جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

به این مـردم بدهکـارم


به این مـردم بدهکـارم

گفت وگو با رضا صادقی به بهانه تیتراژ «دودکش» و امیدی که هرگز در زندگی از دست نداده است

امید واژه‌ای است که این روزها شاید بیش از هر زمان دیگری در روزگار اخیر، بر ذهن و زبان مردم ایران جاری است. واژه‌هایی بعضاً فراموش‌شده که این روزها در دل مردمان نیک این سرزمین حکمرانی کرده و تکرار این واژه کام‌شان را بیش از همیشه شیرین می‌کند...

در این میان اما هستند کسانی که «امید» را در رفتار و کردارشان معنا می‌بخشند نه فقط در گفتار. یکی از این خوبان، «رضا صادقی» است که علیرغم محدودیت حرکتی که دارد، هرگز از پای ننشسته و این را بهانه‌ای برای کاهلی قرار نداده که متاسفانه در بسیاری از موارد شاهدیم دوستانی که با چنین معلولیت‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنند، بعضاً از فعالیت‌های اجتماعی فاصله گرفته و این تقصیر را متوجه معلولیت خود می‌دانند. رضا صادقی اما گریزان از این تفکر، آنقدر تلاش کرده تا به اینجا برسد که در گوشه و کنار این سرزمین نامی آشنا برای مردم باشد. با صادقی که این روزها تیتراژ سریال تلویزیونی «دودکش» با صدای او پخش می‌شود، در این باره به گفتگو نشستیم.

هر کسی اگر به لحاظ جسمی شرایط تو را داشت، به مرور زمان شاید انرژی و انگیزه‌اش را از دست می‌داد؛ اما تو برعکس، هرچه پیش می‌روی، دامنه فعالیت‌هایت را گسترده‌تر می‌کنی. این انرژی و انگیزه مضاعف برای کار کردن از کجا می‌آید؟

من از همان روز اول شعارم این بوده که برای ماندنی شدن آمده‌ام و نه برای خواندنی شدن. من نخواندم که خواننده شوم، بلکه خواندم تا در یادها و در ذهن مردم ماندنی شوم. همه اینها به کنار، چون من خدایی دارم که از همه بیشتر من را دوست دارد. اگر همه این نکات را کنار هم بگذارید شما هم مانند من به این نتیجه می‌رسید که من اجازه تسلیم شدن یا عقب‌نشینی ندارم.

این انرژی فراوانی که برای هر کاری می‌گذاری، اگر از سوی مخاطبانت به تو بازنگردد، چه عاملی باعث حفظ آن انرژی مثبت برای کارهای بعدی می‌شود؟

گاهی پیش می‌آید که بازگشت این انرژی مثبت از سمت مخاطب کم است یا در آن حدی که من توقع دارم نیست. وقتی این اتفاق رخ می‌دهد، من و همسرم سوار ماشین می‌شویم و به شهرهای کوچک اطراف این مملکت -از تهران تا بندرعباس- می‌رویم. در مسیر، وقتی به شهرهای کوچک می‌رسم و پیش خودم تصور می‌کنم که آنجا حتی یک ضبط‌صوت کوچک هم برای شنیدن موسیقی وجود نداشته باشد، ناگهان با انسان‌هایی دوست‌داشتنی روبه‌رو که می‌شوم که به من سلام و ابراز محبت می‌کنند و با همین لطف‌شان، انگار همه دنیا را یک‌جا و در یک کادوی خیلی خوشگل به من می‌دهند. راستش را بخواهی، من از مردم طلبکار نیستم. اگر من دنبال طلبکاری بودم، باید از هر حرفی که زدند یا هر کاری که انجام دادند ناراحت می‌شدم. من بدهکارم و به همین خاطر، هر زمان که حرفی می‌شنوم هم زیاد دلم نمی‌گیرد و در انتهای ماجرا می‌گویم مردم حق دارند و من وظیفه دارم که آنها را راضی کنم. اگر راضی نشدند، مشکل از من است؛ یا اگر انرژی من را آنطور که مورد انتظار من بود، پس ندادند، به دلیل این است که من نتوانسته‌ام انرژی‌ام را به خوبی به آنها منتقل کنم. آنها می‌توانند کسی را نپذیرند، ولی وقتی پذیرفتند و تو به اندازه پذیرش آنها نبودی، پس حتما مشکل از تو است.

برخی معلولیت را یک بلا می‌دانند و برخی موهبت الهی. به نظر تو معلولیت کدام یک از اینهاست؟

من یک چیز را بی‌تعارف می‌گویم: شاید آنها که عصا ندارند و روی ویلچر نیستند، معلول‌اند. ما چون تعدادمان کم است، اسم‌مان را گذاشته‌اند معلول. شاید بقیه مریض‌اند و ما حال‌مان خوب است.

تو وضعیت معلولان را در جامعه چگونه می‌بینی؟ آیا آنها می‌توانند همانند دیگران در جامعه حضور یابند؟

نه، اصلاً. متاسفانه در جامعه امروز ایران، درصد کمی به معلولان توجه می‌شود. به عنوان مثال هر کسی که مشکل حرکتی داشته باشد و بخواهد به دکتر ارتوپد برود باید قبل رفتن به این فکر کند که چند نفر باید در بالا رفتن از پله‌ها کمکش کنند و او را به بالای پله‌ها بکشند. من ولی به همه خواهران و برادران معلول‌ام هم می‌گویم که: «ببین! اتفاقی نیفتاده است. فقط چیزی که تو داری، بقیه ندارند. این جوری نگاه کن. من دو تا عصا دارم که بقیه ندارند.» این خوشبینی، باعث می‌شود که من، فقط زنده نباشم و در عوض زندگی کنم. خیلی‌ها به خاطر یک مشکل کوچک، فقط زنده‌اند، ولی زندگی نمی‌کنند؛ اما من خواستم که همیشه زندگی کنم و آدم بزرگی باشم.

فکر می‌کنی که معلولیت تو در میزان محبوبیت‌ات هم تاثیر داشته؟ سوالم از این جهت است که فکر نمی‌کنی بخشی از این محبوبیت را باید حاصل ترحم آگاهانه یا ناآگاهانه مردم دانست؟

نه. من صاحب تفکرم. وقتی می‌خوانم، با صدایم به قلب‌ها راه پیدا می‌کنم. از همان دوران بچگی‌ام هم همین‌طور بود. من در اجتماعی زندگی می‌کردم که می‌توانستند خیلی راحت بگویند که رضا، به خاطر معلولیت‌اش دیگر تمام شد. اما پدر و مادرم، هیچ‌وقت این طرز تفکر را نداشتند و هرگز اجازه ندادند که از ذهن من هم چنین تفکری عبور کند. خودم هم همیشه دوست داشتم انسان بزرگی باشم و این فکر را به مغزم راه ندهم.

الگوی دیگری هم داشتی که چنین نگاهی را به تو القا کند؟

بله، یک انسان بزرگ که از او بابت همه لحظه‌هایی که با او گذراندم، متشکرم. نعمت کیمیاپور؛ دایی‌ام. این آدم، حتی روی دستخط من هم حساسیت داشت و معتقد بود که دستخط یک آدم، نشان می‌دهد که به زندگی تمیز نگاه می‌کند یا کثیف. تفکرات خاص خودش را داشت و مرا با خیلی از ایده‌ها و تفکرات آشنا کرد.

دایی‌ات هم این دوراندیشی را داشت یا صرفا دلسوزی خواهرزاده‌اش را می‌کرد؟

این تفکر را، همه خانواده من داشتند و می‌گفتند که این پسر، نباید زمین‌گیر شود. یک خاطره جالب برایت بگویم: خانه ما ستونی داشت. مادرم مدام به من می‌گفت «به ستون بچسب و بایست.» می‌دانست که ایستادن من دردی را دوا نمی‌کند، اما می‌خواست مرا با درد ایستادن آشنا کند. می‌گفت «می‌خواهم بدانی که ایستادن، درد دارد.»

چه جمله باشکوهی! دقیقاً این جمله‌ها را به کار می‌برد یا معنی حرف‌هایش این بود؟

عین این جمله را می‌گفت. می‌گفت سربلندی و ایستادن، راحت نیست و درد دارد و از همان دوران می‌خواست درد ایستادن را به من تفهیم کند. یکی از الطاف بزرگ خداوند در حق من، خانواده فهیمی بود که من در آن متولد شدم و از این بابت همواره شکرگزار خداوند هستم. از دوستانی که فرزند معلول دارند، خواهش می‌کنم که برای دلخوشی خودشان، حرف نزنند و واقعاً به حرف‌هایی که درباره بچه‌هاشان می‌زنند، ایمان داشته باشند. خانواده من، ایمان داشتند که رضا، نمی‌تواند و نباید زمین‌گیر باشد و باید به جایی برسد.

این روزها تیتراژ سریال تلویزیونی «دودکش» با صدای تو در حال پخش است. می‌خواهم ببینم دلخوشی این روزهای رضا صادقی در ماه مبارک رمضان چیست؟

بزرگ‌ترین دلخوشی من در هر رمضان این است که در لحظات قبل یا بعد از افطار، مردم که به لحاظ فیزیکی و روحی و معنوی آرامش دارند، صدای من را بشنوند و بپذیرند. این‌قدر از این قصه دلخوش هستم که شاید با کمی پررویی بخواهم بگویم خودم را در لذت عبادت آنها شریک می‌بینم. این بزرگ‌ترین دلخوشی این روزهای من است که حداقل من با آن زنده‌ام.

و این انرژی از کجا می‌آید؟ من امروز چند بار با تو تماس گرفتم و مدام در حال ضبط یا رفت‌و‌آمد بودی و واقعاً برای من سوال است که با توجه به شرایط جسمانی‌ات، گاهی کم نمی‌آوری؟

قطعاً لطف خداست، ولی باور کن دقیقاً خودم بعضی وقت‌ها این سوال را از خودم می‌پرسم که این همه انرژی از کجا می‌آید!

داستان تیتراژ ماه رمضان امسال تو از کجا شروع شد؟

«آریا عظیمی‌نژاد» یکی از افراد مورد علاقه من در آهنگسازی و تنظیم‌های خاص بود و جزو موزیسین‌های باشعور ایران است. البته جسارت به سایر دوستان نباشد، چون منظورم شعور موسیقایی بالای ایشان است. مدت‌ها بود که دوست داشتم با ایشان همکاری داشته باشم، ولی سعادت دست نمی‌داد. تا اینکه «پویا نیکپور» (رهبر ارکستر من) پیشنهاد آریا عظیمی‌نژاد را با من در میان گذاشت و با کمال میل پذیرفتم. خیلی جالب است که آریا می‌گفت «تاکنون در ذهنم نبود که کاری بسازم و رضا صادقی آن را بخواند. ولی وقتی شعر و فضای کاری این سریال در ذهنم آمد، ناگهان صدای تو در گوشم پیچید. برای اولین بار بود که این اتفاق می‌افتاد و احساس کردم که باید یک کار متفاوت‌تر از همیشه انجام بدهم. فارغ از اینکه پاپیولار باشد یا نباشد یا اینکه جزو برند و موزیک روز باشد یا نه.» من هم به نوعی خودم را در دست موسیقی آریا عظیمی‌نژاد رها کردم و این همکاری برای خودم جایگاه آموزنده خیلی خوبی داشت.

کار تو معمولاً در لحظاتی روی آنتن می‌رود که یا همه افطار کرده‌اند و یا مشغول افطار هستند. این قضیه چه حسی به تو می‌دهد؟

همانطور که گفتم واقعاً برای من احساس افتخار به دنبال دارد. احساس می‌کنم هنوز هم عشق یک رنگ است و هنوز هم خدا خیلی دوستم دارد که در این لحظه من را قابل دانسته تا در آرامش فیزیکی و معنوی مردم سهیم باشم و امیدوارم صدای من چند لحظه‌ای گوش آنها را نوازش دهد. همین است که می‌گویم بدهکارم و وقتی می‌بینم کسی می‌گوید نتیجه کارت خوب است، احساس می‌کنم بخشی از دین خودم را ادا کرده‌ام. اگر هم کسی بگوید بد است سعی می کنم تلاش کنم کمی از بدهی‌ام کمتر شود.

بقیه تیتراژهای امسال را شنیده‌ای؟

بله و خدا را شکر همه امسال عالی بودند. من خودم تیتراژ «احسان خواجه‌امیری» و «فرزاد فرزین» را خیلی دوست داشتم. خدا را شکر می‌کنم که امسال عوامل برنامه‌ها و سریال‌های تلویزیونی برای تیتراژها ارزش قائل شدند. قبلاً اصطلاحاً بزن و در رویی بود! ولی این بار، مجموعه این تیتراژها یک معنا و تعبیر گرفته و این برای موسیقی ما باعث خوشحالی است.

شاید تا چند سال قبل، ماه رمضان، ماه خط قرمز برای موسیقی پاپ کشور بود؛ ولی ماه رمضان امسال در واقع ماه عسل موسیقی پاپ ایران شده است. با این تعبیر موافقی؟

دقیقاً این ماه عسل موسیقی است. تعارف نداریم و بالاخره هر مدیریتی و هر سیستمی باید بپذیرد که موسیقی پاپ امروز ما یک موسیقی محترم است که مردم خواهان آن هستند و در نتیجه می‌توان تفکر و تعقل را با آن ادغام و به مردم ارائه کرد. خدا را شکر این اتفاق افتاد و کلامی که امسال برای تیتراژها استفاده شده بسیار خوب بوده و برای تمام تیتراژها زحمت زیادی کشیده شده است. من خودم واقعاً تلاش آریا عظیمی‌نژاد را دیدم و تلاش زیادی کرد که این آهنگ، تداعی داشته باشد از موسیقی‌های دوران خاطرات دهه پنجاه ایران تا امروز مدرنیته. سایر دوستان من هم همین فکر را کرده‌اند، مثل تنظیم «علی بیرنگ» (روی ترانه احسان خواجه‌امیری) که فوق‌العاده است یا کار خوب فرزاد فرزین که به نظرم متفاوت‌تر از همیشه خوانده است. به نظر تو آیا مسئول یا مدیر یا برنامه‌ریزی می‌تواند از این شرایط چشم‌پوشی کند؟ به نظر من محال است و امیدوارم بهتر از این هم بشود. چون زمانی که آقای دکتر «روحانی» رییس‌جمهور شدند، قول‌هایی به مردم دادند و مدام بر واژه‌های «تدبیر» و «امید» تاکید داشتند. امیدوارم تدبیری اندیشیده شود که امید اهل موسیقی بیشتر و بیشتر بشود.

می‌خواهم یک مقدار در مورد نوستالژی‌های کودکی خودت از ماه رمضان صحبت کنی؟

بهترین نوستالژی ماه رمضان من از کودکی تا به امروز «ربنا»ی استاد «محمدرضا شجریان» بوده و هست. چون تعارفی که در ماجرا نیست و اگر بخواهم خیلی عام بگویم زمانی که در بندرعباس و در دمای ۴۵ درجه روزه بودیم، به محض شنیدن ربنای نزدیکِ اذان، احساس می‌کردیم پدر وارد خانه شده و می‌گوید اگر چند لحظه صبر کنید غذای شما را می‌آورم. یا مادر که می‌گوید اگر چند دقیقه صبر کنید، سفره را می‌چینم. «ربنا» آن حس مهربان را به ما می‌داد. هنوز هم که هنوز است من و خیلی از دوستان مهربان‌ام،–حتی اگر هم تلویزیون «ربنا» را پخش نکند- ما خودمان آن را در دستگاه‌های خانگی داریم و سر سفره افطار به آن گوش می‌دهیم و برمی‌گردیم به همان دوران کودکی. فارغ از هر مرده باد و زنده باد!

و اینکه ماه رمضان امسال بیشتر از همه دلت برای چه کسی تنگ شد؟

امسال ماه رمضان دلم خیلی بیشتر و بیشتر برای پدر و مادرم تنگ شد. هر سال سعی می‌کردم این موقع آنجا باشم، ولی امسال بنا به دلایلی دلم خیلی بیشتر و بیشتر تنگ شد. امیدوارم به حق علی(ع) امسال همه دلتنگی کمتری داشته باشند و آنهایی هم که از نعمت پدر و مادر برخوردارند، قدرشان را بیشتر بدانند. امیدوارم ماه رمضان، ماهی باشد که آدم در کنار ضیافت خدا میزبان محبت پررنگ‌تر خانواده‌اش بوده و همیشه قدرشان را بداند و انشالله هیچ‌کسی دلتنگ خانواده نباشد. همچنین لازم می‌دانم ۲۸ تیرماه سالگرد درگذشت بزرگمرد سینما و نمایش ایران مرحوم «خسرو شکیبایی» عزیز را تسلیت عرض کنم که به همین مناسبت من قطعه آخرم «بی خداحافظی» را به ایشان تقدیم کرده‌ام.

در کودکی کارها و رفتارهایی از تو سر می‌زد که اطرافیان را به این نتیجه برساند که رضا، در آینده مرد بزرگی خواهد شد؟

آره، دایی‌ام مدام می‌گفت. وقتی مادرم از شیطنت‌هایم در مدرسه گلایه می‌کرد، دایی‌ام می‌گفت این پسر، می‌تواند در جامعه کارهایی بکند.

یک نمونه از این شیطنت‌ها و جسارت‌های کودکانه را برایمان تعریف کن.

سوم ابتدایی بودم. با اصرار، به مدیر مدرسه‌مان -رضایی- گفتم می‌خواهم قرآن بخوانم تا بالاخره قبول کردند. روز معلم بود. رفتم بالای سکو. بعد از خواندن قرآن هم باید روز معلم را تبریک می‌گفتم. یک‌دفعه دیدم جلوی ۳۰۰، ۴۰۰ تا دانش‌آموز ایستاده‌ام. زبانم بند آمد. به مدیرمان گفتم می‌شود پشت به بچه‌ها کنم و قرآن بخوانم؟! گفت چرا؟ گفتم این هم یک‌جورش است! قبول کرد. ولی گفتم که تبریک روز معلم را، برمی‌گردم و رو به بچه‌ها می‌گویم. برگشتم که تبریک بگویم، دوباره زبانم بند آمد. گفتم این روز بسیار قشنگ و عزیز را به شما تسلیت عرض می‌کنم! یکی از معلم‌ها، اسمش دبیری بود، گفت بچه‌ها این خنگ و خل، منظورش تهنیت است!

از این گاف، شرمنده نشدی که بروی و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی؟

نه، اتفاقاً بعد از آن، کلی می‌خندیدیم. خیلی حس قشنگی بود.

در همان سیزده سالگی، چه رویایی داشتی؟

به خاطر اتفاقات پیش‌آمده، می‌خواستم دکتر شوم که نگذارم نظیر بلایی که بر سر من آمد و به معلولیت من منجر شد، برای کسی بیفتد. این رویا، تا ۱۵ سالگی در من بود. بعد از آن، دایی‌ام مرا با هنر آشنا کرد.

دایی‌ات، شهرت تو را دید؟ دوست داشتی که باشد و ببیند؟

آرزویم بود که باشد و ببیند. همیشه می‌گفت تو را در جایگاهی می‌بینم که در باور هیچکس نگنجد.

وقتی که در ۱۵ سالگی وارد هنر شدی، رویایت چه بود؟ شهرت، پول، خانه، ماشین و... در رویای تو چه جوری بود؟

شهرت به معنای امروزش، نه! شهرت برایم مطرح نبود. یک بار تلویزیون داشت کلیپی از من نشان می‌داد. به پدرم گفتم حاجی، حال می‌کنی؟ گفت از چی؟ گفتم بالاخره پسرت معروف شده و اینها. گفت نه بابا! هر وقت از پپسی‌کولا معروف‌تر شدی، آن وقت بیا و این حرف را بزن! (خنده)

بهمن بابازاده