یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

از لابه لای تمام بغض ها


از لابه لای تمام بغض ها

در باره نمایش «من که دا نیستم»

رویداد تاریخی اجتماعی، خاطره یا داستان برای تبدیل‌شدن به درام مستلزم قرار گرفتن در روند اقتباس است. واقعیت یا ادبیات در این روند از ساختاری غیردراماتیک، اما دارای ظرفیت‌های بالقوه درام، به ساختاری دراماتیک تبدیل می‌شود.

نوع پردازش ادبیات یا شکل واقعه طبیعتا دستمایه ها و ظرفیت هایی را در اختیار قرار می دهد، اما صرف نظر از آنچه در معرض اقتباس قرار می گیرد، فرآیند اقتباس و تولید درام کاملا وابسته به مؤلفه ها و قواعد درام است و فقط در این صورت است که می تواند فرآیندی مطلوب و مثبت از آفرینش و تولید هنر را نتیجه دهد.

نمایش «من که دا نیستم» نوشته مهرداد رایانی یک برداشت آزاد از رمان «دا» نوشته سیده زهرا حسینی معرفی شده و چه آن که فضا و رویدادگاه، چه ایده و انگیزه یا حتی بخش هایی از روایت رمان را در خود یا با خود به همراه داشته باشد، درامی اقتباسی است.

آنچه در مورد این نمایش و نمایشنامه آن اهمیت دارد هم این است که مؤلفه های درام بویژه در حوزه روایت (که کاملاً روایتگری در ادبیات داستانی تفاوت دارد) به گونه ای مناسب و مطلوب مورد استفاده و پرداخت قرار گرفته اند. هر چند که می توان ضعف هایی هم بر پیکره ساختار درام وارد دانست.

این مقدمه به عنوان دلیلی بر ادامه نوشتار ذکر شد که بر آن است تا نمایشنامه و نمایش را فارغ از دغدغه برداشت از رمان یا اقتباس از آن مورد ارزیابی قرار دهد؛ چرا که نمایش مستقل از هر حوزه دیگر اصول و قواعد خودش را در معرض ارتباط و بازخورد قرار می دهد و توجیه می کند.

من که دا نیستم درامی مبتنی بر سه حوزه واقعیت ملموس است و تمام ویژگی ها و شاخصه هایش هم با تکیه بر همین سه حوزه تبیین می شوند و به نتیجه و هدف مطلوب و مورد انتظار می رسند. حوزه نخست واقعیت تاریخی اجتماعی جنگ تحمیلی و مقاومت خرمشهر است که در یک دورنمای دراماتیک و داستانی در زندگی واقعی زینب زمانی تبدیل به یک مفهوم واحد می شود.

زینب زمانی یک نفر است که به عنوان نماینده مقاومت معرفی می شود. چنان که خودش هم می گوید:

زینب زمانی: دیگه حالا بعد این همه سال غیاثوند، سهراب پور، مولوی، شمشیری، جهان آرا... همه شدن یکی!

زینب زمانی در همین حوزه نخست نمادی از مقاومت سرزمین و خاک است.

اینجا دیگر زینب زمانی نیست! مادر مالک و مجید و فاطمه و همه فرزندان خرمشهر و معشوق مجتبی هم هست. از این منظر است که حتی اگر خودش نخواهد «دا» است. حوزه نخست واقعیت پایه و مایه رویدادها، فضای دراماتیک و حس نمایشنامه و نمایش قرار می گیرد.

بر پایه این واقعیت تاریخی که با نمایش اسلایدها و عکس ها بر خود واقعه استناد می کند و به واسطه آگاهی بر تاثیر آن نسبت به این استناد تأکید هم دارد، حوزه دوم واقعیت بنا می شود که قصه و داستان درام دربر می گیرد. مهرداد رایانی داستانی و قصه ای واقعگرایانه را روی ستون های واقعه ای می سازد که همه مؤلفه هایش را استدلال می کند و جنبه های بیرونی و درونی آن را هم توجیه می کند و به آن شکل و معنا می بخشد.

اما گستره سوم را که حاصل ارتباط اتفاقات تاریخی، اجتماعی و قصه واقعی درام است، را می توان به عنوان حوزه معنایی مورد ارزیابی قرار داد. در این گستره است که پایان بندی جذابیت بیشتری پیدا می کند و کلیت درام و نتیجه گیری آن را کامل می سازد. در این گستره معنایی حتی دیگر می توان ذهنیت دا از حضور مجتبی سهراب پور را هم واقعی و مبتنی بر واقع گرایی حاکم بر کلیت نمایش تحلیل کرد.

تلفیق و ترکیب این سه حوزه از واقعیت را مورد تأکید قرار دادم تا به یک نتیجه گیری در مورد شعارگریزی و قصه محور بودن اشاره کنم که از خصوصیات من که دا نیستم، است. واقعیت در این نمایش ویژگی ارزشمندی است که ارتباط رویدادها و فضای نمایشی با تجربه دنیای مخاطب را به اشتراک می گذارد و رابطه ای تأثیرگذار را در نتیجه اجرا شکل می دهد. همین ویژگی از درغلتیدن روایت، معانی و مفاهیم به ورطه شعارزدگی جلوگیری می کند. بنابراین رقص پلاک ها یا تکرار گفته های اشخاص نمایش درباره آنچه پلاک غیاثوند می خواهد بگوید تکراری و ضد ارتباط نیست، بلکه جزئی از واقعیت جهان نمایش و دنیای قصه به شمار می آید.

این سه حوزه آنجا که در قالب یک ساختار دراماتیک انسجام می یابند، قصه ای کامل از یک درام را می سازند که در آن صاحبان افتتاح موزه و احداث بزرگراه در کنار قصه فاطمه و راز شهادت غیاثوند و همچنین خاطره عشق زینب زمانی و مجتبی سهراب پور سه روایت همسو و همزمان و هم جهت، اما متفاوت را می سازند.

این سه قصه در کنار هم و همراه با هم روایت می شوند و هر کدام با ورود در دیگری تعلیق دراماتیک و جانمایه نمایشی درگیرکننده را شکل می دهند که تماشاگر تا نقطه پایان چیزهایی برای تعقیب کردن و انگیزه برای کشف در آن جستجو می کند.

اما به رغم این که چارچوب ساختار من که دا نیستم هوشمندانه بر همه جنبه های تاثیرگذار قصه توجه دارد و مؤلفه های درام را برمبنای واقعگرایی و به واسطه قدرت جذب مخاطب از منظر باورپذیری به درستی رعایت کرده، در جاهایی هم از نظر پردازش این ساختار با اشکال مواجه شده است. شاید مهم ترین مسأله ای که در حوزه پرداخت متن می توان به عنوان کاستی احتمالی مورد انتقاد قرار داد عدم تناسب در شخصیت پردازی است که تأثیر آن به طور مستقیم در اجرا نیز دیده می شود. واقعیت این است که بجز دا به بقیه شخصیت های داستان چندان کامل و دقیق پرداخته نشده است. شخصیت دا به عنوان قهرمان قصه همه جزئیات و ملزومات را با خود همراه دارد. انگیزه های بیرونی، راهبرد و هدف و مسیر این شخصیت در قصه همراه با جزئیات درونی، خواسته های قلبی، عشق و حتی آمال و آرزوهایش شناسانده شده اند.

در یک کلام دا به واسطه همه آنچه تعریف می شود و نشان می دهد عمیق و باورپذیر است. حال آن که همه دیگر شخصیت ها به یک میزان تنها با مرکزیت و محوریت این قهرمان شناسایی می شوند و حضورشان بی تردید وابسته به حضور «دا» است نه امتیاز و جایگاه آنها در رویدادها و روایت داستان! واقعیت این است که هیچ شخصیتی به طور مستقل در داستان کامل نیست و مهم تر این که هیچ شخصیت مقتدر و کاملی همراه با شخصیت قهرمان در داستان وجود ندارد. بنابراین دنیای نمایش در یک دورنمای کلی دیگر برآیندی حاصل حضور یک قهرمان در جهانی تابع این حضور بی چون و چراست! بگذریم!

اجرای نمایش به طور کاملا مشخص و منطقی تابع قوت ها و ضعف های نمایشنامه است. طراحی صحنه فضای واقعی یک سینمای تبدیل شده به آوار بعد از جنگ را شامل می شود که به درستی قرینه ای غیرمتقارن را نشان می دهد. در سمتی از این قرینه همه آدم ها و در سمت دیگر آن را به واسطه طراحی میزانسن قرار می گیرند. جانب راست به همه ورود و خروج ها و محل حضور مقطعی شخصیت های دیگر و سمت چپ و فضای بالای صحنه به حریم خصوصی و دنیای به اشتراک گذاشته شده با عموم قهرمانان اختصاص پیدا کرده است. در میانه این دو فضای مرزبندی شده پرده سینما قرار گرفته که گنج خاطرات مقاومت را در پشت خود پنهان کرده و میانه چالشی دیداری به شمار می آید که تا پایان اجرا در جریان است.

در واقع اجرای نمایش تصویری از شاخص ها، تاثیر و جایگاه حضور آنها و تصویر بودنشان در صحنه را تثبیت می کند که تا اندازه زیادی منطبق با مرزبندی های منطقی داستان و معنای واپس آن است. هر چقدر که ذهن از زمان اجرا فاصله بگیرد، محدوده خصوصی پیرامون قهرمان قصه در محدوده ای خاص، دیگران رد فضایی دیگر و ارزش ها، ذهنیت ها و دنیای درون دا در جایی مشخص از صحنه به یاد می آیند. این مهندسی مکان در صحنه نمایش حسین پارسایی، که حاصل طراحی صحنه و طراحی متناسب میزانسن است درگیری ها و چالش های بیرونی و معادل ژرف ساختی آن در قصه را در ترکیب با وجوه دیداری کامل کرده و حاصل جمع آنها را در جهت تثبیت و ترکیب معناهای ژرف ساختی در ذهن مخاطب ماندگار و موثر سازماندهی می کنند.

از سوی دیگر ضرباهنگ اجرا هم در انطباق و هماهنگی با ریتم روایت و هم در جهت مرزبندی جزئیات محدوده ها و ترکیب کلی آنها کارکردی مناسب دارد. هر چند که در جاهایی خالی بودن صحنه از اتفاق باعث افت آهنگ پیشرفت وقایع می شود و به طور مستقیم بر جریان هماهنگ و ریتم متناسب اجرا تأثیر منفی می گذارد.

بازیگرهای نمایش حسین پارسایی و در مرکز توجه حضور آنها رویا نونهالی بخشی از موفقیت هماهنگی و یکدستی ضرباهنگ اجرا را باعث شده اند. نونهالی در ایفای نقش شخصیت پر از خاطره و رازآمیز موفق نشان می دهد. گاهی مثل دا آنقدر آرام و مسلط است که زنی کامل و با تجربه به نظر می رسد و گاهی شکسته خاطر و غمگین می نماید و تبدیل به زینب زمانی می شود که از دا بودن خسته است و گاهی همچون معشوق جوان مجتبی سهراب پور شیفته و عاشق است.

در کنار حضور موفق و پررنگ نونهالی در نقش قهرمان سایر بازیگران اگر چه چندان به چشم نمی آیند و راوی حضور شخصیت های عمیق و کاملی هم نیستند، اما به طور کلی در جهت هماهنگی و انسجام بخشی به روند اجرایی یکدست و دارای تناسب و ریتم مناسب موفق عمل می کنند.

مهدی نصیری



همچنین مشاهده کنید