پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

مثل فیل ها به زادگاهم برمی گردم


مثل فیل ها به زادگاهم برمی گردم

جهت یابی جغرافیایی روزهای کودکی فرهاد آئیش از کوه شمیران بوده است

‌ در شناسنامه من نوشته شده است: شهرستان شمیران، صادره از قلهک. در واقع من شمیرانی هستم و نسبت به شمیران خیلی احساس ناسیونالیستی دارم. حتی در تمام آن ۲۷ یا ۲۸ سالی که خارج از کشور زندگی کردم، همیشه نوستالژی کوچه و محله‌مان به یادم بود و تا دوستی را می‌دیدم که اهل شمیران است، با او ارتباط برقرار می‌کردم. خیلی از شمیرانی‌ها این خصوصیت را دارند.

فکر می‌کنم که هر کسی به صورت ناخودآگاه یک حسی به زادگاهش دارد. حتی بعضی از حیوانات مثل فیل قبل از مرگ به زادگاهش بازمی‌گردند. چون این مساله برایم اهمیت داشت، اتفاقا نمایشنامه‌ای به نام چمدان دارم. گرچه من عاشق سفر هستم و خودم را جهان‌وطنی می‌دانم، ولی بشدت به زادگاهم علاقه‌مند هستم. این علاقه‌ای که به نظرم تا اندازه‌ای ناخودآگاه است، برای من در چند دلیل خلاصه می‌شود که یکی از آنها عبارت است از خاطرات دوران بچگی با دوستانم در آن کوچه‌ها. خصوصا که خانه ما نزدیک کوه بود و هر هفته به کوه می‌رفتیم. این کوه با عظمت زیادش، درست در جوار شمیران بود. من و دیگر بچه‌ها هنگامی که در کوچه‌پس‌کوچه‌ها گم می‌شدیم، برای جهت‌یابی کوه را پیدا می‌کردیم و بعد خانه‌مان را. جهت‌یابی جغرافیایی‌ام را در دوران کودکی از طریق کوه پیدا می‌کردم ولی بعدها که سال‌ها خارج از ایران زندگی کردم، گاه احساس می‌کردم جهت‌یابی فلسفی‌ام را گم کرده‌ام. وقتی بعد از حدود ۱۶ سال به تهران بازگشتم، ناخودآگاه با دیدن کوه و محله دوباره آن ارتباطی که با درون خودم و با ناخودآگاهم نیاز داشتم، پیدا کردم.

وقتی از زادگاهم صحبت می‌شود، زادگاه برای من فقط شمیران و تهران نیست. بلکه ایران را نیز شامل می‌شود چرا که سال‌ها دور از کشورم بودم. زادگاه برای من بیشتر کشورم است و بعد شمیران. من هم تهران را زیاد گشتم و هم ایران را و هم خارج از کشور را.

درباره گشت وگذار در تهران باید بگویم، چون از جوانی به موتورسیکلت علاقه‌مند بودم و همیشه موتورسیکلت داشتم، تمام تهران را با موتورم گشته‌ام. اگرچه موزه‌های تهران را دیده‌ام ولی خیلی علاقه‌ای به دیدن موزه و ساختمان‌های قدیمی ندارم. همیشه کنجکاو دیدن بافت تهران و محله‌های تهران بوده‌ام.

به طور کلی، در سفر،‌ مسیر برایم از بسیاری چیزهای دیگر، خیلی مهم‌تر است. در طول سفر، بشدت آرام رانندگی می‌کنم و هر از چندگاهی می‌ایستم. حتی در جوانی گاهی در طول مسیر چادر هم می‌زدم. یادم است که در نوجوانی تمام ایران را گشتم، گاهی با ترن و گاهی به شیوه اتو استاپ که می‌ایستادیم تا یک ماشین شخصی ما را سوار کند. این شیوه هم فال بود و هم تماشا. البته این کار امروز زیاد مد نیست و خطرناک است. الان دیگر چادر نمی‌زنم ولی راه هنوز هم برایم خیلی مهم است.

به هر شهری که می‌روم کلیت آن، مردمش و حس کلی‌ام درباره آن شهر، برایم مهم است تا آن محیط را بشناسم و با آن اخت شوم. بیشترین جایی که علاقه دارم به آن سفر کنم، اول گیلان است و بعد مازندران به دلیل دریای خزر و طبیعت آنجا و خاطرات دوران جوانی و کودکی‌ام و... بعد از آن نقاط دیگری از کشورم هست که آنها را نیز بسیار دوست دارم. مثل کردستان. کردستان را بیشتر به خاطر خصوصیات مردمش مثل راست‌گویی و صداقت دوست دارم. کویر را به دلایل دیگری دوست دارم. «اردا» را هم بسیار دوست دارم. اردا دهی است در فاصله حدود ۷۰ کیلومتری شمال یزد که پدرم در آنجا به دنیا آمده بود. در شناسنامه‌ام هم نام من این گونه است: فرهاد حشمتی اردایی. ولی من از دیدن یزد و اردا تا بیست و چند سالگی محروم بودم. البته بتازگی به اردا و یزد بیشتر سفر می‌کنم، زیرا مدتی است که احساس من به کویر بسیار تحریک‌شده است و علاقه زیادی به دیدن کویر پیدا کرده‌ام. شاید دلیل این کشش زنده شدن یک حافظه ژنتیک از پدرم و خاطره پدری‌ام است. زیرا پدرم زمانی که پنج ساله بودم وفات کرد و رابطه من با پدرم و خانواده پدری و یزد و اردا و قسمت کویری ایران خیلی کم شد. وقتی سن بالا می‌رود، آدم به درون خود و ناخودآگاهش بیشتر رجوع می‌کند. شاید این «رجوع به ناخودآگاه و ناخودآگاه به آن رجوع کردن» من را به کویر نزدیک‌تر کرده است.

ولی راستش کلا همه جای ایران را دوست دارم و نمی‌توانم به این راحتی‌ها بگویم که جایی را به جای دیگر ترجیح می‌دهم.

معتقدم یکی از مقوله‌های مهم در سفر این است که گاهی آدم بنشیند و محیط را احساس کند و نگاه کند. مخصوصا نگاه کردنی که با فهم همراه باشد. ما بیشتر فرهنگ تفسیری داریم تا تصویری. در ادبیات هم بیشتر نگاه تفسیری داشتیم و نیمایوشیج خیلی سعی کرد که نگاه تصویری را وارد شعر کند. در این مساله ما از فرانسوی‌ها خیلی دور و به آلمانی‌ها خیلی نزدیک هستیم.

کم نگاه کردن در فرهنگ وجود دارد در عین حال که قدرت به‌کارگیری تصورات و مقوله‌های تفسیری را دارا هستیم. من در دوره‌های مختلف تدریسم دانشجویانم را به نگاه کردن خیلی ترغیب می‌کردم. نگاه کردن برای خود من خودآموز بوده و در واقع برایم زاویه دیگری از آموختن بوده است. من آموزه‌های زیادی را از دیدن کشف کرده‌ام.