چهارشنبه, ۶ تیر, ۱۴۰۳ / 26 June, 2024
مجله ویستا

کانون فلسفه سیاسی جدید


کانون فلسفه سیاسی جدید

تفکر و تعمق پیرامون ماهیت مقولات و پدیده ها قدمتی دیرینه در تاریخ دارد اگر زبان را محملی برای تفکر و بیان نتایج آن بدانیم لااقل از بدو پیدایش زبان, تفکر نیز بروز و تجلی بیرونی یافته است

پذیرفتن نمی توان

دریافتن نمی توان

نه می توان پذیرفت، نه می توان دریافت

اندک اندک پیش می رویم

بسان دوره گرد

از سپیده دم تا سپیده دم*

تفکر و تعمق پیرامون ماهیت مقولات و پدیده ها قدمتی دیرینه در تاریخ دارد. اگر زبان را محملی برای تفکر و بیان نتایج آن بدانیم لااقل از بدو پیدایش زبان، تفکر نیز بروز و تجلی بیرونی یافته است. با این وجود تفکر در باب پدیده ها و مقولات متعددی که بشر با آنها مواجه بوده یا هم اکنون دلمشغول آنهاست، ضرورتاً به گشایش طریقی برای درک و فهم آن پدیده ها و مقولات یا حصول راهکارهایی عقلانی برای غلبه بر معضلات و مشکلات نمی انجامد چرا که اولاً احاطه عقل بر تمامی موضوعات محل تردید و ابهام است و ثانیاً بسیاری از پدیده ها بنا به ماهیت خود اموری نسبی و تابع احساسات و تمایلات انسان ها به شمار می روند لذا متفکران و اندیشمندان و فلاسفه بنا به تمایلات و منویات خود از مناظر و چشم اندازهای مختلف و با تکیه بر مفروضات و اصول متفاوتی به مصاف آنها می روند که طبیعتاً نتایج متفاوت و متضادی را به دنبال می آورد هرچند این واقعیت توجیهی بر بی خاصیت شمردن عقل یا نفی دستاوردهای عظیم و خیره کننده آن نیست.

فلسفه مفهومی است که اساساً بر تفکر و تامل در باب ماهیت و چیستی امور و پدیده ها دلالت دارد. بنابراین فیلسوف در پی کشف ماهیت امور از طریق استدلال و تعقل روشمند و سیستماتیک است. بر همین اساس تفلسف ماهیتی انتزاعی دارد چرا که صرف نظر از امور انضمامی در پی درک و دریافت چیستی پدیده ها و مقولات در معنای عام آن است.

یکی از حوزه های مورد توجه فیلسوفان مقوله سیاست و امور مربوط به آن بوده است. فلسفه سیاسی به تعبیری تعمق در موضوعات مربوط به زندگی عمومی و پیشبرد کیفیت آن است و حوزه سیاسی را با مصالح عمومی یکسان می شمارد. در واقع فلسفه ورزی در باب مسائل سیاسی حوزه یی را تشکیل می دهد که از آن به فلسفه سیاسی یاد می شود. مفهوم فلسفه سیاسی همپوشانی ها و تداخلات مفهومی بسیاری با حوزه های دیگری چون نظریه سیاسی، اندیشه سیاسی و ایدئولوژی سیاسی دارد که از چشم صاحب نظران دور نمانده و تا حدودی منفک و متمایز شده است. اندیشه سیاسی به مجموعه یی از آرا و اهداف عقلانی و منطقی که ابزارهایی را نیز برای نیل به آن اهداف پیشنهاد می کند، گفته می شود. نظریه سیاسی در اوایل قرن بیستم به پیروی از رشد دیگر علوم پدیدار شد. نظریه های سیاسی همگی با تکیه بر روش اثباتی و به دور از گرایش های ایدئولوژیک و فلسفی و خالی از عنصر تجویز و ناظر بر تحلیل و توصیف محض هستند. تفاوت عمده میان اندیشه و نظریه سیاسی را می توان در ماهیت هنجاری اندیشه و ماهیت توصیفی نظریه سیاسی خلاصه کرد.

ایدئولوژی سیاسی بیشتر خصلتی اعتقادی دارد. به بیان دیگر ایدئولوژی سیاسی عرصه ایمان و اعتقاد و باور عمیق به اصول فکری و حقایق مطلق و لایتغیری است که از مجرای آن بیان می شود. با این وصف و به رغم اشتراکاتی که اندیشه و ایدئولوژی سیاسی به ظاهر با یکدیگر دارند نقطه افتراق آن دو گرایش اندیشه به شناخت پدیده های سیاسی است و همین موجب می شود اندیشه سیاسی در پی ایقان و تقاعد باشد و به دنبال این کار سلسله یی از مباحث عقلانی و منطقی را تدارک ببینند. حال آنکه ایدئولوژی خصلتی مذهب گونه دارد. شاید در نگاه اول اشتراکات میان فلسفه و اندیشه سیاسی به قدری باشد که این دو را بتوان در معانی مترادف به کار برد اما فلسفه سیاسی به نسبت اندیشه خصلتی انتزاعی تر دارد. از این رو فلسفه سیاسی اغلب به شیوه یی انتزاعی با غایات حکومت و ابزارهای مناسب دستیابی به آنها و مآلاً با بهترین شکل حکومت سر و کار دارد.

به تبع این تعریف یک فیلسوف سیاسی متکفل تنظیم و عرضه نظراتی درخصوص فهم ماهیت حکم و آمریت، اطاعت و تبعیت، ماهیت و ضرورت و غایت جامعه و دولت، علت و چگونگی تشکل انسان در اجتماعات، شرایط بهزیستی سیاسی انسان یا به بیانی بهتر بهترین شیوه سازماندهی زندگی انسان در جامعه و غایات و ارزش های اساسی زندگی سیاسی علی الخصوص آزادی، برابری، عدالت و امنیت است. پاسخ به چیستی و ماهیت مسائل و موضوعات مذکور منظومه یی فکری را ایجاد می کند که عناصر و اجزای آن واجد ارتباطی منطقی و درونی با یکدیگرند.

این منظومه فکری در کلیت خود همان فلسفه سیاسی است. اما پاسخ به موارد فوق الذکر منوط و موکول به تفکر درباره طبیعت و نهاد انسان است. در حقیقت تفکر پیرامون طبیعت انسان نقطه عزیمت یک فیلسوف سیاسی در پی جویی و پاسخگویی به سوالات بنیادینی است که در بالا مورد اشاره قرار گرفت. در پاسخ به چیستی طبع بشر و برداشت هایی که فلاسفه از آن به دست داده اند هشت برداشت بنیادین وجود دارد که محور تمامی استدلال های پسینی در باب مسائل فلسفه سیاسی است که ذیلاً به آنها خواهیم پرداخت.

۱) انسان؛ فردگرا یا جمع گرا؛ برخی از فلاسفه همچون جان لاک (۱۷۰۴-۱۶۳۲) فیلسوف شهیر انگلیسی فردفرد انسان ها را به سبب برخورداری از قوه تعقل دارای اصالت می دانند و جامعه را برساخته یی انسانی و امری ثانوی و ابزاری معرفی می کنند که به حکم ضرورت و بنا بر میل و اراده انسان ها قوام یافته است. بنا بر استدلال لاک انسان ها تا پیش از تاسیس دولت در وضعیتی طبیعی می زیستند و در آن وضعیت حائز حقوق و آزادی هایی بودند اما برای حفظ و تقویت و تحکیم آن حقوق و آزادی ها دست به کار تاسیس دولت و اقتدار سیاسی شدند لذا دولت و جامعه نسبت به فرد امری ثانویه و عرضی است. در دیدگاه مقابل و در تقابل میان فرد و جامعه، جامعه موجودی اصیل و فرد جزیی از آن به شمار می رود. به موجب دیدگاه جمع گرا انسان در ارتباط با جمع (جامعه) تعین و تشخص می یابد و به حکم جزیی از کل، در مسیر تحقق آرمان ها و اهداف جامعه قرار می گیرد. کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) متفکر برجسته آلمانی در آثار اولیه خود انسان را به سبب خصلت تولیدکنندگی اش متاثر از مجموعه روابط اجتماعی قلمداد می کرد. نتیجه آنکه فرد خارج از اجتماع فاقد هویت، ارزش و غایت است.

۲) انسان؛ سیاسی یا غیرسیاسی؛ مشهورترین نظریه درباره سرشت سیاسی انسان از آن ارسطو است. ارسطو انسان را حیوانی طبعاً متمایل به زندگی در دولت شهر تعریف کرده است. به عقیده ارسطو طبیعت انسان در ارتباط با دولت تجلی می یابد و چنان که می دانیم مقصود وی از طبیعت یک پدیده، غایت و کمال آن پدیده است و چون فعالیت سیاسی انسان به معنای مشارکت او در روند سیاسی جامعه عملی است که غایت انسان را متحقق می کند لذا زندگی سیاسی فی نفسه غایت زندگی انسان است.

در مقابل دیدگاه ارسطو در باب سرشت و طبیعت سیاسی انسان، اصحاب اصالت فایده انسان را اصالتاً موجودی غیرسیاسی و در جست وجوی لذت و شادی تعریف می کنند که در این راه از وسایل گوناگون بهره می جوید. مطابق این دیدگاه چون هر انسانی به دنبال تحقق شادی و نفع خود و بهره گیری از لذایذ است و این جز از طریق کسب ثروت و قدرت حاصل نمی شود لذا تنازع در میان انسان ها امری محتوم است و این نقطه ضرورت وجود حکومت را اثبات می کند. پس از تاسیس حکومت چگونگی تحدید آن نیز موضوع قابل توجهی است چرا که حکومتگران همچون انسان های دیگر که در پی کسب ثروت و قدرتند، ممکن است از موقعیت خود سوءاستفاده کنند. اصحاب اصالت فایده چنین استدلال می کنند که غایت حکومت تامین حداکثر شادی برای اتباع است و از این رو شرکت در فعالیت های سیاسی مشغله یی حاشیه یی است و فراگیر و عام نیست.

۳) انسان؛ مختار یا مجبور؛ دسته یی از فلاسفه با ارجاع به مستندات و شواهدی انسان را موجودی عقلانی و در نتیجه آزاد و خودآگاه می دانند. هگل(۱۸۳۱-۱۷۷۰) فیلسوف آلمانی معتقد بود انسان دارای عقلانیت و بنابراین آزاد است. اگرچه فلسفه هگل فلسفه یی فردگرا نیست اما به عقیده وی مهم ترین خصلت آدمی توانایی تعقل و تفکر است و آدمی به تبع همین عقلانیت موجودی مختار و آزاد است. جهان بنا بر فلسفه هگل مسیری را به سوی هدفی طی می کند. غایت قصوای جهان خودآگاهی از آزادی است و در این صورت است که عقل (روح) محقق می شود. نتیجه تحقق عقل در پایان تاریخ ایجاد هماهنگی میان فرد و نهادهای سیاسی است لذا قوانین نه تنها محدودیتی بر آزادی تحمیل نمی کنند بلکه مظهر اولای آزادی انسان به شمار می روند.

نتیجه آنکه بر خلاف حیوانات که به دلیل محرومیت از عقل فاقد تاریخ و گرفتار تکرار طبیعتند، انسان ها در خط تکاملی تاریخ به آزادی افزون تر و عقلانیتی ناب تر دست می یازند. در سوی دیگر این دیدگاه، نظریه یی وجود دارد که انسان را موجودی بیشتر غیرعقلانی و تابع غرایز و امیال و در نتیجه گرفتار و مجبور قلمداد می کند. هابز عقیده داشت تمامی انگیزه های انسانی که تعیین کننده رفتار او هستند، غیرعقلانی و کنترل ناپذیرند. عقل از منظر هابز به معنای قدرت محاسبه و سنجش و نهایتاً در خدمت امیال و عواطف و هیجانات است. به عقیده هابز انسان ها پیش از تاسیس دولت در وضع طبیعی زندگی می کنند. این وضع طبیعی واجد دو ویژگی بنیادین است؛ رقابت با همنوعان و ناتوانی در تحصیل منافع. این دو ویژگی وضعیتی را موجب می شود که هابز آن را جنگ همه بر ضد همه نام می نهد. این وضع، وضعی هراس انگیز و ملالت بار است و انسان ها برای رفع ترس خود تن به تاسیس لویاتان(دولت) می دهند.

۴) انسان؛ اصلاح پذیر یا اصلاح ناپذیر؛ بر اساس نگرش آنارشیست ها ذهن آدمی همچون لوح سفیدی است که متاثر از تجربه است. مطابق این دیدگاه انسان موجودی آموزش پذیر و دارای قابلیت پیشرفت در تمامی ابعاد وجودی خود است. پیرو این نظریه در صورتی که انسان به آگاهی نائل شود ضرورت وجود دولت که به مقتضای جهل انسان پدید آمده است از میان می رود و این انهدام دولت به گسترش عدالت در جامعه منتهی خواهد شد. در حقیقت آگاهی، قوانین طبیعی را مکشوف می سازد و قوانین خودسرانه حکومت ها را بلااستفاده خواهد کرد. به عقیده آنارشیست ها انسان ها به لحاظ برخورداری از توانایی های طبیعی برابرند و ناآگاهی و زور مانع کمال پذیری آنها شده است.

در مقابل دیدگاه آنارشیستی راجع به خصلت کمال پذیر انسان پاره یی از متفکران ضمن تشکیک در این نظر انسان را ماهیتاً دنباله رو شهوات و تابع شیطان می دانند. سنت آگوستین فیلسوف و متاله مسیحی قرن چهارم و پنجم میلادی غرور و خودخواهی انسان را عامل هبوط او در دامان شیطان دانسته است. لذا عقل انسان به پیروی از شیطان تابع شهوات شد. او با تفکیک دو جامعه زمینی و آسمانی قدرت های زمینی را مظهر شر می دانست.پس از طرح نگرش های بنیادین در باب طبع بشر اکنون مهم ترین مساله فلسفه سیاسی مجال طرح می یابد که همانا تامل در خصوص ماهیت دولت است. پاسخ به چیستی دولت، منشأ، غایات و اهداف و کارکردهای آن محور تفکر در حوزه فلسفه سیاسی است. پرداختن به موضوع دولت و ماهیت آن حساس ترین بخش در حوزه فلسفه سیاسی است چرا که در پرتو پاسخ به این پرسش مباحث دیگری همچون تعریف و دامنه آزادی انسان در ساختار دولت و دلایل و شکل توجیه قدرت دولت (مشروعیت) مطرح می شوند. هر پاسخی به سوالات فوق در ذیل تعریف فیلسوف از ارزش های اساسی زندگی سیاسی نظیر آزادی و عدالت قرار می گیرد.

آیزایا برلین معتقد بود چون ارزش ها و آرمان های بشری متعدد، متکثر و سازش ناپذیرند لذا تجمیع و تالیف آنها در یک قالب کلی غیرممکن است و هر طرحی که دغدغه تحصیل تمامی ارزش های انسانی را در حد کمال دارا باشد، غیرعملی است. بر این اساس لزوم توجه به بهترین شکل حکومت که عهده دار حفظ و پاسداری از غایات و ارزش های اساسی زندگی است ضرورت می یابد. این موضوع بارزترین فصل ممیز فلسفه سیاسی جدید با فلسفه سیاسی قدیم است. سوال محوری فیلسوفان سیاست اندیش قدیم ایضاح و تعیین شرایط حکومت کنندگان و زمامداران بوده است. این امر ریشه در نگاه آنها به مقولات مهمی چون انسان، کائنات و غایت هستی و اهداف و دولت داشته است. به بیان دیگر دلمشغولی و دغدغه اصلی فیلسوفان قدیم استنتاج و تبیین شرایطی بوده است که حاکمان باید متصف به آنها می بودند تا از عهده اداره جامعه و رهنمون شدن آن به سمت اهداف مدنظر برمی آمدند.

اما در فلسفه جدید و با مشاهده تجربیات گذشته در باب حکومتداری و فرمانروایی، به جای پرداختن به شرایط و ویژگی های حکام، به چگونگی حکمرانی و طراحی مکانیسمی پرداخته می شود که در سایه آن اهداف و آرمان ها محقق شوند. نتیجه آنکه سوال چه کسی حکومت کند که سوال محوری فلسفه سیاسی قدیم بود در حال حاضر و نزد فلاسفه سیاسی عصر جدید به سوال چگونه باید حکومت کرد تبدیل شده است. این چرخش ذهنی ثمرات گرانبهایی برای جامعه بشری به دنبال داشته است چرا که در ذیل این نگرش انسان های متوسط می توانند دستاوردهایی را در سیاست و مدیریت جوامع کسب کنند که زمامداران و حکام گذشته با اوصاف و ویژگی های فردی بعضاً قابل توجه و گاه استثنایی از کسب آنها ناتوان بودند. سابقه چنین چرخشی در طرح سوال محوری فلسفه سیاسی را باید به تحولات ناشی از صنعتی شدن و نتایج آن ارجاع داد. صنعتی شدن نتایج شگرفی بر صورت بندی و ترتیبات و مناسبات اجتماعی بر جای گذاشت. خروج بسیاری از دهقانان و کشاورزان از روستاهای زیر سیطره اربابان فئودال موجب تکوین طبقه یی جدید در مراکز شهری شد که مشغله عمده آنها فعالیت در کارگاه ها و کارخانجاتی بود که دست اندرکار تولید به شیوه یی جدید بودند.

تولیدات انبوه منجر به آن شد تا شکل و شمایل زندگی از حیث دستیابی به لوازم و ابزارها و امکانات مادی متحول شود و این تحولات در کنار رشته تفاسیر و تعابیر جدیدی که در حوزه های معرفتی و سیاسی و اجتماعی ارائه شد به یک نظام جدید منتهی شد که یکی از مقومات آن، تخصیص نقش ها و تقسیم کار اجتماعی بود. تقسیم کار مبتنی بر تمایزات رو به گسترشی بود که در تمامی حوزه های زندگی بشر در حال شکل گرفتن بود و نیاز فزاینده یی که به علم و فن احساس می شد، این تقسیم کار حوزه سیاست و قدرت را نیز درنوردید به گونه یی که اولاً اهداف زندگی سیاسی که پیش از این رنگ و بوی دیگری داشت تماماً دستخوش بازنگری و تغییر شد و ثانیاً با عمومی تر و عینی تر شدن اهداف سیاست کارشناسان و متخصصان سیاسی آموزش دیده تربیت شدند و آنگاه در عرصه عمومی، قدرت مانور بیشتری یافتند. تغییر اهداف زندگی سیاسی منجر به آن شد تا در کنار بازنگری در اهداف دولت، در سازوکارهای پیشبرد امور تجدید نظرهایی انجام شود. انتظار از دولت و دستگاه های حکومتی دایر مدارتامین امنیت و رفاه شهروندان و حفظ حقوق و آزادی های اساسی آنها قرار گرفت و به موجب رواج این دیدگاه اهداف متافیزیکی دولت ها که تا پیش از عصر صنعتی شدن برقرار بود به نهادهایی که شایستگی و امکانات تحقق آنها را دارند، محول شد. به موجب این تغییرات صورت پذیرفته در اهداف پیشین، سازوکارهای جدیدی برای نیل به اهداف جدید تدوین و طراحی شد و حوزه سیاسی گشایش بیشتری یافت.

در سایه بازتر شدن فضای سیاسی که مرهون رشته تحولات اجتماعی دیگری هم بود این سوال اساسی در فلسفه سیاسی مطرح شد که برای تحقق اهداف عینی و موجود در حوزه سیاسی چگونه باید حکومت کرد و سیستم حکومتی باید واجد چه مشخصات و ویژگی هایی باشد تا نیل به اهداف در متن آن با کمترین هزینه و بیشترین دستاورد همراه باشد؟ تنظیم و تدوین اصول حکومت دموکراتیک در حقیقت در پاسخ به سوال فوق و به پشتیبانی تجربی جوامعی که توفیق بیشتری در تحقق آرمان ها و اهداف داشته اند، انجام گرفته است. دموکراسی به عنوان یک فرمول سیاسی در پی پاسخ به سوال چگونه باید حکومت کرد ارائه شده است تا با صرف کمترین هزینه بیشترین و بهترین نتایج حاصل شود.

از این روست که پایبندی به مبانی و اصول آن در کنار اهتمام به اصلاح برخی ناکارآمدی ها و نقایص جزیی و اجرایی، ثمرات گرانبهایی در تحصیل منافع و بهروزی جوامع به دنبال داشته و خواهد داشت. پس بجاست که فلسفه سیاسی جدید را کوششی فکری و تئوریک در مسیر بهبود شاخص های حکومت دموکراتیک بدانیم در واقع فلسفه سیاسی روزگار ما فلسفه دموکراسی و اصول و مبانی آن است تا گردش زندگی سهولت بیشتری یافته و در پرتو آن پیشرفت های اخلاقی و معنوی نیز حاصل شود.

قطعه یی از فیلیپ ژاکوته شاعر معاصر فرانسوی

پدرام سهرابلو