جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
زخمی غرور
![زخمی غرور](/web/imgs/16/147/a70f51.jpeg)
اول صبح تحمل شنیدن صحبتهای مادر باخاله شیرین را نداشتم. هر چه اشاره میكردم و بانگاه به مادر حالی میكردم، انگار نه انگار. چقدرتلاش كرده بودم كه ماجرای خواستگاری دوبارهشاهرخ از من بیخ پیدا نكند و غائله یك جوریبین خودمان دو نفر ختم شود، اما آقا هر چه را كهرشته بودم، پنبه كرده بود. مثلا سفارش كرده بودمكه هیچ كس از موضوع بویی نبرد. چقدر همخوب به توصیهام عمل كرده بود. فقط مانده بودبرود و آویزان حاج باقر، بقال محل شود كه پا درمیانی كند تا شاید مرا راضی به این ازدواج نامبارك كند.
حالا هم كه دیگر میدان به دست مادرو خاله افتاده بود، خدا عالم بود كه چه خوابهاییبرایم دیده بودند. همینطور داشتند گلمیگفتند و گل میشنیدند و نقل و نبات حوالهمیكردند كه مادر گفت: (باشه شیرین جان سعیمیكنم راضیشكنم.) دیگر كفرم در آمده بود. ازشدت عصبانیت دندان قروچهای به ساحل كهمدام دور و برم میپلكید و میخواست با منبازی كند رفتم و بعد هم نمیدانم چه شد كه یكدفعه كنترلم را از دست دادم و محكم توی سر آنطفل معصوم زدم. صدای گریه ساحل كه بلند شددلم به درد آمد. فورا پشیمان شدم. به هوایدلجویی بغلش كردم و بوسیدمش.
بعد هم بهخودم گفتم: (دستت بشكنه الهی! مگه تو همشچند تا برادر زاده داری؟ چرا حرصت رو سر اینبچه خالی كردی؟ لا اقل توی این كله پوكخودت میزدی كه هر چه میكشی از اینمیكشی!) مادر كه این صحنه را دیده بود، بادستپاچگی تلفن را قطع كرد. نگاهی عاقل اندرسفیه به من انداخت و گفت: (مستانه جون، عزیزماگه دیونه شدی بگو تا تكلیفمونو بدونیم، پسربیچاره مردم رو هم سر كار نذاریم). با حرصگفتم: (پسر بیچاره مردم اگه از مردونگی فقطادعاشو داشته باشه، اگه با تموم آقایی و متانتشهم رفیق بازیاش به جا باشه هم چشم چرونیاش بهراه، بازم پسر بیچاره مردمه!) مادر كه هاج و واجمانده بود لبش را گاز گرفت و گفت: (اینمزخرفات چیه كه به هم میبافی؟ هیچ میدونیاون چقدر تو رو دوست داره؟) وسط حرفشپریدم و گفتم، ولی مامان...
- مامان بی مامان. من نباید بدونم دلیل اینهمه ادا و اطواری كه سرمون در میاری چیه؟...دلیل، مگر دلیلی هم غیر از مجید و خیالاتش برایمن وجود داشت. یكباره دلم گرفت، بغض كردم ودر حالیكه از رفتار و لحن تندم شرمنده شده بودمگفتم: معذرت میخوام مامان، اما باور كن در موردشاهرخ همینجوری الكی حرف نزدم.
مادر كهمرا غصهدار و پكر دید دوباره نرم شد و گفت:(مستانه جان، عزیز دلم زندگی خیلی بیرحمه، توفكر میكنی تا كی جوونی و میتونی ناز كنی، فرداروز كه سكهات از قیمت افتاد، چیكار میتونیبكنی؟ نمی خوام ناراحتت بكنم ولی میدونیكه...)
خوب میدانستم منظور مادر چه بود.میخواست بیوه بودنم را به رخم بكشد. نمك بهزخمم بپاشد و داغ دلم را تازه كند. ولی نه، كلاهمرا قاضی كردم دیدم باز هم تند رفتهام. به خودمنهیب زدم كه خیلی بی انصافی، مادر و طعنه زدن؟اصلا طی این شش سال كدام دفعه به رویتآورده كه چه غلطی كردی؟ حیف از مجید.
حیفاز آن وجود نازنین كه زیر پنجههای غرور بیجا واحمقانه من خرد شد. راست گفتهاند كه خلایق هرچه لایق. من احمق لایق آن همه انسانیت وگذشت نبودم. چقدر ابله بودم و خودخواه كهفكر میكردم همه دنیا مال من است و همهشادیهای آن برای من! مادر و پدر هم كه فقطمن و مرتضی را داشتند، دو دستی به ما، مخصوصابه من چسبیده بودند و با ملایمت و مدارا روز بهروز به خود خواهیهایم دامن میزدند. آخ كهچقدر دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم كهزمان را به عقب برگردانم و امنیت هم از وجود منرخت بست وبرای همیشه رفت. حقم بود.
منهمان (افتادهای بودم كه با داشتن چندین چراغبه بیراهه رفته بودم و افتادن كمترین سزایم بود).چقدر از آن مستانه ده سال پیش دور شده بودم.همه خاطرات آن زمان را خوب و دقیق به خاطردارم.
بیست ساله بودم و روی یك سنگ هزار چرخمیزدم. بی خیال مشغول درس خواندن بودم ونمیدانستم همان مكانیك سر به زیر و نجیب سركوچه كه پدرم همیشه از او به خوبی یاد میكرد،عاشقم شده بود و داشت آرام آرام پا به زندگی اممیگذاشت به خواستگاریام آمده بود و من كهمثلا كنكور داشتم هر چه سعی میكردم خودم رابی تفاوت جلوه دهم، حسی عجیب در درونم مثلكودكی بیقرار دست و پا میزد و آرامش را از منگرفته بود. كم تحمل بودم و دلم میخواستبدانم عاقبت كار چه میشود. دو سه بار همدزدكی مجید را پاییده بودم و او هر بار آنقدرسرش به كارش گرم بود و به اطرافش بی توجه كهمن مانده بودم، مرا كی، كجا و چطور دیده؟مادرش هم كه حالا دیگر كاملا مهرش به دلم نشستهبود، دستبردار نبود. بالاخره سماجت آنها كارخودش را كرد.
آنقدر موجودات نازنینی بودندكه نه دانشگاه نرفتن مجید به چشم میآمد نه شغلمعمولیاش و نه وضع مالی متوسط شان. اگر چهبرای ده سال پیش این شرایط چندان هم بدنبود، اما از نظر دیگران این ازدواج برای منی كههمیشه خودم را یك سرو گردن بالاتر از بقیهمیدیدم، كمی افت داشت. متلك پشت متلكبود كه بارم میكردند اما گوش من به این حرفهابدهكار نبود. خاله شیرین هم كه از همان موقع مرابرای شاهرخ در نظر گرفته بود، آتش بیار معركهشده بود و مدام سعی میكرد رایام را بزند، امانمیدانست كه با این كارها هم خودش از چشمممیافتاد هم آن شاخ شمشادش. همه این كارها راندیده میگرفتم فقط به خاطر اینكه عاشق شدهبودم. اولین باری را كه با مجید صبحت كردمهرگز از یاد نمیبرم. خدای من! باورش سختبود، اما مجید همه خوبیهای عالم را در خودجمع كرده بود. آنقدر پخته و منطقی و در عینحال، با احساس بود كه فكر میكردم همه آنهاخیالاتی بیش نیست و من خواب دیدهام.
بالاخرهنامزد شدیم و چون قصد داشتمبه دانشگاه برومعروسی را به اصرارمن به چهارسال بعد یعنی تاپایان تحصیلاتم موكول كردیم. همان سال دررشته تربیت بدنی دانشگاه تهران پذیرفته شددیگر روی ابرها سیر میكردم. یكی از آن روزها بامجید بیرون رفته بودیم، به محل خلوتی كهرسیدیم، مجید بستهای كادو پیچ شده را به منداد و درحالیكه دستش را روی سینهاش گذاشتهبود، خم شد و گفت: تقدیم به مهربانترین همسر بهمناسبت ورودش به دانشگاه. غافلگیرم كرده بود.همیشه همینطور بود.
![](/imgs/no-img-200.png)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست