سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

جورج اورول و اقتصاد سوسیالیستی


جورج اورول و اقتصاد سوسیالیستی

در ادامه بازخوانی اقتصادی رمان ۱۹۸۴ به پدیده «تحریف تاریخ»، پس از وقوع انقلاب‌هایی که به روی کار آمدن حکومت‌های توتالیتر (در اینجا حزب سوسیالیست انگلستان) منجر می‌شوند، می‌پردازیم. …

در ادامه بازخوانی اقتصادی رمان ۱۹۸۴ به پدیده «تحریف تاریخ»، پس از وقوع انقلاب‌هایی که به روی کار آمدن حکومت‌های توتالیتر (در اینجا حزب سوسیالیست انگلستان) منجر می‌شوند، می‌پردازیم. اورول در قسمت‌هایی از کتاب خود این فرآیند را به زیبایی و با ظرافت، به تصویر می‌کشد.

تخریب چهره سرمایه‌داری در نظام سوسیالیستی

«... درکتاب تاریخ بچه‌ها نوشته شده بود: در روزگاران گذشته، پیش از وقوع انقلاب با شکوه، لندن شهر زیبایی که امروز می‌شناسیم نبود. برعکس مکان تاریک، کثیف و نفرت‌آوری بود که در آن مردم به سختی غذای کافی گیرشان می‌آمد. صدها بلکه هزاران انسان فقیر نه کفشی برای پوشش پاهایشان داشتند و نه سقفی که شب‌ها زیرش بخوابند. کودکانِ هم سن‌و‌سال شما مجبور بودند برای اربابان بی‌رحمی که در صورت ارتکاب کوچکترین غفلت آنها را وحشیانه شلاق می‌زدند، روزی دوازده ساعت کار کنند و دست آخر هم چیزی جز نان بیات و آب نصیب شان نمی شد.

اما در میانه همین فقر سهمناک، اقلیت کوچک ثروتمندی بودند که در خانه‌های بزرگ و مجلل زندگی می‌کردند و هر کدامشان بیشتر از سی مستخدم و ملازم داشتند. به این آدم‌های ثروتمند سرمایه‌دار گفته می‌شد. آنها مردمانی زشت و چاق بودند که پلیدی از چهره‌شان می‌بارید، درست مثل عکسی که در صفحه مقابل قرار دارد. همان طور که می‌بینید او کت بلند سیاهی بر تن دارد که «فراک» نامیده می‌شد، با یک کلاه مسخره پر زرق و برق که بیشتر شبیه لوله بخاری است. به آن «کلاه سیلندر» می‌گفتند. این لباس فرم منحصر به سرمایه‌دارها بود و هیچ کس دیگر حق پوشیدنشان را نداشت. سرمایه‌دارها مالک همه چیز دنیا بودند و بقیه مردم همه برده آنها بودند. همه زمین‌ها، خانه‌ها، کارخانه‌ها و همه پول‌ها، مالِ آنها بود. اگر کسی باهاشان مخالفت می‌کرد، می‌توانستند او را به زندان بیاندازند، یا از کار بیکارش کنند و آنقدر بهش گرسنگی بدهند تا بمیرد. هر وقت کسی می‌خواست با یک سرمایه‌دار صحبت کند باید دولا می‌شد و در مقابلش تعظیم می‌کرد، همینطور باید کلاهش را به نشانه احترام بر می‌داشت و به او «قربان» خطاب می‌کرد. رییس همه سرمایه‌دارها پادشاه نامیده می‌شد. و ....

اما وینستون دیگر می‌دانست که در ادامه چه چیزهایی نوشته شده است. سپس صحبت از اسقف‌ها با آستین‌های بلندشان به میان می‌آمد و قضات با ردای پوست خزشان، از ابزارآلات شکنجه و مهمانی شهردار گفته می‌شد و رسم بوسیدن پای پاپ.

... چگونه می‌توانستی بگویی چه مقدار از این حرف‌ها دروغ است؟ شاید هر فرد متوسط در حال حاضر زندگی بهتری نسبت به پیش از انقلاب داشت. تنها دلیلی که بر علیه این ادعا می‌توانستی بیاوری اعتراض خاموشی بود که در استخوان‌هایت جریان داشت و این احساس که شرایط زندگی‌ات غیر‌قابل‌تحمل بود و حتما زمانی احساسی متفاوت از این داشته‌ای.

... وضعیت مانند تک معادله‌ای با دو مجهول بود. احتمال خیلی قوی وجود داشت که هر آنچه در کتاب‌های تاریخ آمده، حتی چیزهایی که می‌شد بی‌مجادله پذیرفتشان، همگی خیالپردازی صرف باشند. زیرا تا آنجا که او می‌دانست، می‌توانست احتمال بدهد که اساسا موجودی به نام سرمایه‌دار، یا پوششی به اسم کلاه سیلندر، هیچ گاه وجود خارجی نداشته است.

همه چیز به‌تدریج درون مهی غلیظ می‌رفت. گذشته پاک می‌شد و این پاک‌شدگی به دست فراموشی سپرده می‌شد. دروغ به حقیقت تبدیل می‌شد.»

مجید روئین پرویزی