چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

شمه ای از اخلاق , صفات و کرامات ابوالحسن الثالث علی بن محمّد النقی علیه السلام


شمه ای از اخلاق , صفات و کرامات ابوالحسن الثالث علی بن محمّد النقی علیه السلام

القاب آن حضرت عبارت است از ناصح , متوکل , فتّاح , نقیّ و مرتضی و مشهورتر از همه متوکّل است ولی خود آن حضرت آن را مخفی می داشت و به اصحابش دستور می داد که آن را به دلیل این که در آن هنگام لقب خلیفه عباسی , متوکل بود, آن را به کار نبرند

ابن طلحه می گوید: امّا القاب آن حضرت عبارت است از: ناصح ، متوکل ، فتّاح ، نقیّ و مرتضی و مشهورتر از همه متوکّل است ولی خود آن حضرت آن را مخفی می داشت و به اصحابش دستور می داد که آن را به دلیل این که در آن هنگام لقب خلیفه عباسی ، متوکل بود، آن را به کار نبرند.

طبرسی می گوید: از جمله القاب آن حضرت ؛ عالم ، فقیه ، امین ، طیب و نقی است و دیگران غیر از ابن طلحه و طبرسی ، هادی را نیز افزوده اند که در نزد شیعه از همه القاب مشهورتر است .

ابن طلحه می گوید: امّا مناقب آن حضرت ، برخی چنان است که به منزله گوشواره ، گوشها را زینت می دهد و مردم از شدت اشتیاق به وی چون صدفهایی که درهای گرانقیمت را در بردارند او را در میان می گرفتند، و شاهد بر عظمت ابوالحسن علیه السلام (امام دهم ) این که آن حضرت به ارزنده ترین اوصاف متصف بود و همچون میوه شجره نبوت از اوج شاخساران و بلندای آن سر بر آورده بود. - در توضیح مطلب می گوید - روزی امام علیه السلام از شهر سامرا به خاطر مشکلی که پیش آمده بود، راهی قریه ای شد مرد عربی به قصد دیدار سراغ آن حضرت را گرفت . گفتند: به فلان جا رفته است ، مرد عرب آهنگ آن جا کرد و وقتی که به خدمت امام علیه السلام رسید، آن حضرت ، فرمود: چه حاجتی داری ؟ گفت : مردی از اهل کوفه هستم ، از متمسکان به ولایت جدت علی بن ابی طالب علیه السلام ، وام زیادی بر ذمه دارم که بر دوشم سنگینی می کند و کسی را برای ادای آن جز شما نیافتم که به سراغش بروم . امام علیه السلام فرمود: خوشدل و امیدوار باش ، سپس او را فرود آورد. صبح فردا که شد، فرمود: من از تو چیزی می خواهم و تو به خاطر خدا مبادا مخالفت کنی ، مرد عرب گفت : مخالفت نخواهم کرد. امام علیه السلام کاغذی را به خط خویش نوشت و در آن اقرار کرد که آن مرد مالی را از وی طلبکار است . مقداری را که تعیین کرد از وامی که او داشت بیشتر بود و فرمود: این نوشته را بگیر وقتی که به سامرا رسیدی نزد من بیا در حالی که جمعی نزد من هستند، از من مطالبه کن و بر من درشتی کن که چرا وامت را ادا نکرده ای ، به خاطر خدا مبادا خلاف حرف مرا انجام دهی . آن مرد گفت : اطاعت می کنم . نوشته را گرفت و وقتی امام علیه السلام به سامرا رسید در حالی که جمع زیادی از یاران خلیفه و دیگران حاضر بودند، آن مرد حاضر شد و دستخط امام علیه السلام را در آورد و مال تعیین شده را مطالبه کرد و هرچه امام علیه السلام سفارش کرده بود بر زبان آورد. امام علیه السلام با نرمش و مدارا با او سخن گفت و شروع به عذرخواهی کرد و وعده داد که دین خود را ادا و رضایت او را جلب خواهد کرد. جریان را به خلیفه متوکل رسید، دستور داد، سی هزار درهم خدمت امام علیه السلام ببرند. وقتی که بردند، گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مال را بگیر و مقدار وامت را بردار و دینت را ادا کن و باقیمانده را برای عائله و خانواده ات خرج کن و عذر ما را بپذیر. اعرابی گفت : یابن رسول اللّه به خدا سوگند که من کمتر از یک سوم این را انتظار داشتم ولی خداوند بهتر می داند که رسالتش را کجا قرار دهد. مال را گرفت و از خدمت امام علیه السلام رفت . ابن طلحه می گوید: این منقبتی است که هر کس شنیده باشد به داشتن مکارم اخلاق و منقبتی که فضیلتش ‍ مورد اتفاق است ، برای آن حضرت حکم خواهد کرد.

امّا کرامات آن حضرت ، خیلی زیاد است و ما به نقل بخشی از آن بسنده می کنیم .

در ارشاد مفید - رحمه اللّه - از قول وشّاء به نقل از خیران اسباطی آمده است که : در مدینه خدمت ابوالحسن علی بن محمّد علیه السلام رسیدم ، به من فرمود: از واثق چه خبر داری ؟ عرض کردم : فدایت شوم ، در وقت آمدن من تندرست بود و من بعد از هر کس او را دیده ام ، دیدار ما ده روز قبل بود. امام علیه السلام فرمود: مردم مدینه می گویند او مرده است . گفتم : من از همه کسی او را نزدیکتر دیده ام . می گوید: امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود: مردم راست می گویند: او مرده است . وقتی که امام فرمود: مردم می گویند، من دانستم که مقصود، خود آن حضرت است . سپس ‍ فرمود: جعفر (متوکل ) چه می کرد؟ عرض کردم : وقت آمدنم او را در بدترین حال زندانی بود. فرمود: او زمام امور را به دست گرفت . سپس پرسید: ابن زیات چه می کرد؟ گفتم : مردم با او هستند و فرمان ، فرمان اوست . فرمود: بدان که فرمانروایی برای او بد یمن بوده است . راوی می گوید: آنگاه امام علیه السلام سکوت کرد و به من گفت : ناگزیر مقدرات و احکام الهی باید اجرا شود، ای خیران ! واثق از دنیا رفت ، جعفر متوکل به جای او نشست و ابن زیات کشته شد. پرسیدم : فدایت شوم چه وقت او را کشتند؟ فرمود: شش روز پس از بیرون شدن شما.

از جمله به نقل از علی بن ابراهیم و او از ابن نعیم بن محمّد طاهری روایت کرده ، می گوید: متوکل مریض شد، دملی در آورد و بیماری او را به آستانه مرگ کشاند و هیچ کسی جراءت نداشت که نیشتری به آن برساند. مادرش ‍ نذر کرد که اگر بهبود یابد مال ارزنده ای از اموال خود را برای ابوالحسن علی بن محمّد علیه السلام بفرستد. فتح بن خاقان به متوکل گفت : اگر کسی را نزد این مرد یعنی ابوالحسن علیه السلام می فرستادی و از او درخواست می کردی ، بسا او به چیزی تو را راهنمایی می کرد که خداوند به خاطر آن گرفتاری تو را بر طرف می کرد. گفت : کسی را نزد او بفرستید، قاصد رفت و برگشت و گفت : روغن گوسفند را با گلاب مخلوط کنید و روی دمل بگذارید که اگر خدا بخواهد، به اذن او سودمند خواهد بود. کسانی که در کنار متوکل بودند این سخن را به مسخره گرفتند. فتح بن خاقان به ایشان گفت : گفته او را آزمودن ضرری ندارد، به خدا سوگند که من امید بهبودی بدان وسیله دارم .

مقداری روغن آوردند و با گلاب مخلوط کردند و روی دمل گذاشتند، سر باز کرد و آنچه در داخل آن بود بیرون شد به مادر متوکل مژده دادند که متوکل خوب شد. ده هزار دینار در کیسه گذاشت و با مهر خود ممهور کرد و برای امام علیه السلام فرستاد. چون متوکل از بستر بیماری برخاست و چند روزی گذشت ، بطحائی از ابوالحسن علیه السلام نزد متوکل سخن چینی کرد و گفت : اموال و اسلحه دارد! متوکل به سعید حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم برد و اموال و اسلحه ای که نزد اوست بگیرد و به بغداد بفرستد. ابراهیم بن محمّد علیه السلام می گوید: سعید حاجب به من گفت : همان شب به منزل ابوالحسن علیه السلام رفتم همراهم نردبانی بود بالای بام رفتم ، در تاریکی شب چند پله ای پایین آمدم ، نمی دانستم چگونه وارد منزل شوم ، صدای ابوالحسن علیه السلام از داخل منزل بلند شد که : ای سعید همان جا بایست تا شمعی بیاورند، طولی نکشید که شمعی آوردند و من پایین آمدم ، دیدم لباس و کلاهی پشمینه بر تن دارد و جانمازش روی حصیری در جلواش گسترده و آن حضرت رو به قبله ایستاده است ، رو به من کرد و فرمود: خانه ها را ببین ، رفتم بازرسی کردم ، در آنها چیزی جز یک بدره و یک کیسه ممهور به مهر مادر متوکل نیافتم . ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: جانماز را بردار، آن را بلند کردم ، شمشیری داخل غلاف بود، برداشتم رفتم نزد متوکل ، وقتی که مهر مادرش را روی برده دید دنبال مادرش فرستاد و راجع به بدره پرسید (راوی می گوید:) یکی از خدمتگزاران ویژه برایم نقل کرد، که مادر متوکل گفت : من در وقت بیماری تو نذر کردم که اگر بهبود یابی ده هزار دینار از مال خودم برای او بفرستم و فرستادم و این مهر من است که او بر نداشته است . کیسه دیگر را گشود در آن چهارصد دینار بود، متوکل دستور داد بدره دیگری نیز ضمیمه کنند و به من گفت اینها را برای ابوالحسن ببر و این شمشیر را هم با آن کیسه و موجودی اش نزد او برگردان . آنها را به خدمت امام علیه السلام بردم در حالی که خجالت می کشیدم گفتم : سرورم بر من گران است که بدون اجازه شما وارد منزلتان شدم ولی ماءمور بودم . فرمود: ((و بزودی ستمکاران خواهند دانست که بازگشت آنها به کجاست .))

از جمله محمّد بن فرج رخجی می گوید: ابوالحسن علیه السلام در نامه ای به من نوشت : ای محمّد! کارهایت را جمع و جور کن و آماده شو. محمّد می گوید: من مشغول سر جمع کردن کارهایم بودم در حالی که نمی دانستم مقصود از این نوشته امام علیه السلام چیست . تا این که ماءموری آمد و مرا با غل و زنجیر از مصر برد و تمام اموالم را از من گرفتند. هشت سال در زندان ماندم تا نامه ای از آن حضرت در زندان به دستم رسید. در آن نامه نوشته بود: محمّد، در جانب غربی منزل نکن . من نامه را خواندم و با خود گفتم : با این که من در زندانم امام علیه السلام این طور می نویسد! چیز عجیبی است ! چند روزی نگذشته بود که غل و زنجیر را برداشتند و آزادم کردند و من به راه خود رفتم . می گوید: پس از آزادی نامه ای نوشتم و از امام تقاضا کردم از خدا بخواهد املاکم را به من برگردانند. می گوید: در نامه ای به من نوشت : بزودی املاکت بر می گردد و اگر برنگردد هم ضرری به حال تو ندارد. علی بن محمّد نوفلی می گوید: محمّد بن فرج رخجی وقتی میان سپاه برگشت نامه برگشت اموالش را نوشته بودند امّا نامه به دستش نرسید از دنیا رفت .

از جمله به نقل از زید بن علی بن حسین بن زید، می گوید: مریض شدم شبانه پزشک وارد شد و دارویی را تجویز کرد که می بایست آن دارو را در سحر آن روز مصرف کنم . برای من فراهم آوردن آن دارو در آن شب میسر نبود. همین که پزشک از در خانه بیرون رفت ، خدمتکار ابوالحسن علیه السلام با کیسه ای وارد شد که همان دارو بعینه داخل کیسه بود. به من گفت : امام ابوالحسن علیه السلام به تو سلام می رساند و می فرماید: این دارو امروز - روز معین - دریافت کن . من گرفتم و نوشیدم پس بهبود یافتم . محمّد بن علی می گوید: زید بن علی به من گفت : ای محمّد! غلاة کجا هستند تا این داستان را بشنوند.!

از جمله به نقل از صالح بن سعید می گوید: روزی که ابوالحسن علیه السلام به فرمان متوکل به سامرا وارد شد، به خدمتش رسیدم و عرض کردم : فدایت شوم در هر کاری می خواهند نور شما را خاموش کنند و محدود سازند تا آن جا که شما را در بدترین کاروانسراها (( - خان الصعالیک - )) منزل داده اند. فرمود: پسر سعید تو این جا را می بینی ! سپس با دستش اشاره کرد، ناگهان باغهای زیبا، رودهای جاری و بوستانهایی با زنان خوشبو و کودکانی چون مروارید پوشیده ظاهر شد. با دیدن اینها چشم خیره شد و تعجب زیادی کردم . پس رو به من کرد و فرمود: پسر سعید، هر جا باشیم این جا، جای ماست ، ما در (( ((خان الصعالیک )) )) نیستیم .

مفید - رحمه اللّه - می گوید: ابوالحسن علیه السلام مدتی را که در سامرا اقامت داشت به ظاهر محترم بود، متوکل می کوشید تا او را گرفتار کند ولی نتوانست . و داستانهایی با آن حضرت دارد که مشتمل بر کرامات و معجزات است . آوردن آنها باعث طولانی شدن کتاب و دور شدن از هدف اصلی می گردد.

در دلایل حمیری به نقل از حسن بن علی وشّاء آمده است که می گوید: امّ محمّد کنیز حضرت رضا علیه السلام نقل کرد که روزی ابوالحسن علیه السلام (امام دهم ) آمد و روی دامن مادر پدرش ، دختر موسی بن جعفر علیه السلام نشست . آن بانو از وی پرسید: تو را چه شده است ؟ فرمود: به خدا سوگند هم اکنون پدرم از دنیا رفت . عرض کرد: این را بر زبان میاور! فرمود: به خدا قسم همان است که من می گویم . پس آن روز را یادداشت کردیم بعدها خبر وفات ابوجعفر علیه السلام آمد که همان روز از دنیا رفته است .

از جمله فاطمه بنت هیثم می گوید: در زمانی که جعفر به دنیا آمد، من در سرای ابوالحسن علیه السلام بودم ، دیدم اهل خانه از تولد او شادمانند. خدمت امام علیه السلام رفتم اثر شادی در او ندیدم ، عرض کردم : سرورم ! شما را ناشاد می بینم ! فرمود: بر تو سهل است ، امّا این مولود در آینده جمع زیادی را گمراه خواهد کرد.

از جمله به نقل از علی بن محمّد حجال ، می گوید: به ابوالحسن علیه السلام نوشتم من در خدمت شما هستم و امّا مرضی در پایم پیدا شده که نمی توانم از جا بلند شوم تا وظایفم را انجام دهم . اگر صلاح بدانید از خدا بخواهید که بیماری مرا برطرف کند و مرا در انجام وظیفه و ادای امانت یاری دهد و کوتاهی مرا به حساب عمد از جانب من نگذارد و اگر مالی از طرف من ضایع شود به حساب فراموشکاری من بگذارد و بر من گشایشی ببخشید و برای من دعا کنید که خداوند مرا بر دینی که برای پیامبرش آن را پسندیده است ثابت قدم بدارد. امام علیه السلام در جواب نوشت : خداوند بیماری تو و پدرت را بر طرف کرد، پدرم نیز بیماریی داشت که من در نامه ننوشته بودم ولی امام علیه السلام بدون درخواست من ، برای او دعا فرمودند.

از کتاب راوندی نقل است که جماعتی از مردم اصفهان ، از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علویه نقل کردند و گفتند: در اصفهان مردی بود، به نام عبدالرحمن که شیعه بود. پرسیدند، چه باعث شده که به امامت علی النقی علیه السلام معتقد شدی نه به کسی دیگری از مردم این زمان ؟ گفت : چیزی مشاهده کردم که مرا بر این عقیده واداشت ؛ من مرد تنگدستی بودم ولی زبان آور و با جراءت بودم سالی از سالها مردم اصفهان مرا با گروه دیگری بیرون کردند و ما به در خانه متوکل جهت تظلم رفتیم و یک روز در خانه متوکل بودیم که ناگهان ستور جلب علی بن محمّد بن الرضا علیه السلام صادر شد. به یکی از حاضران گفتم : این مردی را که احضار کرده اند، کیست ؟ گفتند: مردی علوی است که رافضیان او را امام خود می دانند، سپس گفتند: ما احتمال می دهیم که متوکل او را جلب کرده تا بکشد. با خود گفتم از جایم حرکت نمی کنم تا این مرد را ببینم که چگونه مردی است . می گوید: سوار بر اسبی آمد، مردم در دو صف ، طرف راست و چپ راه ایستاده بودند و به او نگاه می کردند. همین که او را دیدم مهرش به دلم افتاد و در دل دعا کردم که خداوند شرّ متوکل را از او دفع کند، در حال عبور از بین مردم به یال گردن اسبش چشم دوخته بود و به مردم نگاه نمی کرد و من همچنان برای او دعا می کردم . وقتی که نزدیک من رسید صورتش را به سمت من برگرداند و گفت : خداوند دعای تو را مستجاب کرد، عمرت را طولانی گرداند و مال و فرزندت را فزونی بخشید. می گوید: از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم و میان همراهانم افتادم . از من پرسیدند: که تو را چه شده است ؟ گفتم : خیر است و آنها را از آنچه در دلم گذشته بود، مطلع نساختم . بعد از آن به اصفهان برگشتم ، خداوند چنان درهای ثروت را به روی من گشود که من در خانه ام را برای چیزهایی که هزار هزار درهم بها داشت می بستم . غیر از مالی که در خارج از خانه داشتم ، و ده فرزند نصیبم شد و عمرم به هفتاد و اندی سال رسیده من به امامت این امامی قائلم که از باطنم خبر داد و خداوند دعای او را در حق من مستجاب ساخت .

از جمله از یحیی بن هرثمه روایت شده که : متوکل مرا طلبید و گفت : سیصد مرد را آنچنان که مایلی انتخاب کن و به کوفه ببر، بارهاتان را در کوفه بگذارید و از راه بیابان به مدینه بروید و علی بن محمّد بن الرضا علیه السلام را با احترام و عزت نزد من بیاورید. یحیی می گوید: من این کار را کردم و حرکت کردیم . در میان همراهانم افسری از خوارج بود و منشیی داشتم که اظهار تشیع می کرد و من خود از حشویّه بودم . در راه آن افسر خارجی با منشی مناظره می کرد و من برای این که راه تمام شود، با آرامش مناظره آنها را گوش می کردم وقتی بین راه رسیدیم آن افسر خارجی به منشی گفت : آیا این سخن رهبر شما علی بن ابی طالب نیست که گفته است : ((هیچ قطعه ای از زمین نیست مگر این که قبری است یا قبر خواهد شد.)) اکنون بهاین دشت پهناور نگاه کن ، کی کسی در این دشت می میرد تا خدا آن را - مطابق عقیده شما - پر از قبر سازد؟

می گوید: به منشی گفتم : آیا این از گفته های شماست ؟ گفت : آری . گفتم : کجا در این بیابان کسی می میرد تا پر از قبر شود. منشی در نزد ما سرافکنده شد و ما ساعتی خندیدیم ! رفتیم تا به مدینه رسیدیم و آهنگ در خانه ابوالحسن را کردیم . چون وارد شدیم ، نامه متوکل را به آن حضرت دادیم ، نامه را که خواند، فرمود: پیاده شوید، از طرف من مخالفتی نیست ، وقتی که فردا شرفیاب شدیم ، یکی از روزهای فصل تموز و هوار بسیار گرم بود، دیدیم خیاطی در نزد او است و جامه مخصوصی از نوع جامه های ضخیم برای آن حضرت و غلامانش می برد. حضرت به آن خیاط فرمود: جمعی از دوزندگان را گرد آور و هر کار دیگری را رها کن و از همین لحظه دست بکار شو. و سپس نگاهی به من کرد و گفت : امروز هر کاری دارید در مدینه انجام دهید، فردا همین وقت حرکت خواهیم کرد. من از نزد امام علیه السلام بیرون آمدم در حالی که از سخنان آن حضرت و پارچه های ضخیم در شگفت بودم و با خود می گفتم : ما در فصل تموزیم ، با این گرمای حجاز و ده روز راه تا عراق ، این جامه ها را برای چه می خواهد! و با خود گفتم : این مرد سفر نکرده است ، تصور می کند که در هر سفری به این جامه ها نیاز است . و از شیعیان تعجب می کردم که چگونه به امامت این مرد با این فهمش ‍ معتقدند! فردا همان وقت که برگشتم دیدم جامه ها را آماده کرده اند. به غلامانش فرمود: بار کنید و برای من چند لباده و چند بارانی بردارید. سپس ‍ رو به من کرد و فرمود: یحیی حرکت کن ! با خود گفتم : این دستورهای امام علیه السلام از اولی بیشتر تعجب دارد! آیا می ترسد که بین راه زمستان به سراغ ما بیاید که با خودش چند لباده و بارانی بر می دارد. در حالی که فهم آن حضرت را ناچیز می شمردم بیرون رفتم و حرکت کردیم تا به همان محل مناظره افسر خارجی با کاتب شیعی رسیدیم ، ابری تیره بالا آمد و شروع به رعد و برق کرد تا به بالای سر ما رسید، آن گاه تگرگهایی چون پاره سنگ بر سر ما ریخت . امام علیه السلام و غلامانش لباسهای ضخیم را بر تن خود کردند و لباده ها و بارانیها را پوشیدند. آن حضرت به غلامانش فرمود: یک لباده به یحیی و یک بارانی به آن منشی بدهید و همه ما را یک جا جمع کرد در حالی که سرما، ما را فرا گرفته بود به طوری که هشتاد تن از یاران من مردند، آنگاه سردی بر طرف شد و گرما به حال اول برگشت . پس فرمود: یحیی به بازماندگان اصحابت بگو بمانند و مرده ها را دفن کنند، این چنین خداوند بیابان را قبرستان می کند! یحیی می گوید: خودم را از مرکب به زیر انداختم و به سمت او دویدم ، پا و رکابش را بوسیدم و گفتم : گواهی می دهم که جز خدای یکتا خدایی نیست و محمّد صلی اللّه علیه و اله بنده و فرستاده اوست و شما خلفای او در روی زمین هستید، براستی که من کافر بودم و هم اکنون به دست شما ای مولا اسلام آوردم . یحیی می گوید: من شیعه شدم و تا آن حضرت از دنیا رفت در خدمتش بودم.

ملا محسن فیض کاشانی

پاورقی ها :

۱۰۷۴- (( مطالب السؤ ول )) ، ص ۸۸.

۱۰۷۵- (( اعلام الوری ، )) ص ۳۳۹.

۱۰۷۶- مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴ ص ۴۰۱، خرائج ص ۲۰۹ و ۲۳۷ چاپ ضمیمه اربعین ، و (( کفایة الاثر. ))

۱۰۷۷- (( مطالب السؤ ول ، )) ص ۸۸.

۱۰۷۸- ارشاد مفید، ص ۳۰۹.

۱۰۷۹- همان ماءخذ، ص ۳۱۰.

۱۰۸۰- همان ماءخذ، ص ۳۱۰.

۱۰۸۱- همان ماءخذ، ص ۳۱۴.

۱۰۸۲- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۸۳- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۸۴- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۹۵.

۱۰۸۵- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۹۵.

۱۰۸۶- همان ماءخذ، ص ۲۹۶.

۱۰۸۷- (( الخرائج و الجرائح ، )) ص ۲۰۹ و ۲۱۰.

۱۰۸۸- خرائج ، ص ۲۱۰ و (( کشف الغمه ، )) ص ۲۹۷.

۱۰۸۹- همان ماءخذ، همان ص ۲۹۷.

۱۰۹۰- در خرائج ص ۲۱۰ آمده است : (( آن مرد به خانه رفت و شب را خوابید، صبح که شد اثری از بیماری را در بدنش ندید)) ولی در (( کشف الغمه )) ص ۲۹۷ مطابق متن آمده است .

۱۰۹۱- خرائج ص ۲۱۰، و (( کشف الغمه )) ص ۲۹۷.

۱۰۹۲- (( کشف الغمه ، ص ۲۹۸.

۱۰۹۳- (( کشف الغمه ، ص ۲۹۸.

۱۰۹۴- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۹۵- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۹۶- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۹۸.

۱۰۹۷- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۹۸- همان ماءخذ، همان ص .

۱۰۹۹- (( اعلام الوری )) طبرسی ، ص ۳۴۳؛ (( کشف الغمه )) ص ۲۹۸ و ۲۹۹.

۱۱۰۰- همان ماءخذ، همان ص .

۱۱۰۱- همان ماءخذ، همان ص .

۱۱۰۲- همان ماءخذ، همان ص .

۱۱۰۳- همان ماءخذ و همان ص .

۱۱۰۴- همان ماءخذ و همان ص .

راه روشن (ترجمه محجه البیضاء) ج ۴ -ص۳۶۴


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.