دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

جوان درستکار


جوان درستکار

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمامی جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه گیاهی داد و از …

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.

پادشاه تمامی جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه گیاهی داد و از آن‌ها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.

«پینک» یکی از آن جوان‌ها بود و تصمیم داشت تمامی تلاش خود را برای پادشاه شدن به کار گیرد، بنابراین به طور جدی تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد، ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آن‌جا را هم آزمایش کرد، ولی باز هم موفق نشد.

پینک حتی با کشاورزان دهکده‌های اطراف شهر مشورت کرد، ولی همه این کارها بی‌فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.

بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان‌ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آوردند.

پادشاه به همه گلدان‌ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: «پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.

در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: «این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه‌ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ‌یک از دانه‌ها نمی‌بایست رشد می‌کرد.»

پادشاه ادامه داد: «مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آن‌ها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»