شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

جوجه گنجشک‌های حرف گوش کن


جوجه گنجشک‌های حرف گوش کن

یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، روی شاخه یک درخت بزرگ که خیلی هم بلند بود، چند تا گنجشک زندگی می کردن. یکی از گنجشک ها، چندتا جوجه کوچولو داشت و هر وقت هم که می خواست از لونه خارج …

یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، روی شاخه یک درخت بزرگ که خیلی هم بلند بود، چند تا گنجشک زندگی می کردن. یکی از گنجشک ها، چندتا جوجه کوچولو داشت و هر وقت هم که می خواست از لونه خارج بشه و برای جوجه گنجشک ها غذا بیاره، به اون ها سفارش می کرد مواظب خودشون باشن.یک روز مامان گنجشکه مثل همیشه صبح زود برای پیدا کردن غذا از لونه خارج شد. این ور سرک کشید، اون ور سرک کشید، زیر درخت رو نگاه کرد، روی دیوار خونه ها و توی حیاط ها پر کشید، اما افسوس که تنها چند دونه گندم کوچک پیدا کرد، گنجشک های قصه ما خیلی گرسنه بودن و با این دونه های کم سیرنشدن مامان گنجشکه به جوجه ها گفت: من باید چند تا درخت اون ورتر برم، حواستون باشه از لونه سرک نکشید. این ور و اون ور نپرید، سروصدا نکنین. مبادا گربه و کلاغ متوجه بشن شما این جا تنها هستین و بیان سراغتون.جوجه ها به مامانشون قول دادن و مامان هم با خیال راحت رفت دنبال آب و دونه. مدتی گذشت، اما مامان گنجشک برنگشت، جوجه ها خیلی دلشون تنگ شد.

حوصله شون سررفت، دلشون می خواست از لونه خارج بشن و برن روی شاخه ها بازی کنند، اما یاد قولی که به مامان گنجشک داده بودند می افتادن و از این کار صرف نظر می کردن. یک ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، یک ساعت گذشت. اما مامان گنجشک نیومد که نیومد.شکم بچه ها به قاروقور افتاده بود. یکی از جوجه ها یواشکی از توی لونه سرک کشید و گفت: کسی این دور وبرها نیست، بچه ها خوبه بریم روی شاخه و کمی بازی کنیم. هنوز این حرف ها از دهنش خارج نشده بود که صدای قارقار بلندی شنید. کلاغ بدجنس داشت روی شاخه ها راه می رفت و دنبال طعمه ای برای خوردن بود. گنجشک های قصه ما خیلی ترسیدن، کز کردن و توی لونه پنهون شدن. کلاغ از کنار اون ها گذشت ولی اون ها رو ندید و دوباره پر کشید و رفت. گنجشک ها نفس راحتی کشیدن و باز منتظر مامان شدن. اون ها با صدای هر جیک جیک فکر می کردن مامان گنجشک برگشته اما مامانشون نیومد و دوباره هوس کردن که از لونه خارج بشن. یکی از اون ها چند قدمی روی شاخه ها این ور و اون ور رفت اما کسی رو ندید و حتی یک دونه کرم کوچولوهم برای خوردن پیدا نکرد.همین طور که داشت به اطراف سرک می کشید، صدای خش خش برگ ها رو شنید. وای خدای بزرگ، یک گربه چاق وچله داشت روی شاخه های درخت قدم می زد و به این ور و اون ور می رفت. جوجه کوچولو خیلی با سرعت برگشت به داخل لونه، گربه هم گنجشک ها رو ندید؛ آخه مامان گنجشک لونه رو خیلی خوب ساخته بود و خیلی خوب هم روی اونو پوشونده بود.کم کم جوجه ها داشتن نگران می شدن که مامان گنجشک با یک بغل پر از خوراکی های خوشمزه سررسید.

جوجه ها خیلی خوشحال شدن؛ هم از این که مامانشون صحیح و سالم برگشته و هم از این که این همه غذای خوشمزه برای چند روز دارن. جوجه ها فهمیدن که حرف هایی که بزرگ ترها می گن شوخی نیست و باید همیشه به گفته های اون ها گوش بدن چون پدر و مادرها خوبی بچه ها رو می خوان.

بهروز