چك را نشان دادم همه كارمندان ریختند دورم و گفتند این را از كجا آورده ای. شكل چك های جدید نبود.»

مشكل اسرا چیست: «از سال ۶۹ تا الان ۱۶ سال می گذرد هنوز عده ای از بچه ها زمین هایی را كه ستاد آزادگان به آنها داده نتوانسته اند بسازند. الان ۵۱ درصد سهم شركت سهامی مینو مال آزادگان است اما هنوز هیچ آزاده ای از این شركت سود سهامی دریافت نكرده است.

گفته اند به همه آزادگان زمین یا ملك داده اند: «ملك نه، زمین دادند. اما فكر كنید مثلا به ۸۰ نفر یك قطعه زمین ۲۵۰۰ متری دادند. اینها باید با این شرایط چه كنند. چقدر باید بدوند دنبال مجوزهای مختلف. دائم می گویند پول بریزید حدود ۲۰ و ۳۰ میلیون از آزاده ها پول می خواهند. ما عمرمان روی این زمین ها كه هنوز خانه نشده رفته است. خود من آنقدر زجر كشیدم تا توانستم یك خانه ۶۰ متری بگیرم آن هم بعد از سال های سال. می گویند زمین ۲۵۰۰ متری برج شود بیایید سهام بخرید تا صاحب یك واحد مسكونی شوید واحدش ۲۰۰ میلیون قیمت دارد و سهم ما ۷۰ میلیون است و شما ۱۳۰ میلیون دیگر بدهید تا یك واحد ۲۰۰ متری به شما بدهیم. ما فقط امتیاز داریم باید بدویم تا یك نفر این امتیاز را از ما بخرد كه تا می فهمند اسم آزاده و جانباز روی آن است جرات نمی كنند نزدیك شوند.»

«مگر ایثارگران عمر نوح دارند. آنها می خواهند امروز راحت زندگی كنند.» خلبان، ۵۵ درصد جانباز اعصاب و روان است، دو سال بعد از بازگشتش به ایران و در حالی كه هنوز در مهمانسرای تهران زندگی می كرده ازدواج می كند: «بیشترین مشكل زندگی خانوادگی ما سر مسائل مالی است. یكی از معضلات زندگی من این است. چون موقع ازدواجم در مهمانسرا بودم مجبور شدم مدتی در خانه پدر همسرم زندگی كنم.»

آقای خلبان كه ده سال اسارت را تحمل كرده دو سال بعد از بازگشت آماده ازدواج بوده است: «حقیقتا نه، ولی مجبور بودم می خواستم سامان بگیرم تا كی باید در مهمانسرا زندگی می كردم. آن سال های اول ورودم به ایران فاجعه بود. به آن ۲۰ هزار تومان فكر می كنم. به ما توهین شد. حقوق ماهانه مان هم تا خواستیم حقوق خود را ثابت كنیم و درجه نظامی مان را مشخص كنیم ماه ها طول كشید. یكی از حقوق ما كه داده نشد هیچ حتی درجه های ما را هم به درستی در نظر نگرفتند. یك حقوق مختصری به خانواده ها می دادند كه پس از مرگشان قطع شده بود. خلبان به حالت قبل از اسارت برگشته است : «دیگر هیچ وقت مثل اول نمی شوم. چیزی كه خرد شده دیگر شده، ما زمانی خرد شدیم كه برگشتیم. چون با كم لطفی ها مواجه شدیم.»

شیوا زرآبادی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.