جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

یک بعد از ظهر


یک بعد از ظهر

داستانی از یان رنکین

جنایی‌نویس بسیار مشهور اسکاتلندی که عمده شهرتش به خاطر نگارش مجموعه داستان‌های بازرس ریباس است. علاوه بر این مقاله‌های بسیاری از وی به چاپ رسیده است.

راب که در میان پاسبان‌های جوان‌تر به اسم «راب بزرگ» شناخته می‌شد، پس از بعدازظهری دشوار که بر رویش تف کرده و سکه به سویش پرتاب شده بود چکمه‌هایش را از پاهای تاول‌زده‌اش بیرون آورد و پوست زرد رطوبت‌کشیده‌شان را مالید.

با خودش فکر کرد «انگار پاهام زردی گرفته.» می‌توانست بوی ترشیدگی عرق برخاسته از کف جوراب‌هایش را حس کند. امشب وقتی به خانه می‌رسید آنها را در آب خیس می‌کرد. هنگامی که آرام و نرم به سمت کمدش رفت جوراب‌هایش همانند صدف‌های چسبنده به کشتی به مشمع خنک کف اتاق می‌چسبید. کمد سبز تیره بود و آثار فلز از میان رنگ‌پریدگی‌ها و خراش‌ها نمایان بود.

«این یکی سخت بود راب بزرگ، نبود؟»

«مک نولتی» داشت از بالای دسته‌ای کاغذ دستشویی شیر آب سرد را باز می‌کرد. کاغذها را با قدرت بر روی رد‌های برجسته آبله‌گون پشت بارانی نظامی‌اش کشید.

راب گفت: «هیچ جور آسون‌تر نمی‌گیرن.» در این موقع کت خودش را بررسی کرد؛ البته رد‌های برجسته در آن جا هم بودند، انگاری که آدامس خشک‌شده جسم پارچه را برده یا کبوتری بار شکم بدون خطایش را انداخته بوده است یا حلزونی برای استراحت توقف کرده باشد. چهره راب با پوزخندی بی‌صدا در هم پیچید. آنچه حس می‌کرد فراتر از نفرت رفته بود. به ملال نزدیک شده بود. تمامی اجزای جدایی‌ناپذیر این شغل، سرگروهبان خودش گفته بود... چی؟ حالا سی سال قبل؟ جزء جدایی‌ناپذیر این شغل. بله، ماه آینده سی سال از زمانی بود که به این نیرو پیوسته بود. بیش از هزار و پانصد هفته در این حوزه نگهبانی و بدون یک روز بیماری در تمام این مدت. هنوز هم داشت در خصوص آن سرگیجه‌ها دچار دلشوره می‌شد. اما الان بعد از تمام این سال‌ها پیش پزشک رفتن شکست خوردن بود. می‌تواند فروریزی اسطوره‌ای قدرتمند باشد. به هر حال هیچ چیزی نبود. به مک نولتی در آن سو نگاه کرد. حالا راب گروهبان بود و مک نولتی مرد جوانی با تکه‌های ناجوری از جوش پوستی بر روی گردنش در جایی که تیغ صورت‌تراشی بریده بود. راب بالاپوش‌اش را تکان داد. صدای جرینگ‌جرینگ کرد. لبخند زد.

مک نولتی گفت: «به نظر می‌رسه امروز خوب بوده.»

راب گفت: «خب، شاید همه‌اش پاک نشه، اما تمامش پوله. خوب مثل مال همه.»

«یکی از این روزها...»

راب به نگرانی واقعی موجود در چهره آن مرد جوان نگاه کرد. در حالی که با کف دست بر شکم فراخش می‌کوبید، گفت: «پسر، اگر اونا نمی‌تونن این رو بزنن، نمی‌تونن هیچ چیزی رو بزنن. و هر چی خودشون رو بیشتر ناراحت کنن، سکه‌های درشت‌تری پرتاب می‌کنن.» مک نولتی لبخندی زد و کراواتش را شل کرد. حالا تعدادی دیگر داشتند داخل می‌آمدند، چهره‌ها گلگون از خستگی شدید.

یکی از آنها داشت می‌گفت «یک مسابقه بزرگ دیگه مرگ منه.»

«تا الان بیست و یک دستگیری.»

«نصف پول من سی تاست.»

صدایی جدید افزود: «سی و پنج؟»

«قبول: پنج لیره؟» دو مرد دست دادند. راب داشت صورت رنگ‌پریده‌اش را در آینه ترک‌خورده کمدش بررسی می‌کرد. سعی کرد پشت چشمانش را ببیند اما انعکاس آینه چیزی را آشکار نمی‌کرد.

همه چیز مثل همیشه بود، هیچی غیرعادی نبود. روزهایی مثل این یک جورایی بدترت می‌کرد، سست‌ات می‌کرد. از تجسس‌ها در ورودی‌های گردان ورزشگاه تعدادی بطری و قوطی بی‌سر، یک هوویه، دو قوطی افشانه رنگ و یک قلاب سنگ فلزی دست‌ساز خانگی به دست آمده بود. ردیف‌های ورزشگاه شروع کرده بود به پر شدن از آن ‌آمیزه عجیب طرفداران بی‌غل و غش و نترس فوتبال، کودکان و همسران خسته و دردسرسازهای واقعی. امروز تعدادشان خیلی زیاد بود. راب در منطقه پشت دروازه‌ای مستقر شده بود. موج جمعیت را تماشا کرد. با خودش فکر کرد «نود دقیقه، فقط بذارید یک نود دقیقه دیگه رو تموم کنم.»

به اضافه وقت استراحت بین دو نیمه... وقت اضافه... و نقطه‌های انفجار مختلف در امتداد این مسیر.

نخستین سکه به آرامی رد شد اما آشکارا از کنار گوش‌اش عبور کرد و روی چمن‌ها بالا و پایین پرید. موردی نزدیک و هنوز پنج دقیقه تا اولین ضربه شروع مسابقه. به دریای چهره‌ها خیره شد، از پشت توری ضخیم حفاظ‌ها آنها را بررسی کرد. به ظاهر به قدر کافی معمولی به نظر می‌رسیدند، پاهایشان را تکان می‌دادند تا گرم شوند.

موهایی صاف تا سر شانه: اکثر کارگر، همان گونه به یک مسابقه می‌آمدند که دیگر مردم در کلیسا حضور می‌یافتند. تنها یک واکنش، بخشی از زندگی آنها بود. با این حال می‌دانست که اغلب آن ظاهرها در زیر پوست در حال گر گرفتن و سوختن بودند؛ پیچیدگی‌های خاص خشونت را می‌شناخت. می‌دانست که وقتی غریو جمعیت افزایش می‌یابد تیم‌ها دارند وارد میدان می‌شوند. به نظرش می‌رسد دو تا از چهره‌ها در میان جمعیت را می‌شناسد اما قدرت بینایی‌اش آن چیزی نیست که پیشترها بود؛ نمی‌تواند تا بیشتر از نصفی ردیف‌ها دیدش را متمرکز کند. با این حال به زودی می‌تواند آن دیوانه‌ها را ببیند. آنها می‌خواهند دیده شوند، پس با انجام اشارات و حرکاتی کامل دقت و تمرکز او را تلافی می‌کنند. آیا به واقع از او متنفر هستند؟ آنقدر سن دارد که به جای پدر یا حتی پدربزرگ آنها باشد.

با سی سال تماشای آنها به اندازه قبیله‌ای در میان جانورانی وحشی که آنها حالا به آن تبدیل شده بودند، تجربه داشت. سوت نواخته شد، صدایی عمیق و قوی و غیرقابل کشف از بلندگوی ورزشگاه و تمامی چشمان همانند یک همنوایی ناگهان حرکت می‌کنند. راب کمابیش لبخند می‌زند اما می‌داند که آن لبخند ضعف است. به همین خاطر وقتی همزمان دهان‌ها غنچه می‌شود، دست‌ها در نمایش قدرتی حمایتی به هم می‌رسند راب تماشا می‌کند. چهره‌ها بدل به قدرتی بی‌همتا شده‌اند.

بعد از آن نخستین خطا بر روی یکی از بازیکنان تیم‌هایشان رخ می‌دهد. چهره‌هایشان درهم می‌رود، مشت‌ها به حرکت درمی‌آیند، انگشت‌های باز شده به نشانه اتهام اشاره می‌کنند، دست‌ها از فراز شانه شخص جلویی دراز می‌شوند. تشویقی ناگهانی. راب با خود می‌اندیشد «خدا را شکر، داور به بازیکن خاطی اخطار داده.» برای لحظه‌ای حس افتخار ارضا شده و جمعیت دوباره آرام می‌شود.

● ساعت سه و هفت دقیقه است.

به نظر می‌رسد خورشید دارد در میان آسمانی از جنس شیر می‌درخشد. مرغان دریایی ساکن در جایگاه دفن زباله نزدیک به آنجا همانند هواپیماهایی کوچک آن بالا توی هوا معلق بودند. تا اینجای کار نیمه اول آرامی بوده است که همین این دیوانه‌ها را برانگیخته تا شروع به سرگرم کردن خودشان کنند. شروع به بالا و پایین پریدن و عقب و جلو رفتن کرده‌اند، تلاش می‌کنند تاثیری شلاق‌وار بر آن جمعیت درهم فشرده داشته باشند. به دو پسربچه کوچولو باید کمک شود تا از میان دروازه فلزی موجود در حفاظ بیرون آمده و به پیست شنی بیایند. یکی از آنها دارد از حالت غش بیرون می‌آید. موهای صاف و براقش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و نفس‌های کوتاهی می‌کشد. دوستش دست خود را نصفه و نیمه به دور او حلقه می‌کند.

در حالی که راب این پسربچه‌ها را تماشا می‌کند سکه‌های بیشتری به هدف‌شان اصابت نمی‌کنند. یک توپ جمع‌کن که حضور چریکی‌اش جمعیت را کفری و تحریک می‌کند، به چالاکی و ماهرانه شروع به جمع‌آوری سکه‌ها و گذاشتن آنها در جیبش می‌کند. این کار جمعیت را تهییج می‌کند که موشک‌های بیشتر و سریع‌تری پرتاب کنند. اما پرتاب‌ها هر چه سریع‌تر باشد، دقت هدف‌گیری کمتر می‌شود و با قدری خوش‌اقبالی و هوش کامل، هیچ کدام از آن هدف‌های متحرک کند مورد اصابت قرار نمی‌گیرند. در وقت استراحت بین دو نیمه یک بمب دود در میان جمعیت منفجر شده و آتش کوچکی روشن می‌شود. با حرکت سر به راب اعلام موافقت می‌شود و هشت نفرشان در یک خط از دروازه عبور کرده و به میان توده درهم‌فشرده طرفداران می‌روند. بدون تردید و درنگ روبه‌روی ردیف جلویی ایستادند، امید موفقیت قطعی.

راب می‌داند که عدم پیشروی، نشان دادن ترس است. عدم پیشروی به معنای مشاهده نفرت سرد، توهین‌های در دل و بارانی از آب دهان‌هایی است که حالا بر پشت او شروع به فرود آمدن کرده بودند. وقتی به آنجا می‌رسند، آتش خاموش می‌شود. از پهلو به دو کله‌پوستی مست اشاره می‌شود، پس از آن خبرچین دوباره خود را به سرعت گم و گور می‌کند. هیکل‌های تیره‌پوش صف خود را به دور آن دردسرسازها شکل می‌دهند و آن دو نفر با سر و صدا دستگیر می‌شوند. راب می‌داند که حالا تنها دل و جرات‌شان، عزم جزم‌شان، مانع از حمله جمعیت به آنها می‌شود. اگر یکی از پلیس‌های جوان‌تر کم بیاورد آنی از بین می‌روند. کله‌پوستی‌ها به سمت حفاظ‌ها هدایت می‌شوند. همان طور که دارند راه شان را به سمت جلو و پایین سکوها باز می‌کنند، راب به خودش اجازه می‌دهد نگاهی به زمین مسابقه بیندازد. تکه‌ای چمن صاف و کوتاه و شاداب است. اطراف آن ‌آمیزه‌ای از توده تماشاگران و در وسط آن، نقطه‌ای سفید وجود دارد که مسابقه از همان جا آغاز می‌شود.

کله‌پوستی‌ها دست‌هایشان را بالا می‌آورند و شروع به خواندن سرود می‌کنند. هنگامی که دیگران به آنها می‌پیوندند صدا در اطراف‌شان فوران می‌کند. صدای خش‌خش و سوت از سمت مقابل زمین به آنها می‌گوید که صدایشان می‌تواند شنیده شود. صداها بلندتر می‌شود، گوش‌های راب را پر می‌کند، در میان تمام آن صداها گیج و هراسانش می‌سازد. هنگامی که چشمانش شروع به آب آمدن می‌کند، میدان مسابقه تیره و محو می‌شود. چشمانش را به هم زد تا دیدش واضح شود. روی پشتش، در داخل پیراهنش، احساس رطوبت خنکی می‌کند. در پایان مسابقه بیش از دو مرتبه به میان جمعیت رفته است. پس از سوت پایان مسابقه تا سکوها خالی شوند پشت تور دروازه می‌ماند. ترانه‌های خشن در سرتاسر خیابان‌های بیرونی طنین می‌اندازد، قوطی‌های فلزی در داخل راه‌آب‌ها تلق‌تلق می‌کنند. راب سه خط روی بازویش را بررسی می‌کند، رشته‌هایی باریک از جنس پارچه نخی سفید که درجه نظامی‌اش هستند، تمام زندگی دوران بزرگسالی‌اش. ۳۰ سال. مرغان دریایی در هوا جیغ می‌زنند، روی زمین گل‌آلود میدان فرود می‌آیند. نورافکن‌ها در برابر آبی تیره آسمان سر شب می‌درخشند.

سی سال.

توپ‌جمع‌کن در مقابل او ایستاده است. مقدار زیادی سکه در دست دارد که به آن مرد خشن و تنومند یونیفورم پوش تقدیم می‌کند. می‌گوید: «نصف مال تو. منصفانه است؟»

راب می‌گوید: «مثل همیشه می‌بینم در کار خیر مشارکت می‌کنند.»

همانند هر هفته‌ای که راب همراه با این پسر در این زمین پاسبانی می‌کند، پول مبادله و دست به دست می‌شود. راب دچار همان حس تلخ احساس گناه همیشگی می‌شود، خودش را همانند میمون نمایش آن پسر کوچولوی کلاش می‌بیند.

پسرک برمی‌گردد و از زمین بازی خارج می‌شود و راب لبخند می‌زند، آرواره‌اش با صدای تقی باز می‌شود انگار که پس از یک مقاومت شدید در برابر دستگیری در بعدازظهر به هم جوش خورده و بسته شده است. زمان رفتن است. ممکن است یکی از همین روزها سکه‌ای به او صدمه بزند و مجبور شود برای دیدن پزشک وقت بگیرد. یک روز، اما نه این مرتبه. یک مشت موشک را در داخل جیبش می‌گذارد و آنها دوباره پول می‌شوند.

در حال ترک زمین بازی متوجه وجود سکه قهوه‌ای تیره کوچکی می‌شود که در کنار لبه‌های چمن زمین دور از دید باقی مانده است. خم می‌شود تا آن را در جیب بگذارد و دنیا به گوش‌هایش هجوم می‌آورد، مغزش انباشته از سرود جمعیت می‌شود. آنها دارند فریاد می‌زنند «بپا، بپا». دریای آبی بالای سر مرغان دریایی و چمن دارد فرو می‌ریزد. یکی از نورافکن‌ها خاموش می‌شود و بعد یکی دیگر. در حالی که غریو «بپا، بپا» در گوش‌هایش و آن سکه در میان انگشتان از هم گشوده‌اش است بار دیگر دید چشمانش تار می‌شود. اندکی تلوتلو می‌خورد اما موفق می‌شود سر پا بایستد، به اطرافش نگاه می‌کند تا مطمئن شود هیچ کسی متوجه نشده است. آن غریو و خروش فروکش کرده است، نفسی سرد از میان لب‌هایش خارج می‌شود. به سمت امنیت نسبی کلانتری‌اش می‌رود.

ترجمه: توفان راه‌چمنی