دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

روستای ماهیها


روستای ماهیها

گل را نه چیده بود نه جایی خریده بود
در خوابهای کودکی خویش دیده بود
در حافظه ورق زد رؤیای باغ را
وامانده بود صفحة گل که رسیده بود

▪ گل

گل را نه چیده بود نه جایی خریده بود

در خوابهای کودکی خویش دیده بود

در حافظه ورق زد رؤیای باغ را

وامانده بود صفحة گل که رسیده بود

گل را که فکر کرد؛ فقط حافظه نبود

که رشد کرده، در عضلاتش دویده بود

چون اولین دو ساقة ریواس، کردگار

آن هر دو را به خاطر هم آفریده بود

یک شب گرفته بود قلم‌مو و رنگ را

او را کنار خود به خیابان کشیده بود

قویی به هیئت‌ زن، سحری به شکل گ‍ُل

از قصه‌های مادرش او را شنیده بود

گ‍ُل، زن نه گفت لب بگذارد ببوسدش

حسِ شگفتِ مرگ به جانش خزیده بود

یکباره مارِ کبری شد، مار! مار! مار!

ماری که سالها پیش او را گزیده بود

▪ تلفن

تویی که در تلفن راه می‌روی که منم

الو! صدای تو پیچید در تمامِ تنم

الو! تلفن جاسوس الو، تلفن دزد

الو! تلفن، که قطع می‌شود سخنم

الو صدای تو می‌آورد به شور مرا

به رقص می‌گیرندم لباسهای تنم

الو، تو از تلفن آمدی به این خانه

که بر لبانِ شگفت تو بوسه‌ای بزنم

الهة سحری، می‌رسی و می‌دوزی

ستاره‌ها را بر دکمه‌های پیرهنم

خدای شعری تو، در رسیدنت س‍ِر‌ّی است

که مثل نام خدا حک شده است بر دهنم

الو! صدای تو را قطع می‌کند تلفن

من و دوباره به تکرار خود درآمدنم

تو در تلفن برگشته‌ای به خانة خود

پس از تو ساعتها زنگ می‌زند بدنم

▪ سفارش

تا وهم سایه‌های مشبک پ‍ُرت کند

دنیای برملا شده از شک پ‍ُرت کند

تا که بزرگ‌تر شوی و روزگار پیر

از قصه‌های ب‍ُختی و ب‍َختک پ‍ُرت کند

ماشین رخت‌شویی، یخچال، اجاق، مبل

این واژه‌های سادة کوچک پ‍ُرت کند

عاشق شدن، مطالعه کردن، گریستن

انجام این مسائلِ مضحک، پ‍ُرت کند

با کوکِ مادر و پدرت زندگی کنی

دنیای کور و لال عروسک پ‍ُرت کند

دنیا به طبق قاعده‌ات پیش می‌برد

آن قدر تا قوانین یک‌یک، پ‍ُرت کند

حتی اگر که مزرعه گندمی شوی

از سنگ و چوب، خیل مترسک پ‍ُرت کند

می‌خواهی آفتاب شوی هجمة کسوف

شب بر ر‍‌ُخت بپاشد و از لک پ‍ُرت کند

تا پیش از آنکه این همه پیش آیدت، بخواب

تا مرگ این حضورِ مبارک پ‍ُرت کند

▪ در ذهن

در سایة اتاق

در بین چارتاقة دیوار

در ذهن مرد ما

خلجانی شکفته بود

ـ مثل صدای وز وز غوکان بود

مثل صدای زوزة خوکان شد ـ

در سایه اتاق

در بین چارتاقة دیوار

مردی نشسته بود

مردان خشمگین مسلح

در بین ذهن او رژه می‌رفتند

مرد ابتدا، به رفتنِ مردان ظنین نبود

این های و هوی و آمدن و رفتن

به ذهن او

جز انقلابِ خاطره‌ای خشمگین نبود

او حالِ حیله داشت

وقتی محال بود تحمل

تیغِ تفنگهای سرِ دوش مردها

سوزاند سایه‌های تنِ ذهنِ مرد را

مردان برای رفتن راهی نیافتند

دیوار چارتاقة ذهنش را کم‌کم شکافتند

حالش گرفته بود

مردان هنوز هم در بین ذهن او رژه می‌رفتند

حالش گرفته بود

در زیر خواب و خشم

از جا بلند شد

دوری به چارتاق اتاقش زد

آهی زِ دل

نه،

داد

کشید از دل

سر را گرفته کوفت به دیوار ...

در سایة اتاق

در بین چارتاقة دیوار

مردان خشمگین رژه می‌رفتند

▪ مواجهه

بر آستانه مرا

طلوع کردی و خندیدی

مگر بهانه بجویم زِ چارسو با تو

م‍َنَت نگاه نکردم،

زِ شرم بود؟

نه!

از ترس بود؟

نه!

گرفته بود مرا بغض در گلو با تو

تو نورِ محضی، هم آفتاب، هم آتش م‍َنَت،

گیاهی نو دل‌گرفته، نو دلکش

توانِ دم زدنم نیست روبه‌رو با تو

▪ فلسطین

به پرچم رنگین فلسطین

هزار مرد به پای تو جان سپردند و‌ُ

هزار دست تو را باز می‌فشردند و‌ُ

هزار چشم سه رنگ نشان ز نام تو را

ز نقشه می‌قاپیدند و می‌ستردند و‌ُ ...

سپیدی‌ات را تا صلحِ سازمانِ ملل

سپید باشد از الخلیل بردند و‌ُ...

سیاهی‌ات را پیراهنِ زنی کردند

که بچه‌هایش در انتفاضه مردند و‍ُ

ز سبز، و‌ُدکا کردند امیرهای عرب

تو را به همراهش قطعه‌قطعه خوردند و‌ُ...

تو سرخِ خونت از شانه منتشر شده بود

که شانه‌های تو آزرده‌اند و ت‍ُ‍ردند و‌ُ ...

تو سرخِ خونت در روزنامه‌های جهان

که دست و پا را از جنگ می‌شمردند و‌ُ ...

هزار مرد به پای تو جان سپردند و‌ُ

هزار دست تو را باز می‌فشردند و‌ُ ...

سیدرضا محمدی