جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چله نشین عاشورا


چله نشین عاشورا

به بهانه اربعین حسینی

آرام تر زینب! تو که این گونه با داغ فرود می آیی نبض خورشید سقوط می کند. کاش راه آمدنت از این مسیر، میسر نمی شد تا داغ غریب غروب عاشورا را دوباره مویه کنی.

قافله اشک بی صداتر، اما پرشتاب تر از آب فرات، نوحه می خواند و بر روی گونه هایت دسته می رود. چهل روز بغض، هر روز در گلویت متولد شد و تو با آیه های صبر آن را فرو نشانده ای. چهل روز بود که آب خوردن هم برایت دیگر به آسانی آب خوردن نبود که دردی بود به اندازه همه تاریخ که تشنگی غیرت را به دوش می کشید.

آرام باش ای عالمه بی معلم! اینجا که دیگر غربت برای تو غریب مانده است که تو بوی خون حسین(ع) را در لایه های این خاک که باد از پراکنده نمودنش شرم داشت استشمام می نمایی. صدای التماس خاک را بنگر که تاب به دل گرفتن اشک هایت را ندارد و آب را که تا ابد مجرم بی گناه قصه کربلاست.

زینب! اینجا کربلاست! اما غار حراء تو برای مبعوث شدن به رسالت عاشورا نیست که تو از دل عرفه آغاز شده بودی و در نگاه حاجیانی که به صوت حسین(ع) در دعای عرفه دل سپرده بودند نه بصیرت آن، حکایت غریب را از بر نموده بودی. عاشورای تو، آن هنگام بود که حاجیان فریاد «هل من ناصرا ینصرنی» را به پشت گوش جهالت خویش افکنده بودند و از همه فلسفه حج، به جای خدای کعبه به سنگ کعبه دخیل بستند. اما تو آمدی و در زیر خیمه سبز برادرت نه، ولی زمانت، معتکف شدی تا راوی مثنوی عطش بار کربلا شوی.

همه پرده های آن نمایش الهی پس از طی چهل وادی عشق، یک به یک از مقابل چشمانت دوباره می گذرد. کاش فرات برای همیشه تاریخ، از جریان بازمی ایستاد تا صدای شرشرش باز دلت را شرحه شرحه نسازد. هر چند تاریخ، سقای تشنه کامت را نه به فرات، که به «هیهات مناالذلّه» می شناسد. آن گاه که زانوی ادب در مقابل ولایت حسین بر زمین نهاد.

زینب! خاک خون دل خورده کربلا، در دریای سکوت تو دارد جان می سپارد. از شکستن آینه پلک هایت، قصه دلت را می خواند که صدای غزل خوانی شمشیرها گویا پس از چهل روز باز هم گوش هایت را می نوازد و تو نیز زبان ناله های شان را هنوز می شنوی و می شناسی. این ناله شمشیر عباس است که در غزوه عشق، غزل غیرت می خواند و با خون بر صفحه علقمه، سبوی دلدادگی را مصور می سازد. و اشک و مشک می شوند واژه قریب کربلا، تصویر ظهر عاشورا در نگاهت جان می گیرد آنگاه که فریاد مؤذن برخاسته بود و گویا بلال بود که در آخرین روز حیات مادرت از مأذنه مسجد مدینه اذان سرمی داد و تو حسین را درنماز دیده بودی که مجنون معشوق ازلی شده بود و نیز لیلای دل بیقرارت.

این دشت اکنون آرام است اما نگاه ناآرام تو هنوز درغبار جنگ عاشورا مانده است. در وسعت آشوب دلت به حضور و غیاب پروانه ها که مشغول می شوی بغض ات از پیمانه صبرت سرریز می شود. بند بند انگشتان پاهایت این خاک را می شناسد آنگاه که شمر، خنجر برگلوی برادرت فرو می برد و تو نیز از سر درد، پای بر دل این خاک می فشردی، چشم هایت کفاف دلتنگی ات را نمی دهد و خاک به خون نشسته کربلا، از آتش اشک تو خاکستر می شود. نی نوای دلتنگی می نوزاد. آیه صبر تلاوت می کنی. صدای گریه زنان و کودکانی که چهل وادی اسارت را به تو اقتدا کرده بودند تو را به طواف ۷۲ پروانه می کشاند. ندای «اللهم لبیک» تو، دل عرش را می لرزاند و تو، به رمی جمرات خویش درکوفه و شام می اندیشی آنگاه که طعنه های گزنده سیه اندیشان سبزنشین، دلت را به درد آورد و کاسه صبرت را شکست تو حسین شده بودی در آینه تأنیث. خطبه هایت چون شمشیر بر فرق مردم شام فرود می آمد. غیرت های یخ زده شان با شعاع خورشید کلامت آب می شد. اما تو این قبیله قبله برگشته را بهتر می شناسی. آنانی که همه زندگی خویش را در سراب مانده بودند از آب چه می فهمند؟ تو انتظار تسلا از مردم کوفه و شام نداشتی که تو سر سلامت شان گفته بودی که مردانگی خود را در پس قبرهای متعفن درون خود دفن کرده بودند. تسلیت با تو تناسبی نداشت که خدا تسلایت داد وقتی در زبانت «ما رایت الاجمیلا» را جاری ساخت.در میان هلهله شامیان و کوفیان، معادله سکوت را بر هم زده بودی و طنین تپیدن خطبه های علی وار از حنجره ات، روزگاری را به خاطر مردم کوفه آورده بود که تو دختر امیر بوده ای نه اسیر. دراین چهل صباح، خواب خوش اهالی کوفه و شام را پریشان نمودی که به شوق غلتیدن در انبان های سیم وزر، طعمه زهر حکومت یزید شدند. کار تو، نبش قبر هر روزه مردمی شده بود که شرافت قی می نمودند. و خنجر بر حنجره ولایت زمان خویش نهاده بودند، و تو درسال ۶۱ هجری، تفسیری روشنی از حج را دردل تاریخ نگاشتی. اکنون باید برخیزی. باید تا آن هنگام که قصه تل زینبیه، تار و پود صبر دلت را از هم نگسست، برخیزی که بشیر خبر برگشتنت را به مردم مدینه داده است.

شهری دل به امید صبر تو بسته است که در نبود حسین (ع) چگونه تسلایشان خواهی داد. برخیز و بگذار دامنه روضه خوانی کاروان عاشورا تا دل شهری کشیده شود که قلاب دستان عباس (ع)، تو را برپشت جهاز شتر نشاند.

بگذار مدینه غرق ناله هایی شود که از نهانخانه جانت بر بستر تاریخ جریان خواهد یافت. برخیز و مابقی اشک هایت را بگذار درخلوت حرم جدت که تو را درآغوش خدا بنشاند و تسلایت دهد...!

ساره نوروزی درونکلا