چند دو بیتی از فاطمه ناظری

به فال تو گلی پرپر بیفتد
دلت باعشق روزی در بیفتد
در این قحطی برای چشم‌هایت
الهی! اتفاقی ‌تر بیفتد

نگاهش کردم و قلب من آزرد
کسی سیب دلم را ناگهان خورد
میان خواب آهو بودم انگار
پلنگی …

به فال تو گلی پرپر بیفتد

دلت باعشق روزی در بیفتد

در این قحطی برای چشم‌هایت

الهی! اتفاقی ‌تر بیفتد

نگاهش کردم و قلب من آزرد

کسی سیب دلم را ناگهان خورد

میان خواب آهو بودم انگار

پلنگی آمد و چشم مرا برد

اگرچه چشم من آهوترین است

و روح من چنان است و چنین است

نفوذ عشق در قلبت مَحال است

دلت انگار از دیوار چین است

دل ما زیر بار غصه خم ؟... نه

به چشم ما فقط یک لحظه نم؟... نه

و حتا مرگ را کوچک شماریم

و هرگز عشقمان را دست کم؟... نه

ز هر در می‌رسد ماتم برایم

هجوم لشکری از غم برایم

همین دلتنگی‌ات بر زخم من شد

به جای نوشدارو سَم برایم

هوای ابری و مرطوب چشمت

دلم را می‌کند مغلوب چشمت

قوانین نگاهم را به هم زد

دوتا کولی شهر آشوب چشمت!

کسی چون من دل عاشق ندارد

نگاهش مغرب و مشرق ندارد

دل من روستایی بیسواد است

و عشقم فلسفه منطق ندارد