سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

از شهروندی تا آزادی


از شهروندی تا آزادی

فردی ممکن است در شهر زندگی کند اما شهروند نباشد یعنی کسی به صرف این که در شهر زندگی می کند ضرورتاً شهرنشین نمی شود

فردی ممکن است در شهر زندگی کند اما شهروند نباشد. یعنی کسی به صرف این که در شهر زندگی می کند ضرورتاً شهرنشین نمی شود. شهرنشینی به عبارتی بی مسئولیتی، رعایت نکردن قانون، خودخواهی و خانواده محوری است. برای یک شهرنشین، دیگری یا غریبه ارزش و احترام چندانی ندارد و حضور اجتماعی یا حضور مدنی اش کمرنگ است.

بر طبق تعریف، شهرنشین پیوند و احترام یک سویه با جامعه دارد. او تنها به دنبال برآوردن نیازهای خویش است. می پندارد جامعه و دولت برای خدمت به او به وجود آمده اند. به همین دلیل حضورش در اجتماع کم می شود.شهرنشین یک فرد اقتدارگر است که از حقوق و ویژگی های شهروندی بی اطلاع است. او کارش را با زور و رابطه پیش می برد. مسئولیتی نسبت به بهبود شهر و کشور و اخلاقیات مدنی ندارد. رأی نمی دهد و یا اگر می دهد از روی شور و احساسات است یا مثلاً دهن کجی و یا «نه» گفتن به دیگری و لجبازی.شهرنشین خودش را جدا و برتر از دیگران می داند. هنوز فردیت اش نهادینه نشده تا خود را عضوی برابر از اجتماع بداند و آمالش در جامعه ویژگی اجتماعی داشته باشد نه فردی. به عبارتی دیگر، او به خود به عنوان یک نهاد و آژانس اجتماعی نمی نگرد. او جامعه را همچون یک شی قلمداد می کند نه یک سوژه.شهرنشین معمولاً در کارهای مملکتی مشارکت نمی کند زیرا می پندارد از یک نفر کاری ساخته نیست و از یک گل بهار نمی شود.

شهروندی دارای ویژگی های زیر است:

۱) تعلق خاطر. یک شهروند به شهر و کشورش احساس تعلق می کند. این احساس بالاتر از این است که کسی مثلاً ناسیونالیست باشد. (یک خارجی یا ایرانی ممکن است به کشور دیگری برود و این تعلق خاطر را نسبت به آن کشور بروز دهد.) احساس تعلق یعنی اینکه فرد پیوسته مواظب روند سیاسی _ اجتماعی کشور باشد. به شیوه انجام امور آن علاقه نشان دهد و دل بسوزاند. زیرا او می خواهد اجتماعی بسازد که بتوان با آسودگی در آن زیست.بنابراین هر چه انسان بیشتر در امور مشارکت کند و هوشیار باشد بیشتر احساس تعلق خاطر می کند. در اثر این وارد گود شدن و عمل کردن است که فرد از بدگویی و مقصر دانستن دیگری و ناسزا گفتن به دولت دست برمی دارد. در نابسامانی ها به جای اینکه با شتابزدگی دولت را گناهکار بداند دنبال چاره می گردد. نابسامانی را که می بیند اول به خودش مراجعه می کند و سپس در این اندیشه که چه کار و تلاش مثبتی می تواند انجام دهد. یک شهروند می خواهد اجتماع را از هر گوشه و زاویه ای که بر آن اشراف دارد بسازد. او در اجتماع است تا بسازد نه اینکه بنالد و شکایت کند و دیگری را گناهکار بخواند.بنابراین اگر ما کنار بنشینیم و بخواهیم دولت مردان، مملکت را بگردانند آنها مملکت را به دلخواه گروهی که قدرت دارد و بیشتر در سیاست مشارکت می کند، هر چند که آن گروه یک اقلیتی باشد، می گردانند. اگر ما قدرتمان را با مشارکتمان نشان ندهیم اکثریتی می شویم که دستمان از همه جا کوتاه است. به یک سخن قدرت ملی تنها با شهروند شدن مردم هویدا و بالفعل می شود وگرنه اکثریت شهرنشینی که از دولت بدگویی کنند قدرتی ندارند. یا بهتر بگوییم قدرتشان مدنی نیست.

۲) مسئولیت. شهروند بودن مسئولیت می خواهد. فرد که وارد اجتماع شد باید به عنوان یک انسان مدنی وارد شود. مدنیت یعنی این که انسان با احساسات و شور و روابط خصوصی و تنها برآوردن نیازهایش وارد اجتماع نشود. او به این نیت در اجتماع می رود که دیگران را برخود ترجیح دهد و به آنها حق تقدم دهد. دیگران برایش ارزش و تقدس داشته باشند. چون خود او در اجتماع، همان دیگری است. یعنی اجتماع نه از من ساخته شده نه از ما: نه از من که هر کاری خواستم بکنم، نه از سایه زور و حاکمیت مایی. بلکه از دیگری درست شده است.احساس خوشایند (مدنی) این است که به دیگری راه بدهد و به شهروندی خویش ببالد. او آمده است در شهر، در معرکه عمل، تا ثابت کند انسانی اجتماعی است. پس فرد مدنی و شهروند با فردی که در خلوت خویش و خویشان است فرق می کند. ما در اجتماع که می رویم باید دارای ویژگی ها و خصوصیات اجتماعی باشیم. همان طور که کسی با لباس خانه و زیرشلواری پا به خیابان نمی گذارد.و همان گونه که شوهر بودن، زن بودن، پدر و مادر بودن دارای شرایطی است و هر کدام وظایفی دارند. شهروندی هم وظایفی دارد. اگر شوهری بخواهد در محیط خانواده تنها برای خودش زندگی کند و زن و بچه اش را ندیده بگیرد یا نتواند اختلافات را تحمل کند آن زندگی از هم می پاشد. یا با هم زندگی می کنند اما خانواده سرریز از جنگ و ستیز است. خانه باید دارای یک قانون و نظمی باشد و همه باید در برپایی آن نظم و اجرای آیین خانواده شرکت کنند. هر کس وظیفه ای دارد و آن وظیفه را انجام میدهد.

در جامعه هم باید با وظایفی وارد شد و آن کارها را انجام داد تا جامعه بچرخد و سالم اداره شود. خانواده به مسئول یا مسئولینی نیاز دارد تا بچرخد. در اجتماع هم همین طور. اما تفاوت جامعه و خانواده در این است که جامعه مانند خانواده از والد و کودک درست نشده است. یا دست کم در این دوران این طور نیست. اکنون همه باید مسئول و پاسخگو باشند. مردم دیگر کودک نیستند که کنار بنشینند و انتظار داشته باشند دولت همه کارها را انجام دهد و طوری انجام دهد که «شهرنشینان» را راضی و خوشنود کند. مسئولیت امور یک کشور دست همه است. یک عده گزیده شده اند تا کارها را انجام دهند و یک اکثریتی که مواظبند کارها خوب و درست انجام شود. روشن است که اگر کارها خوب و درست انجام نشوند ما جوابگوییم. پس مشارکت یکی دیگر از شرایط و وظایف شهروندی است و اعتراض و تشویق کردن دولتیان. شهروندی که تنها رأی دهد یک شهروند منفعل است. یک شهرنشین است. اگر کسی یا عده ای در شهر یا در طبیعت آشغال می ریزند تنها آنها نیستند که مقصرند ما هم که اعتراض و به شهرداری مراجعه نمی کنیم گناهکاریم. بنابراین شهروند اگر کنار بنشیند می شود شهرنشین.برای مشارکت و اعتراض باید وقت گذاشت.این مثال را زیاد شنیده ایم که کاشتن درخت اولین گام است، اما مشکل تر از کاشتن درخت نگهداری و مراقبت آن است که آفات و انگل ها را دفع کنیم (اعتراض کردن) کود و موادشیمیایی بدهیم (تشویق کردن مسئولین و مشارکت) هر ساله آن را هرس کنیم و شاخه و برگ های اضافی را بزنیم (از دور خارج کردن مسئولین که خدمت نمی کنند و رأی دادن به نمایندگان دلخواه)و...در خانواده و مدرسه هم همین طور. اگر والدین برای تربیت فرزندان وقت نگذارند کودک بلای جان پدر و مادر می شود. بدرفتاری می کند و خانه را آن طور که می خواهد می گرداند. او مستبدی می شود نفس گیر.

● شهروند شدن

شهروند بودن (یعنی فعالیت و شرکت در روند تصمیم گیری ها) علاوه بر کاهش دادن سردی ها و بی علاقگی به مسائل سیاسی، خشم و افسردگی را هم می تواند کاهش دهد.شهروندی همان طوری که گفته شد یعنی پا به میدان تصمیم گیری ها گذاشتن و فعال شدن. افسردگی در اثر بی عملی و خشم بی اندازه و انفعال به وجود می آید. یعنی اگر فردی از کارهای دولت خشمگین شود و اعتراض نکند و پی راه چاره نگردد، خشمش روزافزون می شود. هر روز چیزی می بیند و می شنود که خشم او را زیادتر می کند و این خشم تنها در حد ناسزا گفتن و بیان احساسات عمل می کند. اینها ممکن است در کوتاه مدت خشم انسان را کاهش دهد، اما در درازمدت این کار چاره ساز نیست. (هر چند که گاه ابراز احساسات و فحش دادن ها خشم انسان را افزون هم می کنند.) زیرا با ناسزا گفتن و گناهکار دانستن چیزی دگرگون نمی شود.اما مشارکت و اعتراض و تشویق و... هم یک کار خردمحور است و هم برخلاف ناسزا گفتن یک کنش سازنده. رأی ندادن عملی سازنده نیست مگر اینکه عقل انسان حکم کند که رأی ندهد، نه خشم و احساسات و تنفر. در این صورت او تلاش می کند بتواند سدهای جلوی روی رأی دادن را هموار کند. «می تواند از مسئولان بخواهد که به فلان نماینده که اصلاح طلب است و کارنامه فعالیت های مثبتی دارد برای ورود به رقابت ها اجازه دهند.» شما اگر در یک جامعه ای زندگی کنید که به حاکمان اجازه سرکوبی بدهید و اعتراض سازنده نکنید البته خشمگین و سپس افسرده می شوید. عده کوچکی هستند (گاه چهار یا پنج نفر) که در شهر نیویورک روزهای چهارشنبه از ساعت ۱۲ تا یک بعدازظهر جلوی محل برج های خراب شده می ایستند و برای صلح جهانی اعلامیه های ضدجنگ پخش می کنند. بعضی پوستر در دست دارند و... این یک عمل مثبت و سازنده است تا اینکه گردهم جمع شوند و به بوش و دولت ناسزا بگویند و هر روز وامانده تر شوند و بعد از یک مدتی خشم خود را فرو خورند و برای اینکه دیوانه نشوند افسرده شوند. گروه های ضدجنگ دیگر هم هر کدام مشغول کاری هستند. بعضی ها به روزنامه ها تلفن می زنند و از شیوه گزارش اخبار مربوط به جنگ شکایت می کنند. عده ای هم برای کاندیداهای دلخواه خود میز می گذارند کنار خیابان و با مردم صحبت می کنند و نماینده دلخواه خود را به مردم می شناسانند و از فعالیت ها و... و آنها را به رأی دادن تشویق می کنند. و البته شاید نشود کنار خیابان در ایران میز گذاشت، اما می شود طومار و امضا جمع کرد. به هر حال باید به راه های عقلایی در پیوند با سیاست متوسل شویم.

● عقل گرایی و سیاست

همان طوری که در بالا اشاره شد با احساس خشم و تنفر نمی شود با سیاست پیوند برقرار کرد. استبداد را نمی شود با استبداد انداخت. خشم و تنفر در پی براندازی و رودررویی است و راه حل های زودگذر. خشم از همان جایی بیرون می آید که بی صبری و عجله (یعنی از جاهایی که به قول معروف ذهنیت گرایند نه عینیت گرا) نه از جایگاه واقعیت و عقل و خرد. عقل و خرد همان جایگاهی است که به احساس خشم می گوید: من راهی پیدا کرده ام برای مسئله خشم تو. من از امروز می خواهم خردمندانه و صلح جویانه وارد عمل شوم. اما فرهنگ گذشته و آن چیزهایی که جزو به اصطلاح رفتار عادی ما درآمده (ناخودآگاه) می گوید تو یک نفری، بیفایده است و حالا ما باید در این گفت وگو و بحث درونی اینها را قانع کنیم و اطرافیان را و از اینجاست که می فهمیم بی عملی، فحش دادن و بی مسئولیتی و شهرنشینی چقدر ساده تر است (البته در کوتاه مدت) تا شهروند شدن. بعد متوجه می شویم کار سیاست به این سادگی ها هم نیست. آزاد زندگی کردن یک فعالیت مستمر و یک مراقبه پیگیر است.آزادی نوزاد خرد است. خردورزی آغاز گفت وگوست. روابط خانوادگی خرد محور، آموزش خرد محور، روابط درونی خرد محور. پس رسیدن به آزادی اول استواری خرد است. جامعه ای که خرد محور نباشد البته آزادی در آن راه نمی یابد. دست کم آزادی که ما در طول تاریخ غرب شاهد آن بوده ایم. مگر اینکه ما مثلاً بتوانیم بهشت را از آسمان (از ماهوی) وارد کنیم. بنابراین با احساس خشم نمی توان به آزادی رسید. با انفعال نمی توان به جامعه ای دلخواه دست یافت. با احساس خشم می شود به آزادی یکی دو روزه رسید. مثل کسی که از زندانی که خود او هم در درست کردنش سهیم بوده آزاد شود اما بعد از مدتی همان خوی و عادات گذشته او را به زندانی دیگر می اندازد.در پایان آن چیزی که جامعه نوین به آن نیاز دارد شهروندی است و آموزش شهروندی تا ما بتوانیم بعضاً شخصیت خام خود را در کوره اصلاحات و اجتماع رفته رفته بپرورانیم.

نویسنده : مسعود تهرانی



همچنین مشاهده کنید