دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

تا مرز مرگ برای هیچ


تا مرز مرگ برای هیچ

ارکیده روی مبل نشسته بود و در حالی که سعی داشت خیلی با کلاس تر و پخته تر از سنش جلوه کند؛ مانند نوار ضبط شده تند تند حرف می زد. از همان میهمانی های همیشگی بود، از آن میهمانی هایی …

ارکیده روی مبل نشسته بود و در حالی که سعی داشت خیلی با کلاس تر و پخته تر از سنش جلوه کند؛ مانند نوار ضبط شده تند تند حرف می زد. از همان میهمانی های همیشگی بود، از آن میهمانی هایی که به محض ورود همه با نگاه خریدارانه سر تا پا براندازت می کنند. کلافه بودم، بخصوص که می دانستم حرفهای ارکیده حالا حالاها تمام شدنی نیست. از صبح چند بار کمد لباس را زیر و رو کرده بودم، ردیف ردیف پیراهنها و بلوزها، اما به نظرم هیچ کدام مناسب نبودند، مادر مثل همیشه سر نصیحتش باز شده بود: «حیف از جوانیت نیست که این طور خرابش می کنی، برو از دیدن دوستانت لذت ببر.»

صدای چرخیدن کلید ورودی را که شنیدم و همزمان ورود آصف، مثل پسر بچه ای که برای درس پس دادن حساب پس می دهد باید همه چیز را به او می گفتم.

تا چند روز دیگر سالروز ازدواجم بود آصف سخت گیریهایم را خوب می دانست و نقاط وسواسم را و بهتر از آن اینکه حرفها و نصیحتهایش در این موارد کمتر تأثیری دارد.

با اینکه همه چیزبرای یک مراسم ایده آل آماده بود، اما می دانستم باز هم جایی برای کنایه های ساناز، هنگامه و شراره باقی می ماند.

توی جشن همه خانمهای فامیل بودند. با وجود آنکه زیاد از عکس خوشم نمی آمد، آن هم به خاطر عکسهای نامزدی ام که در بیشتر آنها دماغم عین برج زهر مار از کادر بیرون زده بود، ولی آن روز به اصرار بقیه و به امید عکاسهای موفق و با تجربه و نورپردازیها وانتخاب زاویه مناسب که همه نقصها را می پوشاند، حاضر به عکس گرفتن شدم.

روزی که عکسهایمان را با ذوق و شوق گرفتم و آلبوم را توی ماشین باز کردم، اشکم درآمد: از این بدتر امکان نداشت. اصلاً دوست نداشتم عکسها را به کسی نشان دهم، حتی آصف...

در میهمانی زن عموی آصف، همه حرفها درباره زیبایی میترا بود و شانسی که محمد در این ازدواج آورد حرصم درآمده بود، حس می کردم تعریف از او به معنی دهن کجی به من است مانند مار زخم خورده توی دلم به خودم می پیچیدم و ژنهایی که آن دماغ گنده بد ترکیب را به من رسانده بود، لعنت می کردم. این احساس منفی از کودکی با من بزرگ شده بود، از همان روز که وقت دعوا با سعید برادرم به حالت مسخره داد زده بود «می دونی دخترای زشت، دماغ درازشون رو چکار می کنند، می دن لولو بخورد شون...» در همه سال های بعد هیچ کس به من نفهماند که ارزش آدم به زیبایی شکل بینی اش نیست و مسائل مهمتر از آن هم هست. اما در خانواده ما بچه ها بخصوص دخترها از روی زیبایی شان ارزش گذاری می شدند.

بیشتر وقتها من بایکوت بودم، طوری که همیشه خودم را پایین تر و بی ارزش تراز دیگران می دیدم. پوشیدن لباسهای گرانقیمت و عوض کردن خودروهای جور واجور باعث می شد حس اعتماد به نفسم بیشتر شود.

همه می گفتند آصف به خاطر پول و ثروت پدری با من ازدواج کرده، اما محبتهای او همیشه و همه لحظه ها آرامم می کرد هفته های اول احساس تعلق خاطر و به دست آوردن قلب او از همه نقصهایی که قبلاً ذهن مرا به خود مشغول می داشت، دورم کرده بود. برای اولین بار احساس کردم موجود ارزشمندی هستم و لیاقت خوشبختی را دارم، اما این میهمانی ها و حرفها کار خودش را کرده بود. زن عموی آصف آن روز مرا کنار کشیده بود و در مورد حس زیبا پسندی برایم حرف زده بود و حس مشترکی که بین همه هست، این حرفها تیر خلاصی بود به ته مانده اعتماد به نفسم. حس کردم جدی جدی به خاطر دماغم آصف را از دست می دهم. به همین خاطر تصمیم گرفتم هر طور شده از شر این بینی عقابی راحت شوم و قال قضیه را بکنم. نمی خواستم آصف از این موضوع خبردار شود، امیدوار بودم با غافلگیر کردنش او را خوشحال کنم. گمان می کردم با این کار حتماً به میزان عشق و علاقه من پی می برد، برای همین در اولین فرصت به چند مطب رفتم که عکسهای قبل و بعد از عمل جراحی را نشان می دادند، اینها بیشتر تحریکم می کرد.

به این ترتیب با دروغ به بیمارستان رفتم مطمئن بودم حدود ظهر به هوش خواهم آمد و به آصف خواهم گفت که در بیمارستان به دیدنم بیاید و بینی گچ گرفته ام را ببیند. اما ماجرا آن طور که من پیش بینی کرده بودم، پیش نرفت، رفتم توی اتاق عمل در حالی که وسایل و تجهیزات آن را نمی دیدم، فقط واکنش آصف پیش چشمم بود و نگاه های خیره زنهای فامیل. نفهمیدم چه شد چند تا سؤال جواب دادم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم چند نفر روی سرم بودند و از شوک حرف می زدند.

یکی داشت با وسیله گوشی مانندی جریان برق را به بدنم وارد می کرد، حس نداشتم بگویم چه شده، حتی نمی توانستم انگشتم را بلند کنم، فکر کردم مرده ام و دارم زنده ها را تماشا می کنم. بعدها فهمیدم چند شب را در بخش مراقبتهای ویژه گذرانده ام.

وقتی به بخش منتقل شدم آصف آمد و برایم از درد و رنجی تعریف کرد که این چند روز تجربه کرده بود و اینکه اگر یک بار دیگر چنین تصمیمی بگیرم بیچاره ام می کند، بسختی می خندیم با آن صورت کبود، شبیه نقاشی های ترسناک شده بودم.

و من به خودم و آصف قول می دهم دیگر هیچ وقت اعتماد به نفسم را فدای چیزهای واهی نکنم.

معصومه فرمانی کیا