پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
لبخند تلخی می زنم
سرم را از پنجره هتل بیرون آوردهام. خیابان را نگاه میکنم. برف تندی میبارد. همه جا سفیدپوش شده، اما خیابان باز مثل همیشه شلوغ است. این قسمت از فرانکفورت را هرگز خلوت ندیدهام. موهای بلندم زیر روسری خیس شده و آب به فرق سرم رسیده است.
بدنم اما هنوز داغ است. بیشتر از ربع ساعت است که گذاشتهام سرمای هوا و برف به عمیقترین سطح پوستم برسد تا شاید حرارت بدنم پایین بیاید. اما نه حرارت پایین میآید و نه سردم میشود. سر برمیگردانم و به ساعت دیواری اتاق نگاه میکنم و بلندبلند با خود میگویم: «باز دیر کرد. مثل اینکه نمیخواد درست بشه. مثلاً گفته بود زود برمیگردم. گفته بود از هتل بیرون نرو تا من بیام و باهم بریم. گفته بود ایندفعه با همیشه فرق داره.»
دوباره به خیابان نگاه میکنم. اتومبیلها آرامآرام حرکت میکنند. ماشینهای برفروب، پیدرپی خیابان را از برف پاک میکنند. اتومبیلی روبهروی در هتل نگه میدارد. مرد و زنی پیاده میشوند. مرد با یک دست چتری را باز میکند و روی سر زن میگیرد و باهم به آنطرف خیابان میروند و زنگ دری را میزنند. چند دقیقه بعد کودکی را تحویل میگیرند. نگاهم روی آنها میایستد. مثل اینکه دفعه اولی است که چنین چیزی میبینم. به فکر خلأ زندگیام میافتم؛ همان که از زمان رنگ عوض کردن مجید، فکرش مثل خوره بر جانم افتاده است و به خاطرش هنوز نتوانستهام تصمیم قطعی بگیرم. جملة مجید در گوشم صدا میکند.
ـ اگه سرتو با بچه گرم کنی، اینقدر مثِ کنیز حاجی باقر غر نمیزنی.
نگاهم از ساختمانهای روبهرو میگذرد و اطراف شهر را جستجو میکند و روی نقطهای آشنا مینشیند.
ـ همین جاها بود، همین خیابون و کوچهها، زیر یکی از همین شیروونیا، خونة کوچیکی که همة تنهایی و غربت نوجوونی و جوونیمو پر کرده بود. همینجا و همین شهر بود که بهترین سالهای زندگیمو در نهایت بیچیزی و بیکسی، در احساس بیرمق و نگاه سرد مردمش گم کردم.
دستم را که زیر برف سفید شده، میآورم تو و میروم روی تخت دراز میکشم. دانههای درشت برف تندوتند روی دستم آب میشوند. در بالش و تشک سبک و نرم فرو میروم. آنقدر نرم که تمام قالب بدنم را در خود گرفته و رویم را هم با سبکی پری نازک میپوشاند؛ مثل دفعات قبل. ولی قبلاً از این چیزها لذت میبردم.
ـ من که میمونم تا درسم تموم بشه، تو هم که تازه درستو شروع کردی. باید هیرادم بیاریم پیش خودمون. دیگه کسی رو نداریم که پیشش بمونه.
این را هیربد، مدتی بعد از مرگ پدر و مادر گفته بود. اینجا و در تنهایی، خاطرات گذشته بیشتر برایم تداعی میشود. در فکر اینکه آن روز، با این حرف انگار باری از مسئولیت بر دوش او نشست، پلکهایم را که سنگین شده بر هم میگذارم. اما باز تلفن به صدا درمیآید. هیراد است که میگوید: «هنوز که اونجایید. پس چرا نیومدید؟ چند روزه با هیربد منتظرتونیم. من روز پروازمو با شما یکی کردم. میخوام با شماها برگردم. ببینم مطمئنی اوضاع روبهراهه؟»
فکر میکنم، حتماً هیراد، برادر کوچکتر، که دیگر درسش تمام شده، روزشماری میکند هرچه زودتر به تهران برگردد و هیربد از اینکه پدر شده، باید خیلی خوشحال باشد. بدنم هنوز داغ است. حتی این فکرها هم از حرارتش کم نمیکند. نبضم را لمس میکنم.
ـ دستبردار نیست، باز بالا رفته. فکر کنم نزدیک چهل باشه.
همانطور که دراز کشیدهام، تلفن را برمیدارم و تقاضای قرض تببر میکنم و بعد هم سفارش غذا می دهم. از همان نوعی که گفتهام میتوانم بخورم. کمی بعد زن مستخدم سیاهپوستی با چرخ دوطبقهای که پر از غذا و یک بطری شراب کهنه است، وارد اتاق میشود. قرص را به دستم میدهد و غذاها را روی میز میچیند. بستة اسباببازی قشنگی را که گوشه چرخ گذاشته برمیدارد. داخل بسته یک عروسک و یک سگ گذاشته شده است. همة اتاق را از نظر میگذراند و بسته را دوباره سر جایش میگذارد و جای آن شاخهگلی روی میز میگذارد. میگویم شراب را ببرد.
ـ کی سفارش داد که من نفهمیدم.
تلفن دوباره زنگ میخورد و مجید را میخواهند. کنار تلفن چشمم به سرویس جواهر قیمتی که مجید به مناسبت تولدم، هدیه داده بود، میافتد. گفته بود: «یکِ یکه. روی هم هفتاد سنگ برلیان و ده سنگ الماس داره.» نگاهم بیتفاوت از روی آن میگذرد و دوباره روی تلفن مینشیند که باز زنگ میخورد و میدانم که باز مجید را میخواهند.
کنترل تلویزیون ساعتها در دستم میماند و همچنان روی تخت دراز کشیدهام و مرتب شبکهها را عوض میکنم.
ـ قول میدم هیچ وقت تنها نذارمت.
ـ قول؟
ـ قول اونم از نوع شرف. اینم دست مردونه.
بیشتر از صد شبکه را بیهیچ توجهی عوض میکنم و باز به سراغ کتابی میروم که بیشتر از دو بار آن را خواندهام.
مجید گفته بود: «الو، الو، چرا گوشی رو برنمیداری؟ میخواستم بگم من امشب نمییام. کار دارم؛ یعنی جلسه، یه جلسه مهم. تو هم برو به کتابت برس.»
ـ الو، من خونهام. جلسه چیه؟ تو دیشبم دیر اومدی. خب جلسه رو چرا نمیذارین تو وقت اداری. تو که... الو الو رفتی؟
نگاهم را به طرف پنجره برمیگردانم. هوا تاریک شده.
ـ یه کتابم زیاده, اونجا وقت نمیکنی بخونی. بار اضافه با خودت نیار. اصلاً این همه خوندی کجای دنیارو گرفتی که میخوای اونجا هم همش کتاب بخونی.
شانههایم را بالا میآورم و قسمت رویی روبدوشامبر ابریشمی را در میآورم.
ـ مثل اینکه دم داغتر میشم. سرم را تکانتکان میدهم و لبخند تلخی میزنم.
ـ چرا عادت نمیکنم؟ اولین بارش که نیست. کار همیشگی شه.
از همان جا چشمم به چراغهای نئون ساختمان انستیتو گوته میافتد که روشن و خاموش میشود.
ـ کارم تموم شده بود. چند ساعت وقت اضافی داشتم. یکی گفت بیام اینجا. خیلیخوب شد. با شما هم آشنا شدم. حالا چرا اینقدر شلوغه؟ ایرانیا اینجا چی میخوان؟
ـ گوته رو دوست دارن، چون ایرانو دوست داشته. عاشق حافظ بوده، یه کتابم درباره ادبیات فارسی داره؛ دیوان شرق. شما که حافظ و مولانا رو میشناسین دیگه نه؟
ـ البته که میشناسم. درسته که کارم تجارته اما ادبیات تو خونمه.
از روی تخت بلند میشوم. قرص و لیوان آب را بر میدارم.
ـ نمیشناخت.
ـ بسه دیگه، چقدر میخونی؟ ز گهواره تا گور؟ آخر نفهمیدیم از این کاغذپارهها چی دیدی که اینقدر خودتو توش غرق کردی؟
ـ یه سر بریم اونجا. اصلاً از گوته چیزی یادت مونده؟
ـ گوته؟ هوم م م! همون احمقیه که باعث آشناییمون شد.
برای پاشویه به حمام میروم. چشمم به غذاهای روی میز میافتد.
ـ حیف! از دهن افتادن.
ـ واسه چی وقتتو تلف میکنی؟ کار به درد کسی میخوره که احتیاج داره. تو که احتیاج نداری. بیا اینم پول.
از حمام که میآیم هنوز از دست و پا و صورتم آب میچکد و لرزشی آرام بر بدنم نشسته. مجید در همان فاصله آمده و با لباس و به شکم روی تخت افتاده. کفشهایش را هم در نیاورده. بوی الکل پیچیده در اتاق، به تنهایی کافی است که عصبانیتم را تا حد جنون بالا ببرد. میپرسم: «کی اومدی؟ چرا خوابیدی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟» جوابی نمیدهد. دوباره میپرسم: «مگه نگفته بودی زود برمیگردم؟»
باز جوابی نمیدهد.
ـ بلند شو. غذا یخ کرد.
چشمهایش را تا نیمه باز میکند و میگوید: «تو بخور من سیرم.»
و دقیقهای بعد صدای خروپفش تمام فضای اتاق را پر میکند. به طرفش میروم. بوی مشروب بیشتر میشود. تکانش میدهم.
ـ بلند شو. میخوام باهات حرف بزنم. این دفعه باید خیلی جدی حرف بزنیم.
جوابی نمیدهد. درحالیکه دندانهایم را به هم فشار میدهم، میگویم: «با این کارا فقط خودتو خراب میکنی. هیچ چی عوض نمیشه.»
توی اتاق قدم میزنم و میایستم و دوباره قدم میزنم و فکر میکنم.
ـ اینطوری میخواد به خونواده سروسامون بده؟
باز تلفن را برمیدارم و تقاضای تببر و چای میکنم. چند دقیقه بعد چای را میآورند. این بار مردی سفیدپوست مستخدم شیفت شب است. از چرخ غذا و اسباببازی خبری نیست. انگشتم را که روی نبض گذاشته بودم، برمیدارم.
ـ انگار نمیخواد قطع بشه؟
مردم مستخدم تببر را به دستم میدهد و به زبان خودش میپرسد: «چیز دیگری لازم ندارید؟»
درحالیکه فنجان چای را به لب نزدیک میکنم به همان زبان میگویم: «نه متشکرم، غذاها رو هم ببر. ضمناً مسافرای این اتاق بچه ندارن. اینو به همکارات بگو.»
از شب خیلی گذشته. خوابم نمیبرد.
ـ چرا چیزی درست نکردی؟ سیبزمینی پخته هم شد غذا؟
ـ باید تا آخر هفته صبر کنیم تا حراج فروشگاه شروع بشه. اونوقت میتونیم با کمتر از نصف قیمت مواد غذایی یک هفتمونو بخریم. منم برای برادر کوچیک خودم هم گوشت میخرم هم میوه.
ـ یعنی تا دو سه روز دیگر فقط سیبزمینی و نون؟
باز روی تخت دراز میکشم و فکر میکنم. که کاش هنوزهم تنهایی و هزینة تحصیل و کرایه خانه و همه دغدغههای قبل از ازدواج بود و در عوض این دلخوشی که مجید انسانی خوب و پابند اصول است و به اخلاق و معنویات توجه دارد، هرگز از بین نمیرفت.
دوباره نامه هیربد را باز میکنم و تا انتها میخوانم. تمام نامه راجعبه نوزادشان است که چگونه و در کدام بیمارستان به دنیا آمده و چند کیلوست و چه قیافهای دارد و چه تغییری در زندگیشان به وجود آورده است.
نمیفهمم کی خوابم میبرد. صبح که بیدار میشوم باز بدنم داغ است. صدای موسیقی ملایمی از بخش مرکزی هتل توی اتاق پیچیده. مجید لباس رسمی پوشیده و به نظر میرسد که بعد از صبحانه باز میخواهد برود. به زن سیاهپوست که صبحانه را روی میز میچیند، امر و نهی میکند. دوست ندارم توی اتاق غذا بخورم. اما مجید خیلی دوست دارد. چرخ غذا باز هردو طبقهاش پر است. مجید خودش سفارش داده است. بیرون برف قطع شده و نور آفتاب از پشت پنجره به اتاق میتابد و روی سروشانههای مجید بازی میکند و به موهای قهوهایاش درخشش خاصی بخشیده است. زن سیاهپوست لیوانها را پر از آب میوه میکند و کنار لیوان شیر و فنجان قهوه میگذارد.
بعد هم یکییکی غذاهای سرد و گرم را روی میز میچیند. اسباببازی روی چرخ نیست. با صورت خشکنکرده، فنجان قهوه را برمیدارم و رویم را به مجید میکنم.
ـ میخوام باهات حرف بزنم.
و توی چشمهایش نگاه میکنم. زن سیاهپوست تعظیمی میکند و میرود.
ـ میدونی این کارا یعنی چی؟
جواب نمیدهد.
ـ این حرفا رو اگه به بچه چهار ساله هم گفته بودن تا حالا فهمیده بود.
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی هنوز همون مرد چند سال پیشی که توی همة سفرامون همین کارها رو میکرد. اونوقت میگفتم درست میشی؛ مثل روزای اول ازدواجمون. اما حالا میبینم که روزبهروز داری بدتر میشی.
مجید میگوید: «کالباس که نمیخوری. میخوای برات لقمة گوجه و خیار درست کنم؟»
و با دستمال کاغذی ذرة تخممرغ و کالباس را از روی لبش پاک میکند.
ـ پس تصمیم نداری عوض بشی؟ منو آوردی اینجا که هیچ کاری نداشته باشی و فقط تفریح کنیم، که خاطرات اول ازدواجمون زنده بشه، که برادرهامو ببینم، که جبران سفرهای قبلی رو که همین جا، بهم زهر کرده بودی، بکنی، که جبران روزهایی رو که صبح تا شب و شب تا صبح سر کاری. با این کارا...؟
با پشت آستین چشمهای خیسم را پاک میکنم.
مجید با نگاهی به من، مثل نگاهی که به وسایل اتاق میکند، دوباره مشغول خوردن میشود.
ـ چهار روز دیگه باید برگردیم. هنوز هامبورگ نرفتیم دیدن برادرام. قرار بود یک هفته پیش بریم. حتماً این دفعه هم وقت نمیکنی. یک هفتهس که هر دو منتظرن.
دوباره سکوت میکند. با عصبانیت میگویم: «مثل اینکه باز آقای رئیس برای جواب دادن به حرفهای من وقت ندارن. نه؟»
ـ باید برم. عجله دارم. امروز باید یه نفرو ببینم که قرارداد رو امضا کنه. میخوام قطعات یدکی وارد کنم، برای ماشینآلات. وقتی برگشتم باهم حرف میزنیم.
به صورتش نگاه میکنم، به گردنش، که به طرز وحشتناکی کلفت شده است و به ریشهایی که هنوز تکلیفشان را با آن صورت روشن نکردهاند و یاد آن شبی میافتم که گفته بود: «ببینم این چیه نصفه شبی میخونی؟ جمع کن این کتابا رو. دیگه حالمو داری به هم میزنی. مثل پیرزنا نشستی شب تا صبح وِرد میخونی.»
ـ بدش من. کجا میبریش؟ نصفه شب اومدی که اینو از دست من بگیری؟ چرا چراغو خاموش میکنی؟
فنجان قهوه را، که دلم میخواهد به سوی او پرتاب کنم، آنقدر در دست فشار میدهم که برمیگردد و روی لباس خوابم میریزد. مجید با خونسردی سیگاری روشن میکند و بدون آنکه پکی به آن بزند شروع میکند به پاک کردن قهوه از روی لباس. دود سیگار توی اتاق میپیچد. بهطرفِ پنجره میروم. از پشت پنجره دوباره زن و مرد دیروزی را میبینم که فرزندشان را آوردهاند و تحویل مهد میدهند و صدای قهقهشان بلند است. به کودک نگاه میکنم که دست در دست پدر و مادر میرود. قسمتی از موهای طلاییاش که از کلاه بیرون مانده بود در آفتاب میدرخشد و با باد به اینطرف و آنطرف حرکت میکند. دست کوچک خود را دور بینی مادر که حالا میخواهد او را ببوسد گرفته و آن را رها نمیکند. لبخند تلخی میزنم و رو که برمیگردانم، میدانم که ناپدید شده. مجید نگاهم میکند. مثل اینکه نگاهش منتظر یک جواب است؛ جوابی که چند سال در انتظارش باقی مانده و شاید امروز پاسخش را میخواهد. بیرون پنجره برفها به سرعت آب میشوند و من به دری نگاه میکنم که نمیدانم بچة آن زوج حالا پشتش مشغول چه کاری است؟ شیرینزبانی و شیطنت آیا؟ نوزاد برادر چی؟ او هم به این شیرینی است؟ فکر میکنم چه لذتی دارد در آغوش گرفتن او و حتی کودک این زوج. با این فکر، بار دیگر بدنم را که بیش از همیشه
داغ شده لمس میکنم. مثل اینکه تب نمیخواهد قطع شود. با بیمیلی تمام سر میز غذا مینشینم. مجید همچنان نگاه میکند. میگوید: «قرارداد مهمیه از اونایی که...»
هنوز حرفش تمام نشده، قرارداد قبلی را در سفر قبلی، به یاد میآورم؛ همین جا، با حالی به مراتب بدتر از این، سرگیجههای وحشتناک و بیخوابی. آنوقت هم گفته بود فقط برای تفریح میرویم؛ کار بیکار.
اولین لقمه را که فرومیدهم به تصمیم تازهای فکر میکنم که چند دقیقه پیش گرفتهام. میپرسم: «پس برای اینکه این اتاق روبهروی مهد کودک بود انتخابش کردی؟»
ـ این... این اتاق رو به خیابون بود و دید خوبی داشت...
لقمه دوم را نمیتوانم فرودهم. نگاه مجید از من کنده نمیشود. شاید متوجه شده که تصمیم تازهای گرفتهام.
ـ قرارداد اینقدر مهم هست که بتونه بهای سنگین این زندگی مشترک رو بپردازه؟
زنگ تلفن به صدا درمیآید. مجید میگوید: «منظورت چیه؟»
تلفن همچنان زنگ میخورد. مجید به طرفش نیمخیز میشود. ولی من دستم را روی دست او که روی گوشی تلفن قرار گرفته، میگذارم و نمیگذارم آن را بردارد.
ـ منظورم مرگه مجیدِ؛ مرگِ مجید روزهای اول. اون مجید در کنار مادیات به چیزهای مهمتری هم فکر میکرد.
بعد که مریض شد، اون چیزای مهمو فراموش کرد. بعد هم که روحش مُرد, فقط به چیزایی فکر کرد که نباید فکر میکرد. من مدتیه که دارم براش عزاداری میکنم. متوجه نیستی؟ تبها؟ سرگیجهها؟ یادت نیست دکتر جلوی خودت گفت همش از اعصابه؟
ـ مگه چی کم داری؟! اگه از همون اول سرتو با بچه گرم میکردی... اشکال تو اینه که بچه دوست نداری.
با شنیدن این حرف، دستش را که روی گوشی تلفن مانده، کنار میزنم و شمارة هیربد را میگیرم و میگویم: «به هیراد بگو بلیتش رو عوض کنه و بلیت دیگهای برای دو نفر رزرو کنه. من امروز مییام. با اولین پرواز. تا مدتی هم مهمانتون هستم. یعنی فقط تا مدتی که دادگاه لازم بدونه.»
فرخنده حقشنو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست