جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بهار عمر


بهار عمر

بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند
نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند
نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند
به هرچه دیده گشودیم موج خون گل کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده …

بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند

نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند

نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن

به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند

به هرچه دیده گشودیم موج خون گل کرد

نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند

بیا که بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه

به موج صفحه مسطر کشیده می‌ماند

زعجز اگر سر تومار شکوه بگشایم

نفس به سینه چو خط برجریده می‌ماند

کجا رویم که دامان سعی بسمل ما

زضعف درته خون چکیده می‌ماند

چه گل کنیم به دامن زپای خواب آلود

بهای آبله هم نادمیده می‌ماند

به نارسایی پرواز رفته‌ام از خویش

پرشکسته به رنگ پریده می‌ماند

قدح به دست خمستان شوق کیست بهار

که گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند

به حسرت دم تیغت جراحت دل ما

به عاشقان گریبان دریده می‌ماند

به طبع موج گهر اضطراب نتوان یافت

سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند

زنسخه دو جهان درس ما فراموشی است

گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند

مرا به بزم ادب گفتی که هست اینست

که شوق بسمل و دل تا تپیده می‌ماند

خوش است تازه کنی طبع دوستان ( بیدل)

که فطرتت به‌شراب رسیده می‌ماند

بیدل دهلوی