جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

کاستوریادیس در ورطه ناامیدی از مارکسیسم


کاستوریادیس در ورطه ناامیدی از مارکسیسم

کورنِلیوس کاستوریادیس Cornelius Castoriadis در سال ۱۹۲۲ در قسطنطنیه به دنیا آمد و همراه با خانواده خود تا پایان جنگ جهانی دوم در آتن پایتخت یونان اقامت گزید

کورنِلیوس کاستوریادیس ‏Cornelius Castoriadis‏ در سال ۱۹۲۲ در قسطنطنیه به دنیا آمد و همراه با خانواده خود تا پایان جنگ جهانی دوم در آتن پایتخت یونان اقامت گزید. وی با کشیده شدن به سوی سیاست چپ رادیکال، به حزب کمونیست یونان پیوست ولی با این وجود نسبت به توان آن برای رهایی بخشی به طبقه کارگر تردیدهایی را در دل داشت. این تردیدها در نهایت وی را به جدایی و نقد مارکسیسم سوق داد تا جایی که کارهای متاخر وی خود مارکس را در نوک پیکان انتقادات وی قرار داده بود. با این وجود وی به عنوان یک اندیشمند پسامارکسیست شناخته می شود؛ گرچه خود وی از این برچسب به هیچ وجه راضی نبود. ‏

● زندگی و آثار

کاستوریادیس که در ابتدا به تروتسکیسم منتسب بود، بزودی این طرز تفکر را رها کرد. کاستوریادیس جوان، تعهد پرشوری نسبت به رهایی داشت و در عین حال با اتحاد شوروی و تلاش شماری از رادیکال ها برای معرفی شوروی به عنوان یک رژیم مترقی، مخالفت می ورزید. گروه «سوسیالیسم یا بربریت» که در سال ۱۹۴۸ از بین الملل چهارم فاصله گرفته بود و کاستوریادیس نیز یکی از اعضای تاثیرگذار آن بود، به واسطه همین نوع مخالفت با حکومت های کمونیستی متمایز می گردید. سوسیالیسم یا بربریت که افرادی چون کلود لوفور و ژان فرانسوا لیوتار از جمله اعضای برجسته آن به شمار می آمدند طی دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ همچون خاری در چشم احزاب کمونیستی در سرتاسر جهان صنعتی قلمداد می شد. کاستوریادیس با نگارش مقالاتی متعدد در این دوره، در برابر اقدامات اتحاد شوروی برای تحمیل قرائت ملال آور خود از سوسیالیسم به ایستادگی پرداخته بود. شاید به خاطر ماهیت تاثیرگذار این نوع نقد، سوسیالیسم یا بربریت در سال ۱۹۶۷ توسط اعضای آن منحل شد، ولی با این حال بسیاری از اصطلاحات و ایده های کلیدی آن در رویدادهای ۱۹۶۸ پاریس و شاید طغیان ضد بوروکراتیک دوره پساجنگ تاثیر خود را برجای نهاد. کاستوریادیس در سال ۱۹۷۰ از سمت خود به عنوان تحلیلگر «سازمان همکاری اقتصادی و توسعه» کناره گیری کرد و خود را وقفِ نظریه پردازی روانکاوانه و به ویژه تلاش برای مقابله با نفوذ محنت بار [ژاک] لاکان ساخت. نقطه اوج این نقدها تدوین کتاب «نهاد خیالینِ جامعه» ‏The Imaginary Institution of Society‏ بود. وی تا زمان مرگ خود در سال ۱۹۹۷ در کنفرانس ها و مباحثات روشنفکری در سرتاسر جهان مشارکت می کرد و در این اثنا ایده خودمدیریتی و جامعه خودسامان وی به عنوان چالشی بزرگ برای انتزاعات عجیب دیگر نگرش ها و اندیشمندان به شمار می آمد. از وی مقالات بسیاری نیز برجای مانده که بخش اعظم آنها در آثاری همانند «تقاطع ها در لابیرنت» ‏Crossroads in the Labyrinth، «جهان تکه تکه» ‏World in Fragments و «سیاست، فلسفه و خودسامانی» ‏Politics, Philosophy, Autonomy‏ و همچنین «راهنمای کاستوریادیس « ‏The Castoriadis Reader‏ گردآوری شده اند. مجموعه دیگری از مقالات دوران پایانی عمر وی تحت عنوان «موج فزاینده [بی] معنا [یی]» ‏The Rising Tide of (In)Significancy‏ انتشار یافته اند که دربردارنده همان روح مبارزه جویانه و سرسخت آثار دهه ۱۹۴۰ وی می باشند.

● عقلانی شدن، بوروکراسی و خودسامانی

مخالفت با مارکسیسمی که به دستان به اصطلاح مارکسیست ها و بویژه بلشویک ها ساخته و پرداخته شده بود، تاثیر بسیار زیادی بر شکل گیری مواضع اندیشه ای کاستوریادیس داشت. از نظر وی، مارکسیسم در عمل به وعده های مارکس خیانت می نمود. از این رهگذر، نقد کاستوریادیس نسبت به مارکسیسم، از تحلیل انتزاعی صورت بندی ها و ویژگی های مارکسیسم به مثابه یک آموزه حکمروا، به سوی نقد پیش فرض های نظری و سیاسی آثار خود مارکس کشیده شد. در نقدهای اولیه کاستوریادیس مضامین متعددی را می توان یافت. کاستوریادیس، هم رژیم های

سرمایه داری و هم کمونیستی را بوروکراتیک می دانست و از این رو نقد تروتسکی درباره اتحاد جماهیر شوروی را به جوامع پیشرفته سرمایه داری صنعتی نیز بسط داد. وی با مطالعه فراوان آثار ماکس وبر، همبستگی بین فرایندهای نوسازی و بوروکراتیزه شدن را از وی به استعاره گرفت که به معنای تکثیر ساختارها برای حفظ و اداره بازتولید اجتماعی می باشد. این امر در راستای مدیریت فرایندها و پروژه ها به نوبه خود رشد قارچ گونه ارتشی از مدیران، کارکنان و بوروکرات ها را به گونه ای که حتی مارکس نیز نمی توانست تصور کند، ایجاب می نماید. ‏

همانند وبر، کاستوریادیس نیز این تحول را با سرکوب ابتکار و خلاقیت در قفس آهنی عقل ابزاری برابر می دانست. تفاوت عمده در میان این دو تحلیل این است که گرچه وبر این پیامد را سرنوشت محتوم تحولات مذکور بر می شمرد، ولی تحلیل کاستوریادیس همچنان انتقادی و در واقع

خوشبینانه بود و همانند مارکس فرسایش سرمایه داری به مثابه یک سیستم را قبول داشته و همین امر را ضرورتی برای غلبه بر آن به‌خاطر ایجاد خود بیگانگی می دانست.‏

از این رهگذر بوروکراتیزه شدن یک فرایند غیر قابل تفوق نیست که بتواند بشریت را از توان مدیریت آن محروم سازد. به نظر می رسد که رویدادهای سال ۱۹۵۶ مویدی بر دیدگاههای کاستوریادیس در مورد غیر عقلانی بودن سلطه بوروکراتیک باشد؛ چرا که کمونیسم در مجارستان به واسطه نیروهای خود جوش و برنامه ریزی نشده بخش اعظمی از مردم آن کشور سرنگون شد. به دنبال آن شوراها تشکیل شدند، تصمیم گیری به کاری عمومی مبدل گردید و رویه های جدیدی ایجاد شدند که مشارکت گسترده در تمامی حوزه های کارکردی اجتماعی و اقتصادی را تضمین می نمود. همین رخداد، مویدی بر دیدگاه کاستوریادیس به شمار می آمد. البته از نظر دیگر کمونیست ها رویدادهای مجارستان ۱۹۵۶ نباید اتفاق می افتاد؛ زیرا برای آنان قابل تصور نبود که کارگران علیه دولت کارگران به پا خیزند. این واقعیت که آن رویدادها در مجارستان به وقوع پیوست، واقعیت بنیادینی را درباره کنش بشر نمایان می سازد: انسان ها جهان خود را می آفرینند و قادر هستند تا جهان را به گونه ای بسیار متفاوت دگرگون سازند. ‏

● پایان مارکسیسم

باید اذعان داشت کاستوریادیس در عین اینکه مارکسیسم را یکی از پروژه های مهم نظری، فکری و سیاسی دوران خود می دانست ولی همچنین آن را یکی از موانع عمده بسط اشکال نقد و مشارکت سیاسی قلمداد می کرد که می توانند به ارتقای پروژه جامعه خودسامان یاری برسانند. این نگرش، به معنای دست و پنجه نرم کردن با آثار مارکس، رژیم های تاسیس شده توسط مارکسیست ها و اقدامات گروههای مارکسیستی برای شکل دهی به تحولات انقلابی پیشرو نیز می باشد.

تحلیل های کاستوریادیس در کارهای اولیه اش، ناامیدی وی از ایدئولوژی مارکسیسم را نمایان می سازد. مارکسیسم در عالم عمل ناموفق نشان داده بود. با این حال کاستوریادیس هنوز امید داشت تا سیاست رادیکال و خودسامان همانند ققنوس از خاکسترهای سیاست انقلابی سازمان دهی شده، سر بر بیاورد. از اواخر دهه ۱۹۵۰ این نوع انتظار را می توان در نقد عمیق مارکسیستی وی مشاهده کرد. از این رو وی مارکسیسم را نه تنها یک پروژه شکست خورده بلکه گرفتار هراس های ناشی از رژیم های استبدادی قرن بیستم می دانست. از این رو با مارکسیسم نه تنها به عنوان یک سرمشق عملی بلکه به منزله یک نظریه نیز بایستی مقابله می شد. بنا بر این کاستوریادیس در آثار اواخر دهه ۱۹۵۰ و بویژه رساله «سرمایه داری مدرن و انقلاب» (۱۹۵۹) مهم ترین حملات خود به مارکسیسم را آغاز کرد. نقدهای وی در کتاب «مارکسیسم و نظریه انقلابی» (۱۹۶۴) به اوج خود رسید. گرچه این تحلیل های کاستوریادیس، بسیار پیچیده بود ولی انگاره های محوری خیزش وی علیه این «باور غیر عقلانی جمعی» را می توان به صورت ذیل دسته بندی نمود:‏

‏۱) بنا به دیدگاه کاستوریادیس مارکسیسم به مثابه یک نظریه اقتصادی، به یک ایدئولوژی حشو و زاید تبدیل شده است. تحلیل روندهای اصلی تولید سرمایه داری از نظر تجربی اشتباه از آب درآمده و همین امر ضعف نظری مارکسیسم را نمایان می سازد. مهم تر اینکه مارکس در مورد ماهیت متناقض نمای سرمایه داری اشتباه می کرد. سرمایه داری برخلاف پیش‌بینی مارکس ملغی نشد و توانست به واسطه بسط بازارهای جدید و ایجاد نیازهای نوین و از این رو تولیدات جدید برای تامین این نیازها از بحران‌های دوره ای جان سالم به در ببرد. از سوی دیگر، استعمار زدایی نیز علی‌رغم پیش‌بینی‌های مارکسیست ها نتوانست بحرانی برای سیستم بازار باشد. ‏

‏۲) از منظر کاستوریادیس مارکسیسم در مورد ماهیت منازعات موجود در سیستم سرمایه داری پیشرفته نیز اشتباه می کرد. این تحلیل مارکسیستی بنا به دلایل جامعه شناختی، اشتباه بود. منازعه بین بورژوا و پرولتاریا به زعم مارکس منازعه ای بین اداره کنندگان و اتباع جامعه بود و از این رو شکافی را ایجاد می کند که برخلاف تحلیل طبقاتی کلاسیک، با منازعه بین استثمار کنندگان و استعمار شوندگان تناظر ندارد. منازعات طبقاتی علنی گذشته جای خود را به مقاومت های دوره ای در برابر کنترل بوروکراتیک داده است و به عنوان یادآوری از خواسته عمیق بشری برای خودسامانی و خودمدیریتی دسته جمعی عمل می کند. این گسست ها از نظر کاستوریادیس خصلت طبقاتی ندارد بلکه در عوض، تعارض بشری در برابر خصلت طبقاتی مقاومت را بازگو می نماید. در واقع طبقه کارگر، مرده و جای خود را به الگوهای نامشخص و گوناگون وابستگی و هویت داده است که خود را به شکل جنبش های اجتماعی جدید و مقاومت علیه بی عدالتی های خاص نشان می دهند. ‏

‏۳) مارکسیسم در ورطه همان چرخه از انتظارات گرفتار شده که اندیشه روشنگری را تضعیف ساخت: این انگاره که سیاست حوزه ای از فنونی است که عقلانیت را پدید آورده و از منظر نظری، راه حل هایی را ارائه می دهد. این رویکرد، جنبش نوظهور کارگران در روسیه را تخریب کرد و به بلشویک‌‌ها

این امکان را داد تا به نام رهبری و برنامه ریزی علمی، نهادهای نارس خودمدیریتی را از بین ببرند. ‏

● کاستوریادیس و پروژه خودسامانی

عنصر کلیدی نقد متاخر کاستوریادیس و قالب بندی مجدد پروژه خودسامانی عبارت است از این پیشنهاد که ما به صورت منفعلانه و فعالانه به نحوی با نظم نمادین ارتباط داریم. این ایده را می توان با این انگاره برابر دانست که جهان یا واقعیت، در و از طریق زبان برساخته می شود و از این رو در اشتراک با اعضای جامعه زبانی مفروض قرار دارد. البته این انگاره دلالت نمی‌کند که سوژه در برسازی خود واقعیت، فعال بوده و به طور خودآگاهانه به چارچوب های معنایی موجود که طی روند اجتماعی شدن به ارث برده، چیزهایی را اضافه می کند. همان طور که نولاکانی ها استدلال می کنند به نظر می رسد که دیدگاه کاستوریادیس این ایده دکارتی را تایید می کند که سوژه نسبت به واقعیت اجتماعی در موقعیت پیشینی قرار داشته و از این رو آفریننده جهان خویشتن است. این امر به معنای اگزیستانسیالیسم سیاسی کاستوریادیس می باشد. ولی کاستوریادیس اصرار دارد که انفعال سوژه در قبال ساختن ارزش اجتماعی، از محروم شدن وی از انجام این کار به واسطه توزیع نابرابر قدرت ناشی می گردد.

● از مارکس تا لاکان

ناکامی مارکسیسم در ارائه شالوده ای مستحکم برای تحلیل کنش اجتماعی، انگیزش و میل بشری، گودال عمیقی را در قلب نظریه انقلابی بر جای گذاشت - همان طور که لیوتار، دلوز و گاتاری به گونه ای دیگر بدان اشاره کرده اند. هر یک از این نظریه پردازان می خواستند تا بفهمند که مردم چرا و چگونه تصمیم می گیرند تا سلطه را سرنگون بسازند. چگونه مردمی که کاملا ادغام شده در واقعیت اجتماعی پنداشته می شوند به یکباره و به طور خودجوش علیه آن شورش می کنند؟ در کانون نگرش کاستوریادیس، فرضیه ساده ای وجود دارد: ما آفرینندگان کنش های خویشتنیم. ما خود می دانیم که چه می کنیم چرا آن را انجام می دهیم. هیچ گونه رازی برای تبیین کنش های ما وجود ندارد. با این حال کاستوریادیس می دانست که در پسِ این ملاحظه آرام بخش، دشواری بیشتری قرار دارد: ریشه این کنش ها. کنش یا میل به کنش بالاخره از جایی ناشی می شود. در نبود هر نوع جای احتمالی دیگر، اینجا باید در ناخودآگاه قرار داشته باشد؛ یعنی جایی که در نوشته های ۱۹۶۰ به بعد کاستوریادیس، از اهمیت

فزاینده ای برخوردار می شود. ‏

در واقع کاستوریادیس نمی توانست مارکسیسم را پشت سر گذاشته و از آن خلاصی یابد؛ شاید مگر در دوران پایانی عمر خود که وی به دیگر سنت ارتدوکسی آن دوره یعنی لاکانیسم حمله می بُرد. رادیکالیسم کاستوریادیس «دَر و علیه مارکسیسم» ‏in and against Marxism‏ شکل یافته بود و شاید از همین رو بتوان وی را یک پسامارکسیست نامید.

● کاستوریادیس و پسامارکسیسم

کاستوریادیس از اینکه با هر نوع تعریفی از کلمه یک «پسامارکسیست» ‏Post-Marxist‏ نامیده شود هراس داشت. همان طور که خود وی در مقالات پایانی عمر خود اذعان داشت، نظریه «پسا» به معنای کناره گیری، ناامیدی و ناتوانی است. این نظریه، پذیرش امر مفروض، محدودیت ها و تسلیم شدن در برابر نیروهای ایدئولوژیک برتر را در بردارد. وی یک مبارز نظریه پرداز، تندخو و سیاسی به سبک خود بود. این خصوصیات، به معنای مخالفت با ایده هایی است که می توانند در تداوم سلسله مراتب و سلطه رژیم های سرمایه دار یا کمونیست همدست باشند.

گرچه کاستوریادیس بر پست مدرنیسم و در واقع هر روند و گرایش فکری مهم دیگر عصر خویش حمله می برد ولی نقدهای وی نسبت به مارکس، به گونه ای گرچه غیر مستقیم با افرادی که وی آنها را نادیده می انگارد (یعنی پست مدرن ها) همپوشانی چشمگیری دارد. کاستوریادیس ایده های متاخر خود را در زمانی می پروراند که لیوتار نیز در کتاب «وضعیت پست مدرن» نقد نسبتا یکسانی را درباره مارکسیسم هگلی بسط می داد. کنار گذاشتن تحلیل طبقاتی به نفع هویت های گوناگون تر و جنبش های اجتماعی جدید، نقدی بر تحلیل تنگ نظرانه طبقه محور بود و فضای سیاسی را بر مشارکت مستقیم، آماده می ساخت. این انگاره در مورد سوژه سیاسی متحول، می‌تواند میراث ماندگار لاکلائو و موفه ‏Laclau and Mouffe‏ باشد. البته این دو ادعا داشتند که کاستوریادیس را یک اندیشمند اصیل نمی دانند، بلکه بر این بودند که وی فقط مبارزه جویی یک روشنفکر ارگانیک خودآگاه را از یک سو و شور و حرارت نه تنها یک نقد سیاسی بلکه همچنین رادیکالیسم و حتی پتانسیل انقلابی آن را در خود دارد.‏

با این وجود میراث کاستوریادیس از منظر پیش بینی بسیاری از روندهای مهم سیاسی و گرایش های اندیشه و عمل پسامارکسیستی از اهمیت فراوانی برخوردار است: ضرورت تامل در تصمیمات گذشته در سطح انتزاع نظری یا مشارکت سیاسی؛ گشودگی و محتمل الوقوع بودن تاریخ و برسازی اجتماعی و از این رو موجود بودن شیوه های دیگری برای زندگی؛ عدم امکان بازنمود و از این رهگذر ضرورت مشارکت مستقیم در مسائلی که وضعیت و شرایط وجود بشر را تعیین می کنند. ‏

به هر صورت کاستوریادیس، هرگز مارکسیسم را رها نکرده و به لیبرالیسم یا لیبرال دموکراسی چنگ نزد. در واقع کاستوریادیس از مارکسیسم فاصله گرفت تا همچنان یک رادیکال باقی بماند. فاصله گیری کاستوریادیس از مارکسیسم بدین خاطر نبود که از منظر وی مارکسیسم بیش از حد رادیکال است بلکه از این ایده نشأت می گرفت که مارکسیسم دیگر به اندازه کافی رادیکال نیست.

سیمون تورمی و جولز تاون شند

مترجم: یعقوب نعمتی وروجنی

منبع:

‏Simon Tormey and Jules Townshend, Key Thinkers from Critical Theory to Post-Marxism, London: SAGE Publications, ۲۰۰۶,اPp ۱۳ - ‎‏۳۰‏‎.