شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
مجله ویستا

مسیحیت و تجدد


مسیحیت و تجدد

مسیحیت در دنیای رومی كه كلیسا و دولت دو امر جداگانه بودند متولد شد مسیحیت دینی بود در میان سایر ادیان كه به هیچ وجه مورد حمایت و توجه امپراتوری نبود و تصور نمی رفت كه صادق تر یا ارزشمندتر از ادیان دیگر باشد نقطه ی عطف در این جا قسطنطین بود كه این نظام را از اساس متحول كرد

ما با دنیای جدید مانوس هستیم. بسیاری از ما هیچ تجربه‌ای از دنیایی، مانند دوران قرون وسطا، كه در آن كلیسا و دولت وظیفه‌ی واحدی داشتند، نداریم. بسیاری از ما نمی‌توانیم دنیایی را كه در آن كلیسا «رسمیت» یافت، یعنی دولت آن را پشتیبانی و گاهی اوقات آن را اداره می‌كرد درك كنیم و نمی‌توانیم تصور كنیم كه رهبران حكومتی درباره‌ی مسائل سیاسی با مراجع كلیسایی احتجاج می‌كردند.

بنابراین، ما باید با یادآوری تجربه‌ی كلیسای نخستین بحث را آغاز كنیم. مسیحیت در دنیای رومی كه كلیسا و دولت دو امر جداگانه بودند متولد شد. مسیحیت دینی بود در میان سایر ادیان كه به هیچ وجه مورد حمایت و توجه امپراتوری نبود و تصور نمی‌رفت كه صادق‌تر یا ارزشمندتر از ادیان دیگر باشد. نقطه‌ی عطف در این جا قسطنطین بود كه این نظام را از اساس متحول كرد. چنان كه ملاحظه كردیم، او قدرت و كارآیی مسیحیت را درك كرد و در پی این برآمد كه رؤیاهای سیاسی خود – احیای امپراتوری روم – را با شور و شوق تبلیغی و جذابیت‌های فراوان مسیحیت اولیه ادغام كند. امپراتوری مسیحی كه موردنظر قسطنطین بود، تركیب مناسبی از قدرت سیاسی و توان دینی بود. ملاحظه كردیم كه این الگو به قرن‌ها مناقشه و تلاش‌های سازنده برای تعیین منبع نهایی قدرت انجامید، و ما ظهور و تفوق مسیحیت قرون وسطا را شاهد بودیم.

نهضت اصلاح دینی این الگوی اساسی را به چالش نخواند. فرضیات سیاسی لوتر، كالوین، تسوینگلی، پادشاهان انگلیسی و پیوریتن‌ها شبیه فرضیات سیاسی كاتولیك‌ها بود: دولت و كلیسا در یك هدف مشترك با هم متحد بودند و برای رسیدن به خیر عمومی جامعه با هم همكاری می‌كردند. تنها صدایی كه با این تلقی از ارتباط كلیسا و دولت مخالف بود صدای مصلحان رادیكال بود: آنابپتیست‌ها به دلیل این كه دین را واقعیتی مجزا تلقی می‌كردند برای كاتولیك‌ها و پروتستان‌ها خطرناك محسوب می‌شدند. منونایت‌ها، هیوتریت‌ها، جماعت برادران، آمیش‌ها و كواكرها وفاداری خود را كاملاً مقید به كتاب مقدس می‌دانستند و با استفاده از تفاسیر خود از انضباط و سلوك در مقابل خواسته‌های دولت برای پرداخت مالیات، قسم یادكردن و شركت در جنگ‌ها مقاومت می‌كردند. {۱} بنابراین، آنابپتیست‌ها برای سایر مسیحیان پر دردسر بودند، اما آنان نهضت كوچكی بودند و اندیشه‌هایشان جامعه‌ی جدیدی به وجود نیاورد.

جدایی كلیسا و دولت، كه مشخصه‌ی دنیای جدید است، وامدار مجموعه‌ای از فلسفه‌های سیاسی و نهضت‌های انقلابی در سده‌های هفدهم و هجدهم بود. به ویژه انقلاب آمریكا و انقلاب فرانسه – و سپس انقلاب روسیه – منجر به بی‌ثباتی كلیسا شد و مسیحیان را واداشت تا از خود بپرسند كه مسیحی بودن در دنیای جدید به چه معنایی است. اگر دین دیگر رسمی و قانونی نیست پس هیچ «الزامی» در بر ندارد. مردم در دنیای جدید می‌توانستند انتخاب كنند كه اصلاً دین نداشته باشند.

● عرفی شدن: فلسفه و سیاست جدید

از قرن هفدهم تا نوزدهم، مردم عموماً با مسائل عقلی و اجتماعی جدید مواجه بودند. روند عرفی شدن(۱) یعنی تغییر جهان بینی الهی به جهان بینی انسانی، آرام، ظرفیت و فراگیر بود كه در اوضاع بسیار پیچیده‌ای رخ داد. اكتشافات علمی ناظر به جهان طبیعی بودند و از این خبر می‌دادند كه انسان‌ها بدون توسل به جنبه‌های مداخله كننده و «اسرارآمیز» ادیان وحیانی می‌توانند مسائل زندگی خود را حل كنند.

قبل از نهضت روشنگری، مردم سوالات مشكلی درباره‌ی زندگی از خود می‌پرسیدند. چه می‌توانم بفهمم؟ چه باید انجام دهم؟ چه امید و آرزویی می‌توانم داشته باشم؟ مسیحیت پاسخ‌هایی به این پرسش‌ها داده بود: پروتستان‌ها و كاتولیك‌ها درباره‌ی مراجع پاسخ دهنده اختلاف نظر داشتند، اما متفق بودند كه این پرسش‌ها پاسخ‌های دینی معینی دارند. اما متفكران و عالمان عصر روشنگری اظهار می‌داشتند كه این پرسش‌ها دوباره باید مطرح شوند و محتملاً جواب‌های روشنی نخواهند داشت. نخستین فیلسوفان دوره‌ی جدید تنها درباره‌ی منابع مرجعیت دینی پرسش نداشتند بلكه درباره‌ی كل اندیشه‌ی مرجعیت دینی پرسش داشتند. طبق طرز تفكر آنان، مرجعیت دینی با اتكا به وحی، مشیت، معجزات و سایر امور فوق طبیعی نوعی ذهنیت عقب مانده بود كه خرافه و جهل را بر تحقیق و اثبات علمی ترجیح می‌داد.

فیلسوفان و عالمان عصر روشنگری از مردم می‌خواستند كه عقل خود را به كار بندند و مستقل فكر كنند. آنان تلاش می‌كردند كه دینداران را درگیر ماجرای – یا به قولی بحران – آزادی كنند. خود آنان وحشت و لذت عدم قطعیت را احساس كرده بودند: آنان از قید و بندهای ایمان رها بودند و همچنین تجربه‌ی مسرت‌بخشی از فهم امور به واسطه‌ی اندیشه‌ی خود داشتند. آنان دشمن ایمان نیز بودند و بنابراین، هیچ یك از پاداش‌ها و تضمین‌‌های آن را نمی‌توانستند درك كنند.

زندگی پر ماجرای یكی از فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه به نام دنیس دیدرو(۲) (۱۷۱۳-۱۷۸۴) می‌تواند برای توضیح وضع عمومی این دوران كمك موثری باشد. او كاتولیك به دنیا آمد، اما دریافت كه بعضی از ادعاهای خرافی و اثبات ناشدنی كلیسا رنج‌آور است، لذا به خداباوری رسید؛ یعنی هنوز به یك خدای شخص‌وار باور داشت، اما بدون تایید رسمی كلیسا و (به نظر او) بدون خدای بی‌معنا و خرافی كلیسا.

وقتی به نتایج علم جدید پی برد، پرسش‌ها و تاملاتی درباره‌ی جایگاه دین در زندگی انسانی برایش پیش آمد. او چنین استدلال می‌كرد: اگر جهان قلمروی است كه در آن قوانین علیت جریان دارد، پس مشیت الهی هیچ ضرورتی ندارد. بشر به خدایی نیاز ندارد كه برای به وجود آوردن امور، به زور در جهان مداخله كند. نیوتن گفته بود كه حوادث طبق قوانین علمی رخ می‌دهند و انسان‌ها باید در مرجعیت و اقتدار {كلیسا} مناقشه و «واقعیت» را به مثابه‌ی یقین ریاضی طلب كنند. بنابراین، این نتیجه‌گیری معقول بود كه عجز در اثبات چیزی به معنای صادق نبودن آن باشد.

می‌توانید ملاحظه كنید كه این موضع به كجا منتهی می‌شود: روح القدس، الهام، مشیت و معجزات (یعنی اصول اعتقاد دینی) را نمی‌توان با یقین ریاضی اثبات كرد؛ پس باید انكار شوند. با این حال، نظام مخلوق دارای نوعی منطق درونی است و می‌توان نشان داد كه باید عقلی كیهانی جهان را ساخته باشد. دیدرو استدلال می‌كرد كه باید نوعی موجود برتر وجود داشته باشد، و بنابراین، او پیرو خداباوری طبیعی شد. او به خدایی ناشخص‌وار كه جهان را خلق و مجموعه‌ی قوانین علمی حاكم بر پدیده‌ها را وضع كرده است ایمان آورد.

دیدرو كه به خداباوری طبیعی معتقد بود سعی كرد كه هماهنگ با قوانین عالم زندگی كند و نسبت به «موجود برتر» احساسات احترام‌آمیزی داشته باشد، اما شخصاً با خدا سروكاری نداشت و عقیده به خدای كتاب مقدس را كودكانه می‌دانست. در نهایت، همچنان كه به پرسش‌های خود ادامه می‌داد، دچار شكاكیت شد و در این امر كه واقعاً چه چیزی را می‌توان اثبات كرد متحیر ماند (اگر اصولاً چیزی برای اثبات كردن وجود داشته باشد). سرانجام بیان كرد كه با این روندی كه او به جست‌وجو و كاوش می‌پردازد چاره‌ای جزالحاد ندارد، یعنی رسماً معتقد شد كه اصلاً خدایی وجود ندارد. اوالحاد را قانع نكننده ولی صادق یافت، در حالی كه آیین كاتولیك را به لحاظ عاطفی جذاب ولی كاذب دانست.

در این جا قصد ما از معرفی دیدرو این نیست كه اعتقاد دینی را متزلزل و سست كنیم، بلكه صرفاً می‌خواهیم بیان كنیم كه همه‌ی انواع پرسش‌هایی كه نخستین فیلسوفان دوره‌ی جدید مطرح كردند، برای ایجاد «آرامش و آسایش» نبود. دیدرو شخصی پیشگام بود. او به گذشته نگاه می‌كرد و می‌دید كه دنیای قرون وسطا خطرناك و خشن بوده است و در آن جا مردم در موقعیت‌های مجبور بوده‌اند از اموری تبعیت كنند كه نمی‌توانستند آن‌ها را درك كنند و در ان جا طبیعت بر روح انسانی غلبه داشت. او به آینده‌ای می‌نگریست كه بشر بر طبیعت سلطه دارد و به رازهای آن پی می‌برد و جهان را متحول می‌كند. او آینده‌ای را تصور می‌كرد كه در آن مردم ایمن و آزادند و مقدراتشان به دست خودشان است. با این طرز تفكر، چنین تغییری در موازنه‌ی قدرت مستلزم نوعی انقلاب روحی و مقاومت قهرمانانه در برابر سرنوشت و تقدیر بود. بنابراین، نهضت روشنگری صرفاً نوعی جست‌وجوی شناخت نبود، بلكه تلاشی بود برای اعمال خواست عقلانی انسان بر محیط كه مستلزم اعتماد به نفس، شجاعت و حس ماجراجویی بود.

نتایج سیاسی این تفكر نوین به انقلاب‌های بزرگی در قرن هجدهم انجامید. در عصری آشوب‌زده، رهبران سیاسی جدید مفاهیم دمكراسی را ایجاد كردند و از حقوق و پیشرفت سخن گفتند. در حدود سال ۱۸۰۰، بعد از انقلاب آمریكا و فرانسه، مفهوم برابری به یك ارزش ژرف سیاسی تبدیل شد. فهم تغییرات مهم حكومت كه در دوره‌ی انقلاب به وجود آمد آسان نیست، مگر این كه آن‌ها را با اندیشه‌های سلطنت مطلقه كه كلیسا در قرون وسطا و پادشاهانی نظیر لویی چهاردهم در قرن هفدهم ترویج می‌كردند مقایسه كنیم. حتی بدون این كه درك بیشتری از تاریخ سیاسی داشته باشیم، می‌توانیم این اندیشه‌های نو را با مقایسه‌ی با دانسته‌های پیشین خود درباره‌ی دین بفهمیم.

اجازه دهید یادآوری كنیم كه در دوره‌ی بعد از نهضت اصلاح دینی، دین شبیه چه چیزی بود. جنگ‌های دینی هزاران نفر از مردم را از نیمه‌ی قرن شانزدهم تا نیمه‌ی قرن هفدهم مشغول كرده بود. صلح وستفالیا (۱۶۴۸) معاهده‌ای بود كه به آخرین جنگ‌هایی كه صرفاً دلایل دینی داشتند پایان داد و علامت این بود كه جنگ‌های آینده دلایل كشورگشایی خواهند داشت.

علاوه بر جنگ‌های خانمان سوز دینی، اصلاحات پروتستانی و كاتولیكی باعث شد تصورات قرون وسطایی از سختگیری دینی، به مقاطع جدید گسترش یابد. شكنجه و آزار واذیت‌های دینی كه كاتولیك‌ها و پروتستان‌ها بر یكدیگر روا می‌داشتند – جای ذكر آزار و اذیت‌های مداومی كه كاتولیك‌ها بر یهودیان وارد می‌كردند نیست – ننگی بود كه تا قرن بیستم ادامه داشت. آزار و اذیت‌های جنون‌آمیز بر زنان ساحره كه از بخش پایانی قرن پانزدهم آغاز شده بود تقریباً تا آغاز قرن نوزدهم ادامه داشت و در نوشته‌ها و نگرانی‌های نویسندگان دینی از آن بیشترین حمایت می‌شد. طبق معیارهای علمی روشن شد كه مقاومت مراجع دینی در برابر اكتشافات جدید علمی، نظیر اكتشافات گالیله، مستبدانه و نامعقول است. همه‌ی این خصوصیات زمینه‌ی مناسبی را برای متفكران روشنگری كه بر شكاكیت در باب مرجعیت دینی، تحمل نظرگاه‌های مختلف و برابری انسانی تاكید داشتند، فراهم كرد.

متفكران عصر روشنگری و سیاستمداران جدید به جهان اطراف خود می‌نگریستند و می‌دیدند كه چگونه الگوهای قدیم كلیسا و دولت منجر به آزار و اذیت‌ها و نابرابری‌ها شد. كلیسای انگلیكن در انگلستان تثبیت شده بود و مخالفت‌ها را تحمل نمی‌كرد. قدرت‌های استعماری می‌كوشیدند كه بر ساكنان دنیای جدید، بدون رضایت آنان، حكومت كنند و از ایشان مالیات بگیرند. طبقات بالا در فرانسه اقتدار خود را بر طبقات پایین مردم تحمیل كرده، به اشرافیت خود مباهات می‌كردند. شهرنشینان نسبت به دهاتی‌ها احساس برتری می‌كردند و مومنان با غیر مومنان، مسیحیان با یهودیان، كاتولیك‌ها با پروتستان‌ها در جنگ و ستیز بودند. مهاجران اروپایی كه به سرزمین جدید آمده بودند، سرخ‌پوستان آمریكا را به استثمار می‌كشیدند و سیاه‌پوستان را به بردگی گرفته، به آن جا بردند. در حالی كه اندیشه‌ی «برابری انسان‌ها در خلقت» درباره‌ی زنان و نژادهای اقلیت كم‌تر از سفیدپوستان، انگلیسی نژادها(۳) و پروتستان‌ها به رسمیت شناخته می‌شد، نوعی اندیشه‌ی جدید به دنیای جدید عرضه داشت. تضمین قانونی آزادی دین و تاكید بر جدایی كلیسا و دولت پیامدهای ژرفی برای دین در برداشتند.

● چالش‌های عرفی شدن

فرایند عرفی شدن بدون مقاومت افراد و نهادهای دینی اتفاق نیفتاد. در حدود سال ۱۸۰۰، دین فقط علقه‌ای در میان سایر علقه‌ها بود و باید با علم، صنعت و اندیشه‌های نو رقابت می‌كرد. همین موقعیت كه اعتقاد دینی را در كنار الحاد، شكاكیت و دیگر نظام‌های غیردینی قرار داد، برای مومنان بسیار نگران كننده بود و واكنش‌هایی را نیز ایجاد كرد، به گونه‌ای كه فرقه‌های دینی سعی كردند كه در برابر این دیدگاه‌های غیر دینی از خود دفاع كنند یا با آن‌ها وارد گفت و گو شوند. در قرن شانزدهم، مصلحان پروتستان و كاتولیك به آیین‌ها و مرجعیت دینی تكیه داشتند، اما در قرن هفدهم، به دلیل اعتبار عقل كه بدیل جذابی برای بسیاری از مردم بود، مسیحیت دچار افول كلی شد. تصور جهانی كه بر تسامح، عقل، منطق و توانایی تسلط بر سرنوشت مبتنی باشد، تصور نافذی بود.

استقلال سیاسی دنیای جدید و این عقیده كه انسان‌ها كمال پذیرند و ماهیتاً شریر و ناپاك نیستند نوعی حس ماجراجویی در جهت مهاجرت به حیاتی جدید در یك دنیای نو و دمكراتیك به وجود آورد. هنگامی كه میلیون‌ها نفر / از مردم به سرزمین‌های مهاجرنشین آمریكا مهاجرت كردند، دریافتند كه باید به خود تكیه كنند، و ایشان به اعتماد به نفس خویش مباهات می‌كردند. عقاید دینی قدیم درباره‌ی سرنوشت در سرزمینی كه گفته می‌شد هر كس می‌توانست به دنبال كار، خوشبختی و قدرت و احترام فراوان باشد به نظر متروك و مهجور می‌آمد.

در حدود سال ۱۸۰۰ هنرها از متعلقات اصالتاً دینی خود جدا شدند: موسیقی، نقاشی و پیكرتراشی متوجه الگوهای انسانی شد و متفكران بیشتر از آرمان‌های اخلاقی سخن می‌گفتند تا از اسرار دینی. عصر عقل با دین در چالش بود و زمینه‌ی نزاع‌هایی شد كه مومنان آنان را به قرن بیستم وارد كردند.

در آغاز قرن نوزدهم، در اروپا تلاشی برای بازگرداندن رژیم قدیمی و تكرار ادعاهای سلطنت صورت گرفت. اما در اواسط قرن، انقلاب‌های جدیدی به وقوع پیوست كه حكومت‌های سلطنتی را متزلزل كرد و اندیشه‌های قدرتمند جدید، بنیادهای جهان را به لرزه در آوردند. كارل ماركس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) تاریخ جهان را برحسب مبارزه‌ی طبقاتی تفسیر و نظریه‌ای درباره‌ی سوسیالیسم جدید مطرح كرد. چارلز داروین (۱۸۰۹-۱۸۸۲) نظریه‌ی خود را درباره‌ی تكامل طبیعی مسلم گرفت و استدلال كرد كه تكامل براساس قانون بقای اصلح پیش می‌رود. در فلسفه‌ی دینی، لودویك فویرباخ (۱۸۰۴-۱۸۷۲) استدلال می‌كرد كه مسیحیت در زندگی جدید نیروی تعیین كننده‌ای نیست. او بیان داشت كه اهداف او، به گفته‌ی خودش، انسانی كردن دین است. تقریباً در پایان همین قرن، آفریقا كشف و بین قدرت‌های بزرگ دنیا تقسیم شد. سرانجام، دنیای مسیحیان در معرض انقلاب بزرگ صنعتی قرار گرفت كه ماهیت خانواده و ارزش اقتصادی برخی از كارها را تغییر داد.

در سراسر این قرن، همه‌ی حوزه‌های زندگی در معرض عرفی شدن تدریجی قرار گرفت و دین می‌بایست دوباره خود را سامان دهد و روش‌های جدیدی برای جذب مومنان عرضه كند. در این دوره‌ی پرهیاهو، متفكران و نهادهای دینی حدود جدیدی را برای تحقیق دینی وضع كردند. كلیسای كاتولیك رومی تا حد زیادی موضع مقاومت در برابر دنیای جدید اتخاذ كرد. نزاع داخلی در كلیسای كاتولیك رومی با مخالفت مقام پاپی با تجدد و همچنین با نهضت‌های تجددگرایان (كسانی كه میل به نظریه‌ها و روش‌های دنیای جدید داشتند) در مقابل «طرفداران اقتدار پاپی»(۴) (كسانی كه مرجعیت پاپی را تقویت می‌كردند) مشخص بود. اما پروتستان‌ها را نمی‌توان چنین به راحتی مشخص كرد، زیرا پیش‌تر بر سر چندین مسئله انشعاباتی پیدا كرده بودند، اما كلیسای پروتستان را به طور كلی به واسطه‌ی عكس العملشان به تجدد می‌توان به لیبرال‌هایی كه با دنیای جدید ارتباط داشتند و محافظه كارانی كه در مقابل تلاش‌هایی مقاومت می‌كردند كه برای پذیرش شرایط تجدد به عمل می‌آمد، مشخص كرد.

درباره‌ی مسیحیت آمریكا، بعضی از واكنش‌های سازنده به دنیای جدید را در فصل بعدی ملاحظه خواهیم كرد. اما در این فصل فقط لازم است كه بعضی از ویژگی‌ها و گرایش‌های عمومی و همچنین بعضی از نهضت‌های خاص را در اوضاع و احوال اروپایی بشناسیم.

نویسنده: مری - جو ویور

مترجم: حسن - قنبری

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از كتاب درآمدی به مسیحیت


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.