پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
ستاره یلدا
سوز سردی كه از لای پنجره به داخل اتاق كوچكم میورزید، صورتم را قلقلك میداد.سر و صدای مهمانان نمیگذاشت خواب به چشمانم برود.چیزی درونم فرو ریخته بود.احساس تنهایی و رنج، مرا آزار میداد.آن شب شب تولد من بود، اما این واقعه همان طور كه از ابتدا بیسر و صدا گذشت، آن شب نیز پس از گذشت ۱۵ سال، هنوز برای كسی مهم نبود.
«شب یلدا»بود، شب تولد من و شب تنهاییام.دلم میخواست بر این همه بیكسی خود اشك بریزم.دلم میخواست آنقدر گریه كنم تا آرام شوم، اما حتی اشكهایم هم با من یار نبودند.
در كتابها خوانده بودم خداوند آدمها را امتحان میكند و بسیار شنیده بودم كه هر كسی جزا و عقوبت كارهای خوب و بدش را در همین دنیا پس میدهد.با این حال نمیدانستم چرا امتحان من چنین سخت طراحی شده و اصلا نمیفهمیدم به تقاص كدام عمل باید كودكی و نوجوانیام را در حسرت یك خانواده خوب و یك زندگی آرام سپری كنم؟ اغلب فكر میكردم این سرنوشت تا كجا چنین پیش میرود؟
كوچكتر كه بودم، در یكی از شبهای بیقراری من كه مامانبزرگ سعی میكرد با قصههایش مرا خواب كند، و من تلاشهای او را با سوالات مداوم كودكانه خود بینتیجه میكردم، وقتی درباره آینده از او پرسیدم، متعجب از این پرسش و كنجكاوی من، سرش را روی بالش چرخاند و دست پینه بسته و مهربانش را دور گردنم حلقه كرد و با انگشت سبابه دست دیگرش، در حالیكه ستارگان آسمان آن شب زمستانی را، كه از پشت شیشه پنجره اتاق به داخل اتاق نورافشانی میكردند، به من نشان میداد، گفت:
- اون ستاره كوچیكه رو میبینی كه خیلی نور داره؟ اون ستاره بخت توه...
- بخت یعنی چی؟
- یعنی شانس، یعنی اقبال، یعنی خوشبختی عزیزكم.یعنی همون چیزی كه نصیب من نشد، نصیب دخترمم نشد، اما شاید نصیب تو بشه.
آره عزیزم...حتما نصیب تو میشه.تو كه گناهی نداری...خدا بچهها رو خیلی دوست داره...خدا نمیذاره اقبال تو مثل اقبال ما سیاه بشه...مامانبزرگ آه غم انگیزی از ته دل كشید.آن روزها درست و حسابی نمیفهمیدم منظورش چیست؟ حتی نمیدانستم مامانبزرگ از چه چیزی رنج میبرد؟ اما تا یادم میآید، او كار میكرد.خوب یادم هست كه میگفت:
- خدا نكنه یه روز مثل من و مامانت به جایی برسی كه همه رو داشته باشی، ولی دورت خلوت باشه.
این جمله هم از آن جملههایی بود كه هیچوقت معنیاش را درست نفهمیدم تا الان.فكر میكنم الان همه چیز را خیلی خوب متوجه شدهام.
طبقه بالا عمو، زن عمو، پسر عموها و دختر عموهایم با مهمانان عمو و خانواده هایشان «شب چله»را دور هم جشن گرفته بودند.
عطر پلو زعفرانی و خورش فسنجان، دود كباب، بوی خورش قیمهبادمجان و ماهی سرخ كرده و خوراكیهای دیگر در سرتاسر خانه پیچیده بود.با این كه دلم از گرسنگی ضعف میرفت، هر چه كردم نتوانستم بیشتر از یكی دو قاشق دهانم بگذارم.زن عمو با قربان صدقه سعی میكرد، مجبورم كند لااقل كمی ماهی سرخ كرده را خالیخالی بخورم، اما فایدهای نداشت.
- بخور عزیزكم...اگه بدونی چقدر خوشمزست، اگه مامانت بفهمه غذات رو خوردی، خیلی خوشحال میشهها گفته هر موقع یلدا خوب غذا خورد، خودم مییام دنبالش و میبرش زیارت شاه «عبدالعظیم».بخور دخترم، بخور تا فردا واسش پیغوم بفرستم، بیاد دنبالت...
زن عمو رگ خوابم را میدانست، او میدانست وقتی اسم مادر بیاید، من سر اطاعت فرو میآورم.او میدانست دردم چیست و چرا میل به چیزی ندارم.او خود آن گونه كه برای مادرم گفته بود، بیمادر و زیر دست زن پدر بزرگ شده بود و خدا خواسته بود تا در یكی از مهمانیهای همسایهاش، كه عمهام باشد، مورد لطف و علاقه مادر بزرگ و عمویم قرار بگیرد و به همسری عمویم در آید.
زن عمو زن مهربانی است.خوب میفهمیدم كه سعی میكرد، جای خالی مادر را برایم پر كند، اما من علیرغم آن كه كمكم از كودكی فاصله میگرفتم روزبهروز، احساس وابستگی و دلتنگیام به خانه و مادرم بیشتر میشد.هر چه یادم میآید همه چیزهایی را كه دوست میداشتم، از دست داده و یا از آنها دور افتاده بودم.
اولین كسی كه زندگی و خاطرات شیرین كودكیام در وجود او خلاصه میشد، مامانبزرگ بود.مامانبزرگ در جوانی شوهرش را از دست داد.سه فرزند داشت;پسر بزرگترش اهل كتاب و درس بود.میگفتند زیادی حالیاش میشد و دایم دنبال بحث و جلسه بود و پای سخنرانیها و منبر بعضی از آقایان میرفت.
یكی دوباری گوشمالیاش داده بودند، تا این كه بالاخره، عصر روز ۱۵ خرداد ۴۲، چند نفر ناشناس ریختند داخل مغازه زیر پلهای اجارهایاش و او را تا میخورد زدند و كتابهایش را به آتش كشیدند.مادرم میگفت ضربه یكی از باتومهایی كه به مغزش خورد، كارش را ساخت.داغ «دایی عباس»همیشه بر دل مامانبزرگ بود.اغلب شبهایی كه كنار او و در آغوشش میخوابیدم، در میانه شب گاه از زمزمههایی كه در خواب میكرد، بیدار میشدم.او دایم دایی عباس را صدا میزد.گاهی هم حرفهای نامفهومی میگفت.اوایل از آن زمزمههای عجیب وحشت میكردم، اما كمكم به آن عادت كردم.
دایی «احمد»شاگرد مغازه پارچه فروشی «حاج حشمت مرادی»بود.حاج حشمت آدم تودار، خسیس و زرنگی بود.او پسر نداشت، اما در عوض یك دختر داشت كه در كودكی بر اثر تب حصبه، یك چشمش نابینا شده بود.حاج حشمت هم كه دایی احمد را از نوجوانی در دكان خود به شاگردی قبول كرده بود و به سادگی و سلامت او اطمینان داشت، راه دل دایی احمد را پیدا و پای او را رفتهرفته به خانه خود باز كرد و...كمكم چیزی نگذشت كه همه چیز مهیای عروسی «دایی احمد»و «طیبه خانم»یكی یكدانه حاج حشمت شد.مامانبزرگ هیچوقت راضی به این وصلت نبود، نه به خاطر این كه طیبه خانم دوسالی از دایی بزرگتر بود یا یكی از چشمهایش سو نداشت، بلكه به این خاطر كه میدانست و باور داشت كه این وصلت از اساس، بر اسارات دایی احمد بنا گذاشته شده است.
آن روزها من بچهتر از آن بودم كه سر از این گونه مسائل درآورم، اما بالاخره روزگار كمكم به من هم فهماند نگرانی مامانبزرگ پربیراه نبوده است.
یك روز قبل از عروسی دایی احمد، دایی برعكس بقیه دامادها بقچه لباس، وسایل و اسباب شخصیاش را بست و به خانه عروس برد.حاج حشمت بالا خانه سمت راستی منزلش را در «امیریه»برای عروس و داماد مهیا كرده بود.عروسی در حیاط امیریه برپا شد و تمام محل را تا دم در خانه حاج حشمت چراغانی كردند.
وقتی مهمانها دایی احمد را از آرایشگاه به سمت خانه هدایت میكردند تا او را نزد عروس و پای سفره عقد برسانند، مامانبزرگ اشك میریخت.برای من كه فقط ۱۱ سال داشتم، این گریه، آن هم در شبی كه همه شاد بودند و میخندیدند معنی نداشت، ولی خیلی نگذشت كه متوجه علت آن گریهها شدم.بعد از آن شب دایی احمد را كمتر میدیدیم.مامانبزرگ اغلب از طریق داوود (دوست همكلاسی دایی و پسر همسایه روبهروییمان)برای دایی پیغام میفرستاد كه سری هم به مادر و خواهرش بزند، ولی دایی احمد كمتر به دیدنمان میآمد.
تا قبل از آن كه دایی احمد زن بگیرد و از آن خانه برود، من عزیز كردهاش بودم.بیشتر شبها وقتی به خانه میآمد، تنقلات و اسباب بازیهایی برایم میآورد تا مرا سرگرم كند.چند ماهی گذشت تا بفهمم بعد از بابا، كه معلوم نیست چند وقت به چند وقت مرد خانه است، دیگر به دایی احمد نیز نباید دلبسته باشم.
دایی گاهی برای مامانبزرگ پول میفرستاد، اما مامانبزرگ آن پولها را لای روسری گلداری كه دایی احمد در سفر مشهد سالها پیش برایش خریده بود، قرار میداد و در كمد چوبیاش پنهان میكرد و میگفت:«این پولها مال خودش است.یك روز همه را به او پس میدهم».بعد اشكهایش را پاك میكرد و رویش را از من برمی گرداند تا صورت خیس از گریهاش را نبینم.من و مامان تنها كسان مامانبزرگ بودیم.وقتی بابا به خانه میآمد، همه چیز رو به راه بود.خوشترین ایام زندگیام مربوط به همان دو سه شبی است كه بابا میآمد و هیچ وقت یادم نمیآید كه او بیشتر از سه شب پیش ما مانده باشد.آنچه به من گفته بودند این بود كه بابا دایم به خاطر كسب و كارش مجبور بود به سفر برود.حتی درست نمیدانستم كه بابا چی كاره است؟ مادرم زن ساده و قانعی بود.خیلی وقتها بابا با دست خالی میآمد، اما حتی آن موقع هم خانهمان سوت و كور نبود.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست