جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پوستین


پوستین

مرد تمام شب را نگران تب بالای زن بود گاهی می لرزید و گاهی هذیان می گفت قبلن و در طول زندگی مشترک شان هم گاهی بیماری های جزئی به سراغ زن آمده بودند

مرد تمام شب را نگران تب بالای زن بود. گاهی می‌لرزید و گاهی هذیان می‌گفت. قبلن و در طول زندگی مشترک‌شان هم گاهی بیماری‌های جزئی به سراغ زن آمده بودند. سردرد، سرگیجه و کسالت. اما آن روز بالاخره و بعد از این‌که اولین باران پاییزی روی برگ‌های خاک‌گرفته‌ی شمعدانی ِ روی تراس‌شان زد و مرد بیدار شد و دید که زن با لباس خواب رفته است توی تراس، فهمید که بالاخره تب می‌کند. زن با پاهای برهنه توی لباس خواب حریر نازکی که تن لاغرش را در روشنایی طوسی سحر نشان می‌داد، ایستاده بود لبه‌ی تراس و به طرز رقت‌آوری بازوهای لخت لاغرش را از حلقه‌های لباس به سمت آسمان دراز کرده بود. انگار بخواهد آسمان ابری، دست‌کم آن تکه‌اش را که بالای تراس خانه‌ی آن‌ها بود، مثل بچه‌ای که هنوز نداشتند بغل بکند. مرد اول خنده‌اش گرفت، ولی بعد از دیدن لب‌های بنفش لرزان زن و صورت مثل گچش فهمید که چه اتفاقی افتاده است.

اولش درست مثل یک تکه‌ی یخ بود. فقط بی‌صدا آمد توی تخت و خزید زیر پتو. دو دقیقه بعد بود که ناله شروع شد. و متعاقب آن لرزیدن.

در تمام طول زندگی مشترک‌شان زن هیچ‌وقت آن‌طور نلرزیده بود. مرد در تمام آن شب که نگران تب بالای او بود به یاد آورد که ازجمله چیزهایی که خصلت خاص آدم‌هاست، زن در مورد خودش فقط این را به او گفته بود: من به سرما خیلی حساس‌ام. وقتی شروع می‌شه، اول پاییزو می‌گم، درست روز اول پاییز سرما میاد توی دست‌ها و پاهام و دیگه هیچ‌وقت حتا وقتی زیر پتوام، از توشون بیرون نمی‌ره. مرد آن موقع با خنده گفته بود که خودش آن‌ها را برایش گرم می‌کند، اما وقتی که ناله و لرزیدن زن بالا گرفت فهمید که نمی‌تواند کاری بکند. چند تا مسکن و تب‌بر به او داد و یک چای که با عسل مخلوط کرده بود. بعد هم کنارش دراز کشید و سعی کرد بخواباندش.

مرد همیشه گرمش بود. حتا این موقع سال کاملن بدون لباس و طاق‌باز روی تخت می‌خوابید و اگر می‌توانست گوشه‌ی پنجره را هم باز می‌کرد. تن گوشتین سبزه‌اش پر از گرما بود. همیشه مدتی طولانی توی رخت‌خواب زن را بغل می‌کرد. زن از تماس دست‌های یخ‌کرده‌اش با صورت او احساس وحشت می‌کرد. خون داغ را که زیر پوست جوان مرد می‌رفت با تمام وجود احساس می‌کرد اما گرمش نمی‌شد. تن گوشتین گرم را ـ انگار با نوعی احتیاط ـ با اندام یخ‌زده‌اش لمس می‌کرد، اما می‌دانست نمی‌تواند با آن یکی شود و این‌طور، تمام شب را سرد می‌ماند. مرد بعد از این‌که نتوانست او را بخواباند به یاد آورد که یک بار او با اندوهی معصومانه به‌اش گفته بود: کاش به جای این همه لباسای سکسی یه پوستین داشتم که همیشه می‌نداختمش رو شونه‌هام. یه پوستین. جوری که انگار اصلن جزئی از تنم باشه.

دیگر تقریبن به گریه افتاده بود. مرد هم حتا، از داغی تنش وحشت کرد. پیشانی‌اش آن‌قدر داغ بود که انگار چشم‌ها می‌خواستند از چشم‌خانه‌ها بیرون بترکند. مرد برای اولین بار حس کرد زن با آن بدن پریده‌رنگ و همیشه بی‌دفاعش، شعله‌ای است که به گرمای آرام گوشتین تن او حمله خواهد کرد. بلند شد و پتوی دونفره را که حالا فقط روی زن بود از وسط تا کرد و دولایه روی تمام هیکل لرزان او کشید. گفت: خب. این هم پوستین. و در حالی که تمام درز و گوشه‌های پتو را محکم می‌گرفت به زن گفت: این زیر گرم ِ گرم می‌مونی. بعد هم با خیال راحت دراز کشید و دوباره گفت: باید انقدر گرمت بشه که تب رو از تنت بکشه بیرون.

پتو نرم و پرزدار و قهوه‌ای بود و وقتی که زن توی پرزهایش نفس می‌کشید، نفسش داغ می‌شد. احساس کرد آن زیر اتفاق عجیبی دارد می‌افتد. دارد گرمش می‌شود. احساس کرد چیزی روی تنش مثل تن یک خرس، حتا راه سرما را سد کرده است.

فقط با صدای ضعیفی پرسید: چیو بکشه بیرون؟

مرد خواب‌آلوده گفت: تموم تبتو.

بعد زن از زیر سنگینی پتو دست دراز کرد به طرفش. انگار می‌خواست چیزی بگوید. چیزی مثلن مثل ِ نمی‌خواهم بکشد بیرون. که پشیمان شد و همان‌جا زیر پوستین، با منافذ بسته‌شده‌اش ماند.

فردا صبح مرد با صدای خوردن قطره‌های باران روی لابد برگ‌های خاک‌خورده‌ی شمعدانی بیدار شد. پوستین، قهوه ای، نرم و پرزدار با منافذ بسته و هوای داغی که مرد ازش می‌ترسید و می‌دانست که آن زیر محبوس است، کنارش دراز کشیده بود. مرد نگاهش کرد. یک پوستین واقعی بود. و حالا هم حتمن، تمام تکه‌های تبش را به خود کشیده بود. مرد انداختش روی شانه‌هایش. بدون لباس. آن‌طور که همیشه بود و به سمت روشنایی طوسی‌ای که از تراس می‌آمد، انگار دهانه‌ی غاری باشد، رفت. جلوی نور که رسید بازوهای گوشتین گرمش را به سمت آسمان بالا برد. انگار بخواهد آسمان، دست‌کم آن تکه‌اش را که بالای غار آن‌ها بود، بغل بکند. یا انگار بخواهد با اورادی قدیمی از خدای محبوبش درخواست کند زن را دوباره از دنده‌ی چپش، همان‌جا که گرم بود و زیر پوستین بود متولد گرداند.

سیما رحیمی

پی‌نوشت:

تصویر داخل متن، اثری است از Dave McKean، گرافیست انگلیسی.