سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

نگاهی به «عشق»، در داستانهای کوتاه چخوف



      نگاهی به «عشق»، در داستانهای کوتاه چخوف
زهره روحی

اگر «عشق» حتا «آسمانی»‌ترینش را مقوله‌ای ارتباطی و انضمامی بدانیم، در این صورت کمترین تردیدی نمی‌توان داشت که ماهیت و شناسایی آنرا به قلمروهای فرهنگی ـ اجتماعی واگذاشته‌ایم که همین واگذاری در واقع تذکری است بر تاریخی بودنِ آن. در چنین چشم اندازی، سروکارمان با عواطف و احساسهایی کاملاً انسانی است که هر چه قدر هم که به دلیل شگفتی‌های رازآمیز ماجراهای عاشقانه، مبهم و عجیب و غریب جلوه کند، باز با این حال به اموری کاملاً زمینی، گره خورده است. به طوری که تبیین هر ماجرای عشقی، و شناساییِ موقعیتِ رسمی (مشروع) و یا غیر رسمی (نامشروع) آن، قابل محاسبات عقلانی است. یعنی می‌توان آنرا به لحاظ موقعیتی از طریق  وضعیت محلی، تاریخی، و سلسله‌ مراتب اجتماعی و منزلت‌های فرهنگی و اقتصادی، به خوبی درک کرد.
اما این بدین معنی نیست که آدمهای یک دوره‌‌ی تاریخی و حتا در یک جامعه‌ی مشخص، به دلیل شرایط متفاوت نتوانند نگاه، درک و سلیقه‌ی متفاوتی به عشق و به طور کلی موقعیت‌های عاشقانه داشته باشند. با وجود این همواره گفتمانی از سوی قدرت‌های حاکم وجود داشته‌اند که خود را فراتر از تمامی ادراک‌های شخصی و واقعیِ برخاسته از تجربیات زیسته‌ی افراد قرار داده‌اند؛ افرادی که در شرایط متفاوت اجتماعی و فرهنگی زیسته و رشد کرده‌اند. اما قدرت‌های سلطه‌گر با نادیده گرفتن این تفاوت‌ها به ترسیم محدوده‌های عشق مشروع از نظر خود می‌پردازند و بدین ترتیب به شیوه‌ای پدرسالارانه و خود محور، مرز بین قلمرو رسمی و غیر رسمی روابط جنسی و عاشقانه را به کل جامعه القا می‌کنند. بنابراین اگر مطالعه‌ی تاریخی ما درباره‌ی عشق و عاشقی، تنها معطوف به کتابهای تاریخیِ متعارف باشد، بی‌تردید به مطالعه‌ی همان نگرش مسلط و زورمدار پرداخته‌ایم، نه آنچه که در واقعیت آنرا مردم به تجربه‌ی خویش درآورده‌اند و به اصطلاح آن تجربه‌ی عاشقانه را زیسته‌اند. اما اگر بتوانیم رمان‌ها و داستانها را به نوعی در قلمرو کتابهای تاریخی ـ تخیلی بگنجانیم (آنهم با این فرض که اینها می‌توانند روایت‌هایی متعلق به قلمرو عمومی و مردم خارج از حوزه‌ی قدرت باشند)، در اینصورت آنها را به‌منزله‌ی تصویرگر مشاهدات روابط عاشقانه در گذشته، به نسبت و با ارفاق پذیرفته‌ایم. با توجه به چنین فرضیه‌ای آن هنگام که در حال مطالعه‌ی داستان عشقی ـ اجتماعیِ متعلق به قرن نوزده میلادی هستیم، اگر در کمال تعجب دریابیم کماکان با یکی از معضلات موقعیت اجتماعی و عاشقانه‌ی زمانه‌ی خودمان روبروییم، این واقعه را چگونه باید توضیح دهیم؟ به بیانی اگر احساس ‌کنیم که داستان در حال طرح و بازگویی مشکل عشقی ماست آیا می‌باید به این نتیجه رسیم که عشق و موقعیتِ عشقی امری فرا تاریخی و فرا زمانی است و در همه دوره‌های تاریخی و فرهنگی به یک صورت قلب و روح انسانها را تسخیر کرده و همچنین به یک صورت مشکلاتی به بار آورده یا آنکه توضیح را به بررسی‌ و مطالعات اجتماعی واگذار کنیم؛ تا جایی که به عنوان نمونه در داستان کوتاه «بانویی با سگ کوچکش» اثر آنتوان چخوف، به این پرسش رسیم که چرا درک مخفی‌کاری‌های دمیتری دمیتریچ گوروف و نیز آنا سرگی‌یونا حتا پس از دو قرن همچنان برای‌مان آشناست!؟
پاسخ ما به این پرسش هستی‌شناسانه هر چه باشد، قدر مسلم این است که آن پاسخ فقط یک پاسخ در بین انواع پاسخ‌هاست. فقط همین. در نظر داشتن این مسئله از اینرو اهمیت دارد که دعوت به گفت‌وگو را برای پاسخ دهی و کندوکاور بیشتر و بیشتر همواره باز و گشاده نگهداریم. اما در اینجا می‌خواهیم از افق جامعه‌شناسی مارکسیستی سراغ این مسئله برویم. افقی که اعتقادی به «فراتاریخی» بودن مقولات بشری، حتا عشق و خصوصاً نوع آسمانی‌اش ندارد؛ فی‌المثل از دید این قلمرو علمی، رابطه‌ی مخفی‌کارانه‌ی عشق دمیتری دمیتریچ و آنا سرگی‌یونا، مرد و زن متأهلی که هر دو علارغم میل خویش به همسران خویش خیانت‌ می‌کنند، نه امری شخصی و فردی بلکه امری ساختاری است. اشتباه نشود، مسلماً هیچ ساختار فرهنگیِ حاکمی به طور مستقیم و رو در رو هیچکس را به زیر پا گذاردنِ حکمی که خود جزء منکرات قرار داده است، وادار نمی‌کند، اما از سوی دیگر واقعیت این است که با تحت سلطه‌ی خود درآوردن قلمرو جنسی (عاشقانه و زناشویی)، و تبدیل آن به یکی از انواع قلمروهای «مالکیت» و همچنین دخل و تصرف حقوقی در آن، و به کارگیری انواع ابزارهای تنبیهی (از روش نرم یا به اصطلاح حقوقی گرفته تا خشونت‌های جسمی)، در حقیقت باب زیر پا گذاشتن امر و نهی‌های خود را می‌گشاید. بنابراین آنچه تحت عنوان «زنا» شناخته می‌شود، از نگاه جامعه‌شناسی‌ِ مارکسیستی، فی‌نفسه انباشته از پیش‌داوری‌هایی است که ساختار حاکم و مرتجع (از هر شکلی که باشد) از شناسایی آن به صورت داغ ننگ، سود می‌برد. چنانچه، کمترین سود آن کنترل و نظارت تمام و کمال بر قلمروهای عاشقانه و زناشویی و به طور کلی روابط دو جنس است. و هدف قدرت‌های حاکم، از طریق چنین کنترل و نظارتی، مسلماً نه هدفی اخلاقی یا فلسفی بلکه همانگونه که گفتیم در اختیار گرفتن لایه‌ی زیرین آنها یعنی سلطه‌ی رسمی بر ابزارهای خشونت و تنبیه است (از برچسب‌های داغ ننگ و در نتیجه طرد از قلمرو رسمی و به حاشیه راندن افراد گرفته تا خشونت‌های جسمی).
اکنون در می‌یابیم «جنسیت» و یا به عبارتی مسائل جنسی به عنوان «منابع جمعیتی» ـ که بتوان آنها را بدان وسیله کنترل و جا به جا کرد ـ و تصمیم‌گیری درباره‌ی حد و حدود و شیوه‌‌های ارتباطیِ آن، برای قدرت‌های حاکم به منزله‌ی ابزار کنترل اجتماعی است. اصلا شاید جالب باشد که بدانیم بنا بر نظر فروید، همواره بین «خشونت» و «نیروی جنسی» رابطه‌ای معکوس وجود دارد. و جالبتر اینکه، نظریه‌ی فروید این باور را در مارکوزه تقویت کرد که: "جامعه، در آزاد گذاشتن غریزه‌ی جنسیِ فرد و تشویق او به بی‌بندوباری طبعاً نیروهای پرخاشگر را خواه متعالی و خواه مبتذل درهم می‌شکند" (مارکوزه، 1378: ص 107). هر دو نظریه تأکیدی است بر غیر شخصی و همچنین غیر ذاتی بودن مفاهیم خیانت، زنا و یا وفاداری و عشق. و این بدین معنی است که زنا و یا خیانت فقط در قامت نوعی فرهنگ و ساختار اجتماعی خاص است که می‌تواند وجود داشته باشد. در خارج از آنها هیچکدام از این مفاهیم وجود ندارند. بنابراین معنا و مفهوم واحد اجتماعیِ «خانواده» و وفاداری بین زن و مرد، در گروی شکل خاصی از جامعه و ساختار فرهنگی و اجتماعیِ آن است. یعنی زمانی که در حال خواندن داستان «بانویی با سگ‌ کوچک‌اش» هستیم و با قهرمانان داستان احساس همدلی و یا بر عکس نسبت به آنها احساس انزجار می‌کنیم، این بدین معنی است که به لحاظ ساختار اجتماعی و فرهنگی با آن جامعه از وجه اشتراک‌هایی برخورداریم. آنهم حتا با گذشت دو قرن؛
بهرحال به نظر می‌رسد آنچه ما را به هم متصل می‌کند، تعریف مشترک‌مان از امر مشروع و نامشروع است. تعریفی که چنانکه دانستیم به خودی خود، وجود ندارد و ساخته و پرداخته‌ی روابطی است که از سوی قدرت و ساختارهای فرهنگیِ آن کنترل و تنظیم ‌می‌شود. مطابق نگرش مارکسیستی از اینرو هنوز روابط مخفی و به اصطلاح زناکارانه می‌تواند وجود داشته باشد که هنوز ساختار فاسد فرهنگ بورژوایی حاکمیت دارد. اما در اینجا قضیه برای ما فقط به ساختارهای فسادساز و مطالعه‌ی انتقادی آنها منتهی نمی‌شود؛ بلکه وظیفه‌ی ما در اینجا بررسی لایه‌ی دیگری نیز هست. لایه‌ای که بتواند با موقعیتِ انسان‌هایی که به نوعی  قربانی این ساختارند، رابطه‌ی نزدیک‌تری برقرار کند. چرا که اطلاعات ما از عاشقیتِ حامل «زنا» و یا «خیانت» حاصل بازخوانیِ تجربیات شخصیِ شخصیت‌های داستانی است. انسانهایی همچون آنا سرگی‌یونا و یا دمیتری دمیتریچ، که در عین شرافت روحی خویش، به طور جدی با مسئله‌ی عدم شرافت مواجه‌اند. در واقع باید گفت توجه به عواطف شخصی آن دو در بستر اجتماعیِ مملو از پیش‌داوری بسیار آموزنده است: پیش‌داوری‌هایی که همواره در طی تاریخ از سوی نظام‌های غیر توزیعیِ منابع قدرت، حمایت و نهادینه شده‌اند و ادبیات اگزیستاسیالیستی، پیش از ورود جامعه‌شناسان خُرد و روانکاوان به آن قلمرو، در آن کندوکاو کرده و بدان وسیله ابزارهای رشد خود را تولید کرده است.آثار تولستوی، و یا به وفور و شگفتی‌آور آثار پروست گنجینه‌ای از این کندوکاوهاست. باری، در داستان «بانویی با سگ کوچکش»، چخوف ما را با ناخشنودی آنا و دیمتری از زندگی زناشویی آشنا می‌کند. زن و مردی که به طور اتفاقی در شهری ییلاقی با یکدیگر ملاقات می‌کنند و پس از آشنایی و شروع ماجرای عاشقانه‌، هر دو سه ماه یکبار به طور پنهانی در مسکو یکدیگر را می‌بینند. شهری که در مقایسه با شهرهای کوچک، قادر به پوشش دادن این رابطه‌ی مخفیانه است. در اینجا به یاد نظریه‌ی زیمل (یا گیدنز) درباره‌ی مختصات شهرهای بزرگ می‌افتیم. اینکه بزرگیِ شهرهای مدرن و به اصطلاح بی‌تفاوتی‌های مدنیِ جا افتاده در آنها، سلاحی کارا در برابر بسیاری از موقعیت‌های تحمیلی است. چرا که قادر است زندگیِ غیر علنی و یا به اصطلاح زیر زمینی را محفوظ بدارد و از دید قدرت حاکم در هر قلمروی، (نه صرفا سیاسی در کشورهای جهان سوم)، بلکه حتا قلمرو جنسی در کشورهای رشد یافته پنهان سازد. چخوف در داستان کوتاه «بانویی با سگ کوچکش»، ضمن نشان دادن اهمیت این امکان زیرزمینی (در خصوص حفاظت از قلمرو خصوصی در شهرهای قدرتمدار و بزرگ)، توصیف‌گر موقعیت اجتماعی دو گانه و از خود بیگانه‌ی انسانهای تحت سلطه‌‌ی فرهنگ‌های قدرتمدار می‌شود. چنانچه می‌گوید:
"اکنون او دارای دو زندگی بود: یک زندگی علنی که کاملا عیان و آشکار بود و هرکه دلش می‌خواست می‌توانست آنرا ببیند و از آن سر در بیاورد. این زندگی مانند زندگی دوستان و آشنایان او آکنده از حقیقت‌های قراردادی و فریبهای قراردادی بود. و یک زندگی غیر علنی که دور از چشم اغیار به هستی خود ادامه می‌داد. از قضای روزگار آنچه در نظر او مهم و جالب و ضروری بود و آنچه هسته‌ی اصلی زندگی‌اش را تشکیل می‌داد، در اختفا و دور از چشم دیگران صورت می‌گرفت. اما بقیه ی چیزها یعنی آنچه دروغ و نیرنگ او بود و غشایی که به منظور اختفای حقیقت بر خود می‌کشید ـ مانند خدمتش در بانک یا بحثهایش در باشگاه  درباره‌ی پست‌ترین طایفه یا مهمانی‌هایی که به اتفاق زنش در آنها حضور پیدا می‌کرد ـ همه و همه‌ی اینها در علن انجام می‌گرفت و از آنجایی که خود را در مقایسه با تمام آدمها معیار قیاس قرار می‌داد دیده‌ها را باور نمی‌کرد و همیشه بر این پندار بود که واقعی‌ترین و جالب‌ترین جزء زندگی هر کسی، در تاریکی شب و در پس پرده می‌گذرد. بقای زندگی‌های خصوصی بر رازها استوار است و شاید تا حدودی به همین سبب است که آدمهای متمدن سخت می‌کوشند که اسرار خصوصی مردم در معرض تجاوز و بی‌احترامی قرار نگیرد" (آنتوان چخوف : ج 3، صص 1295ـ 1296).
داستانهای چخوف، حتا آنهایی که به اصطلاح به موضوع عشق و رابطه‌های عاشقانه می‌پردازند، فی‌نفسه در بافت و پیوستاری اجتماعی ارائه می‌شوند. آنهم صرفاً از اینرو که با محور قرار دادن عشق می‌خواهد شرایطی را منعکس کند که به صورت انضمامی، روابط عاشقانه در زندگی روزمره‌ را همراهی می‌کنند. به بیانی، با رونمایی از مفاهیم تفکیک‌ناپذیر اخلاقی و زیباشناسی در ساخت اجتماعیِ غیر مولد و پوسیده، در پی آن است که قید و بندهای سلسله‌مراتب نظام‌های اجتماعی ـ فرهنگی را به‌مثابه امری زائد و اضافی برملا کند. قیودی که با بار سنگین خویش فرصت‌های زندگی را از انسانها می‌رباید و آنها را مسخ قوانین تحمیلی خود می‌کند. در این‌باره شاید یکی از نمونه‌های بسیار جذاب،«حکایت خانم N.N. » باشد: حکایت دلنشین بانویی سالمند، متمول و شهری از عشق دوران جوانی‌اش.
یادآوریِ دوران عاشقی و جوانیِ این زن با طبیعت و حال و هوای فضای ییلاق گره خورده است. لازم به گفتن است که علارغم اینکه چخوف در این اثر تلاش دارد تا بر حیات طبیعیِ عشق، به منزله‌ی عنصری از طبیعت صحه بگذارد، اما به محض آنکه پای روال عادی و روزمره‌ی زندگی در شهرها به میان می‌آید، عناصر جسارت‌آمیز و در عین حال طغیان کرده‌ علیه مناسبات اجتماعیِ غیر دموکراتیک محو و نابود می‌شود. بنابراین در حکایت خانم N. N  فقط در ییلاق است که پیوتر سرگی‌یچ  فارغ از زنجیرهایی که  نابرابری طراز اجتماعی‌اش را به دست‌ و پایش بسته‌اند، می‌تواند به‌مثابه انسانی آزاد وجود داشته باشد و قابل دیدن ‌شود. آزاد از هر آن چیزی که از طریق ساختار تبعیض‌آمیز او را به موقعیتی نازل فروکاسته است....
همانند همان اتفاقی که باعث می‌شود در جهان قصه‌ها، امکان پیوند شاهزاده‌ خانم با پسر فقیری در موقعیتی فراتر از جهان واقعی و روزمره به وجود آید. آنهم بر اساس الگوی تاریخی‌ِ جهان افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه که توسط مردم و دور از ساختار قدرت شکل گرفته‌اند و به نوبه‌ی خود مجموعه‌ی کاملی از ساختارشکنی در مناسبات اجتماعیِ تحت کنترل و نظارت قدرت‌اند. به همین ترتیب در داستانهای رئال، فقط موقعیت‌های «موقت»اند که رها از مناسبات اجتماعی‌اند. موقعیت‌های موقت و به‌مثابه فضای آنتراکت و یا میان‌پرده‌ای بین نمایش‌هایی که شخصیت‌های داستان همچون خودِ واقعی‌مان عمل می‌کنند و در زندگی‌ِ آلوده به دروغ، از چشم اغیار مخفی می‌کنند و در عوض پوشش نمایشی را به روی صحنه می‌برند. تنها در این فضای خودمانی است که به کمک و همدستیِ دیگریِ خسته از نیرنگ‌ها و خودبیگانگی‌ها، این ساختار شکنانی‌ به وجود می‌آید. آن هم از نوع چخوفی آن؛ زیرا آنچه موجب بروز و ظهورِ جسارت‌آمیز عشق و روابط عاشقانه بین دو سطح متفاوت اجتماعی ـ منزلتی می‌شود، خارج شدن از فضای رسمی و کُدگذاری شده و مناسبات اجتماعی قدرت است؛  «حضور موقت» در جایی که هنوز دست قدرت به آن نرسیده است. در ادبیات چخوف این‌«جا»، همان طبیعت است: ییلاق‌ها و طبیعت آن؛ و یا بهتر است بگوییم فضاهای ییلاقی در داستانهای چخوف از بار و اهمیت بسیاری در آزاد‌سازیِ روح و روان افراد برخوردارند. گویی از نظر او آدمی با رفتن به ییلاق‌ها (در مقام بازگشت به طبیعت؟)، روح و روان و ذهنیت خود را از آلودگی‌های زندگیِ تحت نظارت و کنترل مناسبات پوسیده‌ی اجتماعی آزاد می‌سازد. در داستان «حکایت خانم N.N.  » این مناسبات زندگی شهری و منزلت‌های پوچ و طفیلی‌وار است که در دوران جوانی او مانعی بوده است بین او و پیوتر سرگی‌یچ فقیر و ییلاق نشین؛ مرد جوانِ فقیری که مکان‌های متعارف و رسمیِ شهری تمامی موقعیت‌های همطرازی را که طبیعت برای او به هنگام اسب‌سواری با دوشیزه N.N.  به وجود می‌آورد، از وی می‌گیرد و به جای آن دیواری نفوذناپذیر بین زن و مرد جوان ایجاد می‌کند. اما جالب اینکه چخوف رابطه‌ی انسانیِ تحریف و دست‌کاری شده از سوی مراکز قدرت را از قلمرو عاشقیت به بیرون از مرزهای محدود کننده‌ی آن می‌برد و نفوذ فرهنگِ سلسله‌مراتب شهری را بین دوستان   N. N. نشان می‌دهد. حتا اگر آنها بر خلاف پیوتر سرگی‌یچ فقیر و تنگدست نباشند. چخوف با صراحت و هوشمندی از زبان خانم N. N می‌گوید: "زمستانها که از ییلاق به شهر باز می‌گشتیم به ندرت اتفاق می‌افتاد که پیوتر سرگی‌یچ به دیدنمان بیاید. دوستان و آشنایانِ ییلاقی فقط در طول تابستان و در ییلاق است که جذابیت دارند ولی بعد از پایان تابستان و بازگشت به شهر نصف لطف و جذابیت خود را از دست می‌دهند" (آنتوان چخوف، ج 2. ص759). دوستان و آشنایان ییلاقیِ خانم  N.N. در پسِ روابط دوستانه و آشنایان شهریِ وی قرار می‌گیرند، چرا که نه از آداب و آیین بورژوامنشانه‌ی فرهنگ شهری چیزی می‌دانند و نه جایگاه و منزلت اجتماعی آنها حکم می‌کند که چنین چیزی را بیاموزند!
با وجود این، اگر بتوانیم از دید انسانهایی که در فرهنگ و جوامع سلسله‌مراتبی رشد کرده‌اند، به تلقی‌شان از راه یافتن به محافل مرتبه‌ی بالای اجتماعی راه یابیم که به واقع به طور غریزی آنرا به‌منزله‌ی «دارایی» و یا «سرمایه»‌ای می‌فهمند که می‌باید هر طور شده آنرا به تملک خود درآورند، آنگاه بار دیگر متوجه خواهیم شد که این خود ساختار است که انسانها را به عمل«زنا» و «خیانت» سوق می‌دهد. چنانکه در داستان کوتاه «همسر»، الگای زیبا و جوان آنرا صادقانه و با بی‌پرواییِ وقیحانه به شوهر خویش اعتراف می‌کند. شوهر وی (دکتر) که موقعیت اجتماعی نسبتاً قابل قبولی دارد، پس از آگاه شدن از خیانت همسر خویش، علارغم رنجی که از این مسئله می‌برد به دلیل معلولیت و شرافت خویش، خود را قانع می‌کند که زندگی همسرش را محترم بدارد و خیانت وی را با طلاق حل و فصل کند تا بدین ترتیب  او را از قید زندگی با خویش آزاد سازد. اما در کمال تعجب درمی‌یابد همسر وی از او طلاق نمی‌خواهد. چرا!؟ ـ مسلم است به این دلیل ساده که تحت شرایطی رشد یافته که جایگاه اجتماعی شوهرش را به سرمایه و دارایی‌ای می‌فهمد که حریصانه می‌باید به آن چنگ اندازد. به دلیل اهمیت عین گفتگوی را می‌آوریم. شوهر: ـ "آخر چرا نباید طلاق بخواهی؟ ... اگر به طور جدی به ریس دل باخته‌ای و او هم دوستت دارد، چرا زنش نمی‌شوی؟... من نمی‌فهمم که چطور ممکن است بین انتخاب زناشویی و زناکاری دو دل و مردد شوی؟" (آنتوان چخوف، ج 3. ص1108). پاسخی که الگا می‌دهد، به وضوح ساختار فرهنگی‌ و نظام اجتماعی  فسادساز را مورد حمله قرار می‌دهد. اما نه از طریق نقد آن، بلکه بر عکس از طریق مُهرِ تأیید زدن بر دستاوردهای علنی آن: "قصد ندارم موقعیت اجتماعی‌ام را از دست بدهم" (همانجا). به راستی آیا برای الگا که می‌داند رابطه‌اش با معشوقش ریس، جز هوس نیست (و هم او و هم معشوق‌اش می‌دانند که می‌توانند سال دیگر دلباخته‌ی زن و مرد دیگری شوند)، به غیر از دسترسیِ آسان و راحت به جذابیت‌های محافلِ به اصطلاح سطح بالا با تمامی امکان‌های آن، چیزی هست که بتواند با وجود معلولیت دکتر (شوهر الگا) و رابطه‌ی عاری از عشق‌، صداقت، اعتماد و احترام شوهرش به وی، از چارچوب فسادآمیز زناشویی‌اش محافظت کند و همچنان خواهان تداوم آن باشد!؟ مسلماً نه! چرا که ساختار فساد در هر نوعِ آن به هیچ وجه امری در خود و ذاتی نیست؛ بلکه محصولی کاملاً اجتماعی است. به بیانی این نظامِ اجتماعی است که با مدیریت غلطِ ناشی از تخصیص تمام و کمال قدرت به گروهی خاص، موجبات فساد را به وجود می‌آورد. بهرحال به دلیل اهمیت قلمرو جنسی (عاشقانه، و زناشویی) مارکس و انگلس نیز در 1848 میلادی بخشی از مانیفست کمونیست خویش را به آن اختصاص دادند تا سلطه‌ی فاسد فرهنگِ بورژوایی در این قلمرو را آشکار ساخته و به نقد کشند چنانچه می‌گویند:
"خانواده‌ی کنونی، یعنی خانواده‌ی بورژوایی، بر چه بنیادی استوار است؟ بر بنیاد سرمایه و نفع خصوصی. این خانواده در کامل‌ترین شکل خود فقط در میان بورژواها وجود دارد. مکمل آن در عمل نبودِ خانواده در میان پرولترها و روسپی‌گری آشکار است. [...] بورژواهای ما، که به در اختیار داشتن همسران ودختران پرولترهای خود قانع نیستند، روسپی‌های معمولی که جای خود دارد، از اغوا کردن زن‌های یکدیگر نیز لذت غریبی می‌برند. زناشویی بورژوایی در واقع همان اشتراک زنان شوهردار است. بدین سان، در بهترین حالت، یگانه اتهامی که می شد به کمونیست‌ها وارد آورد این است که آنها قصد دارند، به جای اشتراک پنهان و ریاکارانه‌ی زنان، اشتراک رسمی و آشکار زن را رواج دهند. وانگهی به خودی خود آشکار است که با برانداختن نظام کنونیِ تولید، اشتراک زنان که از چنین نظامی ناشی می‌شود، یعنی هر دو نوع روسپیگری رسمی و غیر رسمی، بر چیده خواهد شد."(مارکس و انگلس،1380: صص 297، 298).
اما آیا برای «انسان»، در زندگی شخصیِ خود، راه گریزی از این نکبت عظیم وجود ندارد؟ به بیانی آیا زمانی که پای ساختارها و نظام‌های فاسد را به نحوه‌ی شکل‌گیری روابط باز می‌کنیم، همزمان از انسان در مقام خالق موقعیت خویش قطع امید نمی‌کنیم؟ هم بله و هم نه! چرا که رابطه‌ی انسان و ساختاری که در آن پرورده می‌شود و زندگی می‌کند، رابطه‌ای دیالکتیکی است. یعنی صرف وجود این رابطه‌ی دیالکتیکی در نقاطی می‌تواند ما را از چرخه‌ی مکانیکی و جبرآمیز آن آزاد سازد. چنانچه می‌دانیم ساختارها از هر نوعی که باشند،  برای حیات خویش به «بازتولید» نیازمندند. یعنی فقط بخشی از این پروژه‌ی بازتولیدانه بر عهده‌ی برنامه‌ریزان ساختارهای فی‌المثل فرهنگیِ نظام‌هاست (که مثلا از سنت و مناسکی خاص حمایت کنند و در قوت گرفتن و ترویجش بکوشند، و یا بر عکس بر انحلال شکلی دیگر اقدام کنند)، بخش دیگر به شرایط بازتولیدِ انسانها و موقعیت‌شان بستگی دارد: اینکه در برابر موقعیتی که در نهایت از سوی قدرت (از طریق واسطه‌ها و نهادهای اجتماعی ـ فرهنگی همچون خانواده و مدرسه و ...) به او داده می‌شود، پاسخ آری دهد یا نه بگوید! اینجا همان نقش فعالی است که به انسانِ در موقعیت هم از سوی برخی از فلسفه‌ها و هم از سوی برخی از جامعه‌شناسی‌ها محول می‌شود. انسانی که به موقعیت‌اش هوشیار است و قادر به تأمل و حساسیت نشان دادن به آن است. بنابراین چنین انسانی فقط نیازمند «آگاهی برای خود» است. (آگاهی‌ای که او را از موقعیت‌اش آگاه ‌سازد تا آگاهانه دست به انتخاب زند)؛ که معمولا این روشنگری، وظیفه‌ای است بر گردن روشنفکران.
و چخوف، در داستان «عروس خانم»، هم از آن عنصر روشنفکری برخوردار است (دانشجویی به نام ساشا که در چاپخانه کار می‌کند و به بیماری سل مبتلاست) و آنرا به میدان می‌آورد و هم از کنشگرِ اجتماعیِ اهل عمل و نه گو به نام نادیا. نوه‌ی جوان یکی از خرده مالک‌های مرفه و قدیمیِ یکی از شهرهای کوچک که با مادرش در املاک مادر بزرگ پدری‌اش زندگی می‌کند. او درست زمانی که در شرف ازدواج با پسر یکی از خرده‌مالک‌های دیگر است، به واسطه‌ی چشم‌اندازی که ساشا، جوان روشنفکر مسکوی به وی از زندگی توأم با تکاپو و شکوفایی از طریق تحصیل نشان می‌دهد، از زندگی کسالت‌بار زناشویی با پسر خرده مالکِ بیکاره‌ای که تنها خواستش تصرف مالکانه‌ی نادیاست، سر باز می‌زند. نادیا در چشم انداز جدید زندگی خویش، خودی را می‌بیند که پیشتر هرگز ندیده و نشناخته بود. بهرحال وی در پی ساختن خویش، با سرپیچی از سرنوشتی که مادر و مادربزرگش برای او رقم زده‌اند به کمک ساشا دوست دوران کودکی و آشنای خانوادگی‌اش، مخفیانه بی‌آنکه مادر و مادر بزرگش بفهمند جهت تحصیل عازم پترزبورگ می‌شود. او می‌رود تا بخشی از رویای ساشایی را که از نظرش هرچه عده‌ی تحصیل‌کردگان و روشن‌بینان بیشتر شود، دنیا زودتر سروسامان می‌گیرد، به واقعیت تبدیل کند. او به آنجا می‌رود و علارغم دوری از خانواده و سختی هایی که به آنها عادت ندارد در تمام مدت اقامت خود بدون کمترین احساس پشیمانی زندگی می‌کند. بالاخره روزی که تحصیل‌اش به پایان می‌رسد به شهر خود بازمی‌گردد. اما خیلی زود متوجه می‌شود بازگشته است تا برای همیشه این شهر غم‌انگیز و فرسوده را ترک گوید. شهری که مردم پیر و فرتوت آن از جمله مادر و مادربزرگش مایل به تغییر خود و عادت‌واره‌هایشان نیستند. چنانکه از نظرشان بیکارگی اشراف و زمینداران و در عوض رنج و مشقت گروهی دیگر امری عادی و طبیعی به شمار می‌رود : "نادیا گردش‌کنان در باغ و در کوچه قدم می‌زد، ساختمانها و نرده‌های خاکستری رنگ و ملال‌انگیز را تماشا می‌کرد و به نظرش می‌آمد که همه چیز در شهرشان از مدتها پیش پیر و فرسوده شده و در انتظار پایان عمر خود یا آغاز عمری جدید است. کاش آن زندگی نو و روشن هر چه زودتر فرا رسد تا انسان بتواند شجاعانه چشم در چشم سرنوشت خود بدوزد و خویشتن را محق بداند و شاد و آزاد باشد! "(آنتوان چخوف، 1370: ج 3، صص1321 ـ 1322).
به بیانی نادیا در داستان «عروس خانم»، همان نیروی جسوری است که با قطعِ رابطه با گذشته‌ی فرتوت و بسته‌، خود را به منزله‌ی نیرویی آفرینشگر تجربه می‌کند. نیرویی آماده برای ساختن آینده‌‌ی خویش. تجربیات زیسته‌ی او به دلیل جسارت و شهامت در سرپیچی از قوانین عرفی و رسمیِ متعلق به قدرت، مسلماً نوین و بکر و صد البته توأم با لغرش و خطر خواهد بود. و به همین دلیل نمی‌توان گفت او سرنوشت خویش را چگونه رقم خواهد زد، اما آنچه که از آن می‌توان مطمئن بود، و کوچکترین شکی بدان نمی‌توان داشت، سرپیچی و نافرمانی وی از هر چیزی خواهد بود که موقعیت او را از آنچه که هست و می‌تواند باشد، تنزل دهد.
لب کلام، علارغم آنکه عشق و عاشقی را می‌باید در بافتی اجتماعی بررسید، اما نافرمانیِ نادیا از سرنوشتی که قدرت برای او رقم زده است، تنها راه بیرون شدن از معضل نافرجامی‌های عاشقانه و عاشقیت است. زیرا نادیا در واقع همان کسی است که هرگز همچون آنا و یا خانم N.N. و یا الگا به چیزی که نیست تظاهر نخواهد کرد. در نتیجه هیچگاه مجبور نخواهد بود به «عشق و عاشقیت» خویش و یا «موقعیت انسانی» خویش خیانت کند. وانگهی حقیقت شگفتی که به لحاظ هستی‌شناسی در این ماجرا وجود دارد اما نگرش‌های سنتی و پدرسالار قادر به تحمل آن نیستند این واقعیت است که نادیا فقط از راه نافرمانی‌ست که می‌تواند از «خیانت» و «زنا» بری باشد. خوش اقبالی‌ای که فقط از اینرو میسر می‌شود که وی حامل عنصری انقلابی است؛ عنصری اجتماعی و برسازنده‌‌ی سرنوشت خویش در آشوبی که در ساختار قدرت به راه می‌اندازد؛ افشای پارادوکسِ اخلاقِ تک ساحتیِ «برین و پاک»، به موازات اقتداری پدرسالار.

اردیبهشت 1391
برای نوشتن این متن از کتابهای زیر استفاده شده است:
1.    چخوف، آنتوان، مجموعه آثار چخوف، ترجمه سروژ استپانیان، انتشارات توس 1370ـ 1373
2.    مارکوزه، هربرت، انسان تک ساحتی؛ ترجمه محسن مؤیدی، انتشارات امیر کبیر 1378
3.    مارکس، کارل؛ انگلس، فریدریش؛ مانیفست کمونیست؛ ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات آگه، 1380
 

پرونده «زهره روحی» در انسان شناسی و فرهنگ 
http://anthropology.ir/node/9682