پنجشنبه, ۱۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 6 March, 2025
مجله ویستا

عشق و اشك و دریا


عشق و اشك و دریا

قایق موتوری پذیرای گام هایم شده است مرجان دختر كوچكم را در آغوش گرفته ام , مبادابه درون دریا پرتاب شود

قایق‌ موتوری‌ پذیرای‌ گام‌هایم‌ شده‌ است‌.مرجان‌ دختر كوچكم‌ را در آغوش‌ گرفته‌ام‌، مبادابه‌ درون‌ دریا پرتاب‌ شود. به‌ ساحل‌ نزدیك‌می‌شویم‌، می‌توانم‌ از دور قالب‌ آرمان‌، پسرم‌ راتشخیص‌ دهم‌ كه‌ در اطراف‌ خانواده‌ دخترك‌پرسه‌ می‌زند، مرجان‌ را بغل‌ كرده‌ و پا روی‌شن‌های‌ ساحل‌ می‌گذارم‌، ولی‌ بی‌اراده‌ از قایق‌دور می‌شوم‌. صدای‌ زهره‌ مرا به‌ خودم‌ می‌آورد;- علیرضا، علیرضا نمی‌خواهی‌ كمك‌ كنی‌؟ بادلخوری‌ باز می‌گردم‌ و دست‌ زهره‌ را می‌گیرم‌ تااز قایق‌ پیاده‌ شود.

در چشمان‌ زهره‌ شادی‌ و شیطنتی‌ وصف‌ناشدنی‌ به‌ خاطر سفر به‌ شمال‌ موج‌ می‌زند. از همه‌چیز وهمه‌ كس‌ غافل‌ است‌، مخصوصا من‌. كاش‌می‌توانست‌ در این‌ لحظات‌ وحشتناك‌ مرا یاری‌رساند. لحظات‌ سخت‌ دل‌باختگی‌ برای‌ مردی‌ درسن‌ چهل‌ و چند سالگی‌ آن‌ هم‌ با داشتن‌ پسررشیدی‌ در آستانه‌ بیست‌ سالگی‌ خجالت‌آور است‌كه‌ عاشق‌ زیبارویی‌ شود. از چه‌ كسی‌ می‌توانم‌كمك‌ بگیرم‌؟ مرجان‌ را به‌ زهره‌ می‌سپارم‌. حتمارفیق‌ چند ساله‌ام‌ می‌تواند حتی‌ با چند كلمه‌صحبت‌ پندآموز از پشت‌تلفن‌ یاری‌ام‌ رساند. هرچه‌ می‌توانم‌ از مرجان‌ و زهره‌ دور می‌شوم‌ و به‌نقطه‌ خلوتی‌ از ساحل‌ می‌رسم‌، چنان‌ در غل‌ وزنجیر افكارم‌ گیر افتاده‌ام‌ كه‌ صدای‌ فریاد زهره‌به‌ گوشم‌ ناآشنا می‌آید. به‌ سوی‌ او می‌روم‌، زهره‌با دیدن‌ من‌ اشك‌هایش‌ روان‌ می‌شود:- آرمان‌را ندیدی‌؟ هر چه‌ جستجو می‌كنم‌ او را پیدانمی‌كنم‌...

- اما زهره‌ جان‌ من‌ آرمان‌ را كنار آلاچیق‌ اون‌دختره‌ دیدم‌ - علیرضا، همه‌ جارا گشتم‌. برودنبالش‌، داره‌ دلم‌ از سینه‌ درمی‌ یاد. نكنه‌ رفته‌وسط دریا، زود باش‌ دیگه‌، چرا ماتت‌ برده‌.دختره‌ حسابی‌ عقل‌ از سر آرمان‌ برده‌، پسره‌دیوونه‌ دیوونه‌ شده‌. عرق‌ سردی‌ بر گونه‌ام‌نشست‌. در دل‌ گفتم‌: آه‌ زهره‌ خبر نداری‌، عقل‌ ودل‌ شوهرت‌ هم‌ به‌ سرقت‌ رفته‌...

حدس‌ می‌زدم‌ آرمان‌ باید جای‌ دنجی‌ رابرای‌ صحبت‌ با دختر مورد علاقه‌اش‌ پیدا كرده‌باشد، بنابراین‌ راه‌ را میانبر زده‌ و به‌ پشت‌ میز وصندلی‌های‌ كنار ساحل‌ حوالی‌ رستوران‌ رسیدم‌.كمی‌ جستجو كردم‌، چشمم‌ به‌ قامت‌ خم‌ شده‌آرمان‌ افتاد كه‌ پشت‌ به‌ ساحل‌ كنار یك‌ میزخبردار روی‌ ماسه‌ها نشسته‌، در حالی‌ كه‌ دخترسبزه‌روی‌ ریز قامتی‌ هم‌ كنارش‌ چمباتمه‌ زده‌ بود.ناگهان‌ فریاد برآوردم‌: آرمان‌... یادم‌ رفته‌ بودعاشق‌ شدم‌. با صدای‌ قوی‌ من‌، مرجان‌ دختركم‌كه‌ سرش‌ را روی‌ شانه‌هایم‌ گذاشته‌ بود به‌ گریه‌افتاد و دستانش‌ را دور گلویم‌ محكم‌ كرد.

آرمان‌ وحشت‌ زده‌ از جابرخاست‌ و مقابلم‌قرار گرفت‌ و در یك‌ چشم‌ بهم‌ زدن‌ دخترك‌ ازپشت‌ رستوران‌ فرار كرد وآرمان‌ سر به‌ زیرسرجایش‌ خشكش‌ زد. نگاهی‌ به‌ قیافه‌اش‌انداختم‌، با آنكه‌ از لحاظ قیافه‌ درست‌ شبیه‌ خودم‌بود، اما از لحاظ ظاهری‌ هیچ‌ همانندی‌ با دوران‌جوانی‌ ام‌ نداشت‌. پیراهن‌ نخی‌ چسبان‌ به‌ تن‌كرده‌ و یقه‌ آن‌ را باز گذاشته‌ و گردنبندی‌ ازصورت‌ اسكلت‌ مانندی‌ به‌ گردنش‌ آویخته‌ بود.موهای‌ عجیب‌ و غریب‌ و روغن‌ زده‌اش‌ او را به‌دیوانگان‌ بیشتر مانند می‌كرد. اما وای‌، پسر نادان‌چگونه‌ توانسته‌ بود مانند زنان‌ ابروان‌ پرپشتش‌ رامرتب‌ كند.

می‌خواستم‌ باز هم‌ فریاد بزنم‌، اما ناگهان‌ هیبت‌سمیرا از دور به‌ چشمم‌ آمد و همه‌ چیز را از خاطربردم‌.آرمان‌ سرافكنده‌ به‌ سویم‌ آمد و مرجان‌ رابه‌ آغوشش‌ سپردم‌ و گفتم‌: سریع‌پیش‌ مادرت‌برگرد. آرمان‌ نفس‌ راحتی‌ كشید وخیلی‌ زود ازكنارم‌ دور شد. حالا نوبت‌ پدر خانواده‌ بود كه‌ به‌دلدادگی‌ بپردازد، شتابان‌ خودم‌ را به‌ سمیرارساندم‌ وسلام‌ كردم‌. با دیدن‌ چشمان‌ میشی‌زیبایش‌ باز هم‌ دلم‌ به‌ لرزه‌ افتاد. آه‌، كاش‌ هرگز به‌این‌ سفر نمی‌آمدیم‌. دو روز از اقامت‌ ما نگذشته‌بود كه‌ من‌ عاشق‌ این‌ زن‌ ناشناس‌ شدم‌. سمیرا بادیدن‌ من‌ گام‌هایش‌ را سریعتر برداشت‌ واز محل‌خلوت‌ به‌ سوی‌ جمعیت‌ كنار ساحل‌ روان‌ شد و درمیان‌ آدم‌ها از نظرم‌ محو گشت‌. ناامید به‌ پلاژبرگشتم‌. زهره‌ و بچه‌ها آماده‌ خوابیدن‌ می‌شدند.هوا كم‌كم‌ ابری‌ می‌شد، بالكن‌ رو به‌ ساحل‌ جایگاه‌خوبی‌ بود تا ساعتی‌ را در آنجا با خودم‌ خلوت‌كنم‌. خسته‌ بودم‌ و نیاز به‌ استراحت‌ داشتم‌، افكارپریشان‌ لحظه‌ای‌ آرامم‌ نمی‌گذاشت‌. مدام‌ چهره‌زیبای‌ زن‌ را كه‌ كودكش‌ مدام‌ او را به‌ این‌ سو وآن‌سو می‌كشاند در نظرم‌ مجسم‌ می‌شد. هرگززنی‌ با این‌ همه‌ زیبایی‌ یك‌جا جمع‌ شده‌ دررخسار ندیده‌ بودم‌. لحظه‌ای‌ كوتاه‌ بر افكارم‌جرقه‌ای‌ از شهاب‌ اطمینان‌ اصابت‌ كرد و گفتم‌: اورا دوست‌ می‌دارم‌. بعدازظهر باز هم‌ او را در پلاژهنگام‌ قدم‌ زدن‌ دیده‌ بودم‌، مردی‌ به‌ همراه‌ اونبود، حتما همسرش‌ از او جدا شده‌ است‌. باید با اوحرف‌ می‌زدم‌. بنابراین‌ از زهره‌ و بچه‌ها فاصله‌گرفتم‌ و به‌ بهانه‌ تعمیر ماشین‌ از آنها جدا شدم‌.لحظه‌ای‌ بعد خودم‌ را در كنار سمیرا و دختركوچكش‌ كنار ساحل‌ یافتم‌. نسیم‌ خنك‌ دریا به‌گونه‌هایم‌ برمی‌خورد. بی‌ اراده‌ چشم‌ در چهره‌زیبای‌ سمیرا دوخته‌ بودم‌. نمی‌دانستم‌ دلیل‌ بودنم‌را كنارشان‌ چگونه‌ توجیه‌ كنم‌. سمیرا ساكت‌ بود وبه‌ نقطه‌ای‌ دور از دریا نگاه‌ می‌كرد. حتی‌ از من‌نپرسید كه‌ چرا كنار آنها نشسته‌ام‌. دست‌ كوچك‌دخترش‌ را در دست‌ گرفتم‌ و برای‌ این‌ كه‌ حرفی‌زده‌ باشم‌ گفتم‌: دختر قشنگ‌، اسمت‌ چیه‌؟ دختر باصدای‌ بلندی‌ فریاد زد: نغمه‌... سمیرا ناگهان‌ از جابرخاست‌ و دست‌ نغمه‌ را گرفت‌ و دور شد. گویی‌پس‌ از رفتن‌ او، درونم‌ به‌ لرزه‌ درآمد، نمی‌دانستم‌چه‌ حالی‌ به‌ من‌ دست‌ داد، حالت‌ عجیبی‌ بود.انگار با رفتن‌ سمیرا تكه‌ای‌ از بدنم‌ جدا شده‌ و ازمن‌ دور می‌شد... آن‌ شب‌ تا صبح‌ درساحل‌ قدم‌زدم‌. احساسی‌ ناخوشایند و غریب‌ لحظه‌ای‌آرامم‌ نمی‌گذاشت‌. سال‌ها منتظر فرصت‌ بودم‌ تاعاشق‌ شوم‌. زیرلب‌ گفتم‌: نفرین‌ به‌ این‌ زندگی‌،نفهمیدم‌ چگونه‌ گذشت‌. حتی‌ عاشق‌ هم‌ نشدم‌،آن‌ چه‌ را كه‌ حق‌ طبیعی‌ و مسلم‌ هر انسان‌ است‌ وبه‌ واسطه‌ تدبیر پدر از كف‌ دادم‌. اگر پدر درسن‌بیست‌ سالگی‌ مرا به‌ اجبار سر سفره‌ عقدنمی‌نشاند،می‌توانستم‌ عاشق‌ باشم‌، مهر بورزم‌ و ازاضطراب‌ دلنشین‌ عشق‌ بهره‌ها ببرم‌. اما در زندگی‌فقط آنچه‌ عایدم‌ شد كار كردن‌ بود و بس‌.احساساتم‌ بی‌ اختیار و طبق‌ عادت‌ و سنت‌ به‌همسرم‌ كه‌ بدون‌ زحمت‌ و دل‌نگرانی‌ عشقی‌بچنگم‌ آمده‌ بود منتهی‌ می‌شد. كاش‌ می‌توانستم‌روزهایی‌ از دوران‌ جوانی‌ ام‌ را به‌ دنبال‌ عشق‌كسی‌ بگردم‌ و خاطراتی‌ را برای‌ خودم‌ رقم‌ بزنم‌.از زندگی‌ فیزیكی‌ بدون‌ عشق‌ خسته‌ شده‌ام‌ و حالااین‌ احساس‌ نهفته‌ و خاموش‌، در سن‌ چهل‌سالگی‌مانند دملی‌ چركین‌ دهان‌ باز كرده‌ و بیرون‌می‌ریزد. روز دوم‌ اقامت‌ فرا رسیده‌ بود و هنوزهم‌ وسوسه‌ دیدن‌ سمیرا در دلم‌ غلیان‌ می‌كرد.دوباری‌ كه‌ او را دیده‌ بودم‌طوری‌ روی‌ از من‌برمی‌ گرفت‌ و این‌ كار آتش‌ احساساتم‌ راشعله‌ورتر می‌نمود.

كاملا از احوال‌ همسر و فرزندانم‌ غافل‌ بودم‌ ودر بعدازظهری‌ ابری‌ و دل‌ گیر كنار دریای‌پرتلاطم‌ نشسته‌ و چشم‌ به‌ موج‌های‌ خشمگین‌دوخته‌ بودم‌. دل‌ من‌ هم‌ دست‌ كمی‌ از تلاطم‌ این‌امواج‌ نداشت‌، سخت‌ می‌جوشید ومن‌ عاشق‌ این‌جوشش‌ دل‌ بودم‌. جریان‌ تازه‌ای‌ را كه‌ سالها درحسرت‌ آن‌ سوختم‌ اما مظلومانه‌ و مطیع‌ سرتعظیم‌در مقابل‌ سرنوشتی‌ فرود آوردم‌ كه‌ پدرم‌ برایم‌رقم‌ زد. كاش‌ از می‌پرسید: پسر جان‌، آیا دوست‌داری‌ ازدواج‌ كنی‌ یا نه‌ و یا دختری‌ را كه‌ برایت‌در نظر گرفته‌ام‌ می‌پسندی‌؟ آیا دلت‌ می‌خواهدپیشه‌ مرا ادامه‌ دهی‌؟ یا شغل‌ دیگری‌ برای‌ خودت‌در نظر گرفتی‌؟ من‌ یك‌ مترسك‌ بودم‌ كه‌ بااشاره‌چشم‌ پدر به‌ رقص‌ در می‌آمدم‌. بدون‌ داشتن‌امكان‌ اختیار و احساس‌... سرم‌ را روی‌ میز نهادم‌.صدای‌ خروشان‌ امواج‌ دریا كمی‌ آرامشم‌می‌بخشید. چشمانم‌ را بستم‌، باز هم‌ سیمای‌ زیبای‌سمیرا مقابل‌ دیدگانم‌ تصور می‌شد، چه‌ چهره‌ملكوتی‌ و آسمانی‌ برفراز قامت‌ آن‌ زن‌خودنمایی‌ می‌كرد.

چند لحظه‌ بعد گویی‌ خوابم‌ برده‌ بود. صدای‌اذان‌ مغرب‌ مانند لالایی‌ روح‌ نوازی‌ به‌ گوشم‌رسید در خواب‌ هنوز هم‌ چهره‌ سمیرا رامی‌دیدم‌، ناگهان‌ با صدای‌ فریاد وضجه‌ای‌ از جاجهیدم‌. بی‌درنگ‌ نگاهم‌ به‌ ساحل‌ گره‌ خورد،زنان‌ و مردانی‌ جمع‌ شده‌ بودند، صدایی‌ كمك‌می‌خواست‌. ولوله‌ای‌ بر پابود.

حس‌ كردم‌ كسانی‌ نیاز به‌ كمك‌ دارند، شایدسمیرا كمك‌ می‌خواست‌. پای‌ برهنه‌ از لبه‌ بالكن‌ به‌ساحل‌ پریدم‌ و با تمام‌ قوا دویدم‌. نمی‌فهمیدم‌ چه‌اتفاقی‌ افتاده‌ است‌، فقط هنگامی‌ كه‌ جسم‌ بی‌جان‌آرمان‌ را روی‌ دوش‌ چند مرد جوان‌ دیدم‌،زانوهایم‌ سست‌ شد ونشستم‌. آن‌ لحظات‌ برایم‌ به‌اندازه‌ یك‌ عمر گذشت‌، درآن‌ لحظات‌ جان‌كاه‌ وروح‌فرسا تمام‌ وجودم‌ مانند گلوله‌ای‌ آتش‌ درونم‌جمع‌ شده‌ بودو زبانه‌ می‌كشید. تصور می‌كردم‌ كه‌دست‌ بی‌ رحم‌ طبیعت‌ تنها پسرم‌ را از من‌ گرفته‌است‌، زانو زدم‌ و سر در شن‌های‌ خیس‌ ساحل‌ فروبردم‌. می‌خواستم‌ آنقدر از آن‌ ماسه‌ها ببلعم‌ كه‌دیگر نفسم‌ بالا نیاید، ناگهان‌ صدای‌ صلوات‌ وشكرگزاری‌ مردان‌ در گوشم‌ طنین‌ انداخت‌... باتنفس‌ به‌ موقع‌ ناجی‌ باز هم‌ هوای‌ زندگی‌ درریه‌های‌ پسرم‌ جریان‌ یافت‌ و او نفس‌ كشید. به‌سوی‌ آرمان‌ دویدم‌ و او را در آغوش‌ كشیدم‌،گویی‌ تمام‌ این‌ تصاویر را در خواب‌ می‌دیدم‌. اززمان‌ خواب‌ بعدازظهر من‌، تا دیدن‌ این‌ وقایع‌چند دقیقه‌ بیشتر نمی‌گذشت‌، اما من‌ در این‌ فاصله‌زمانی‌ كوتاه‌، مانند مرده‌ای‌ خسته‌ و كفن‌ چاك‌روی‌ شن‌ها بی‌ جان‌ افتاده‌ بودم‌. آرمان‌ زنده‌ بودو من‌ به‌ خاطر این‌ موهبت‌ بزرگ‌ الهی‌ از خودم‌ وكردارم‌ شرمنده‌ بودم‌. پسرك‌ برای‌ این‌ كه‌ مقابل‌دختر نوجوان‌ عرض‌ اندامی‌ كرده‌ باشد، درفرصتی‌ كه‌ ما به‌ خواب‌ رفته‌ بودیم‌ بیرون‌ آمد ومقابل‌ نگاه‌ دخترك‌ سینه‌ به‌ دریای‌ طوفانی‌ سپرده‌و اسیر امواج‌ خروشان‌ شده‌ بود كه‌ با كمك‌ ناجی‌غریق‌ از مرگ‌ نجات‌ یافته‌ و به‌ ساحل‌ رسیده‌ بود.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.