یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

رحمان


رحمان

پسرم رحمان نگاه کن خوب به من نگاه کن به مادر پیرت میدونی چند ساله ندیدمت مادر الهی قربونت قدمهات بشم

پسرم رحمان نگاه کن.خوب به من نگاه کن. به مادر پیرت . میدونی چند ساله ندیدمت مادر. الهی قربونت قدمهات بشم. دورت بگردم میدونستم بر می گردی همون اولا که خبر اوردن مفقودالاثر شدی خواب اقارو دیدم. خواب دیدم کنار سقا خونه دارم گریه میکنم اومد و عباشو کشید روی سرم و گفت پاشو دخترم پاشو پسرت می یاد. نمیدونم چرا به من پیرزن گفت دخترم اما من از همون موقع یقین کردم که بر می گردی.

محمد برادرت برات مراسم گرفت . توی گلزار شهدا برات سنگ یادبود گذاشت اما من هیچ وقت از ته دل قبول نکردم که سر اون سنگ برات فاتحه بخونم فقط برای اینکه محمد دلش نشکنه سر سنگ یادبود میرفتم. اما تو دلم میگفتم دیر یا زود باید این سنگ رو خورد کنید و بریزید دور. چون من میدونم رحمانم می یاد و اومد. فدای قد بلندت بشه مادر. پایین پاتو نگاه کن. اون پسر جوون و رشید رو میبینی که اونجا نشسته و های های گریه میکنه.

پسر معصومه است. وقتی رفتی هنوز پنج سالش بود حالا نگاش کن برای خودش مردی شده. معصومه خواهرت نیومده میدونی چرا؟ قسمتش شده بره کربلا مادر. میدونم وقتی بیاد غصه اش میشه که تو اومدی و اون نبوده. محمدرو ببین هی می ره و می یاد به قول خودش می خواد یه مراسم ابرومند بگیره اما من میدونم که ابروی تو توی این مراسم نیست. دخترای محمدرو ببین دست راستت نشستند هاج و واج من و پسر معصومه رو نگاه میکنن.

اونا خیلی کوچیکن شاید هنوز براشون زود باشه که تو رو بشناسن اما من میترسم وقتی دوباره بری اونا تورو از یاد ببرن . رحمانم دختر مش حسن یادت هست همون که دفعه اخر ی که از جبهه امده بودی به اصرار من رفتیم و براش انگشتر بردیم. هیچ وقت یادم نمیره مادر هی توی گوشم می خوندی : مادر صبر کن.

بذار برای دفعه بعد هنوز زوده مادر چقدر عجله میکنی . اما من گوشم بدهکار نبود. اصلا انگار معنی حرفهات رو نمی فهمیدم. من میدونستم که دل دختر مش حسن هم با توست نمیدونم چطوری اما دوست داشتم هر طوری که شده اون عروس من بشه. دوستش داشتم و هنوز هم دوستش دارم.

هر چی گفتی راضی نشدم دستتو گرفتم و بردم خونه مش حسن. انگشتری رو گذاشتیم و اومدیم بیرون. چقدر خوشحال بودم من و چقدر ناراحت بودی تو.

و تو رفتی. ماهها گذشت و وقتی نیومدنت به سال کشید دیگه نگرونت شده بودم . نه نامه ای نه خبری. مگه میشد رحمان من مادرش رو از یاد ببره . مادری که تو یتیمی بزرگش کرده. طفل معصوم دختر مش حسن هر روز صبح می اومدوسراغت رو می گرفت. به اومدناش عادت کرده بودم تا اینکه اونروز صبح بعد از اومدن دختر مش حسن اون دو تا بسیجی با اون ماشین بزرگ اومدن دم در.

وقتی چشمهای پر از اشکشون رو دیدم فهمیدم که چرا رحمانم هی می گفت مادر صبر کن بذار برای دفعه بعد. یعنی رحمانم میدونست دفعه بعدی در کار نیست. اما تو هم اشتباه کرده بودی مادر. دفعه بعدی درکار بود . اومدنت خیلی دیر شد اما بالاخره اومدی .

وقتی اون دو تا بسیجی اومدن و خبر مفقودالاثرشدنت رو دادن مش حسن انگشتری رو پس اورد. حق هم داشت بعد هم دخترش رو داد به یک معلم. ان شاالله که خوشبخت شد. وقتی بلند شدی ببینش خجالت نکش پشت سر مردا وایساده.دست پسرش رو هم گرفته .

محمد صدام میکنه چی میگی مادر؟ میبینی چقدر نا مهربونه . نمی خواد بذاره برای اخرین بار صورتت رو ببینم. می گه چیزی ازت نمونده فقط دو تا تیکه استخونی اما من میدونم اینطوری نیست. خودم این پارچه سفید رو میزنم کنار و نگاهت میکنم.

پارچه رو زدم کنار.

چرا پسر معصومه تو سرش میزنه. چرا دخترهای محمد جیغ میکشن و گریه میکنن. محمد میگه مادر همین دو تا تیکه استخون رو از رحمانت اوردن. می خندم . اونا تورو نمیبینن. دست به موهای بلندت میکشم مگه نگفتم قبل از اینکه بری برو سلمونی . گفتی اونجا سلمونی هست پس چرا هنوز موهات بلنده. قربون صورتت بره مادر. ببین من چه پیر شدم اما تو هنوز مثل همون روزی هستی که رفتی.

همون لباسها تنته. داری به من لبخند میزنی. چرا چشمهات بازه. داری با اون چشمهای عسلیت موهای سفید منو ورانداز میکنی .

رحمانم قربونت برم دیگه مثل دفعه قبل نمیگم خدا پشت و پناهت چون میدونم خدا پشت و پناهت هست .

مردا بلند میگن لا اله الا الله . منو دارن ازت دور میکنن اما ناراحت نیستم . بعد از سالها دوری دسته گلم رو دیدم. تابوت رو از روی زمین بر میدارن.

بلند گو می گه : جنازه بسیجی شهید رحمان توکلی بعد از سالها دوری به خانه برگشته.... من نمی شنوم دیگه چی می گه صدای بلند لا اله الا الله گوشم رو پر کرده. برو پسرم فقط یادت نره مادرپیرت رو هم شفاعت کنی . زیاد تنها نمی مونی مادر. می یام. به زودی می یام پیشت.

معصومه میر ابوطالبی