جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

عرصه سیاست عرصه علا است که مدام می خواهد تو را جرّ بدهد تا بدانی تو مهره ای بیش نیستی تو هم مهره ای از دستگاه و جزو سیستم هستی در این میان گاه گاه ستاره ای می درخشد که نگاهش به سیاست از لون دیگری است به مفهوم رایج, آنان سیاستمدار نیستند, زیرا کاری با مصلحت ندارند

-در عرصه سیاست؛ تک‌ستاره‌هایی هستند که مصلحت‌اندیش نیستند. مثل شعله می‌تابند و می‌سوزند.

چون مصلحت‌اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پر آب اولی

ممکن است، آرام و خاموش جلوه کنند، اما سینه‌هاشان پر از غوغاست. وقتی هم زبان می‌گشایند، به تعبیر اقبال لا‌هوری:

در گره هنگامه‌داری چون سپند/ محمل خود بر سر آتش ببند

چون جرس آخر ز هر جزو بدن/ ناله خاموش را بیرون فکن

حضور آنان تابلوی غریبی است. ژرفای درد و نیز جلوه شادمانی و شوخی و شنگی.

احمد بورقانی از تبار حقیقت بود که در برهه‌ای از عمر دچار چنبره سیاست شد و شدیم.

بی‌پرده باید گفت، سیاست نسبتی با حقیقت ندارد. اگر مقام و موقعیتی پایین‌دست داشتی، در معرض انواع و اقسام تعریض‌ها و تعرض‌ها قرار می‌گیری تا دریابی که:

اگر هم روز را گوید شب است این / بباید گفت اینک ماه و پروین!

احمد در دورانی که معاون مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد بود، و نیز دوره‌ای که نماینده مجلس ششم بود، بر سر پیمان خود پایدار ماند. گفتم احمد، استعفا نده، تا ببینیم این کاروان به جایی می‌رسد. داستان لا‌ک‌پشت هندی را که همان روز‌ها شنیده بودم، برایش گفتم. در مصاحبه‌ای گفته بودم، مطبوعات پایگاه دشمن نیستند. البته دشمن می‌تواند در هر جایی، از جمله دستگاه‌های امنیتی و مطبوعات نفوذ کند، اما این نفوذ به مفهوم پایگاه بودن نیست. عزیزی نصیحتم می‌کرد که وقتی موج سنگینی از راه می‌رسد، باید مثل لا‌ک‌پشت هندی باشیم که موج‌های سنگین از سرش می‌گذرد، و او باز هم به راه خود ادامه می‌دهد... احمد گفت: اما این بار لا‌ک‌پشت را می‌خواهند زیر پا له کنند. و طنزی و نکته‌ای گفت که بماند. گفت: چرا من وسیله قرار بگیرم؟ گفت استعفا می‌دهم، زودتر هم قبول کن و به فکر جایگزین باش! ممکن است دیگر سر کار نروم. در ذهنم بیتی درخشید که در نوجوانی در صرف میر می‌خواندیم که:

من همان احمد لا‌ ینصرفم/ که علا بر سر من جرّ ندهد!

عرصه سیاست عرصه <علا> است که مدام می‌خواهد تو را جرّ بدهد. تا بدانی تو مهره‌ای بیش نیستی. تو هم مهره‌ای از دستگاه و جزو سیستم هستی. در این میان گاه‌گاه ستاره‌ای می‌درخشد که نگاهش به سیاست از لون دیگری است. به مفهوم رایج، آنان سیاستمدار نیستند، زیرا کاری با مصلحت ندارند. احمد در جلسه تودیعش گفت: عمر مدیریت من مثل عمر چریک بود، متوسط عمر چریک سه تا شش ماه است!

من هم در پاسخش گفتم که: الا‌ن بیست سال از پیروزی انقلا‌ب گذشته و عرصه فرهنگ عرصه چریک بازی نیست. او با زبان حقیقت سخنی را گفته بود. اصلا‌ از عمر مدیریت او کمتر از دو ماه گذشته بود که علا‌ی استعلا‌ فرمان داد تا بورقانی دچار جرّ شود و کنار رود. در آن مقطع توانستم بورقانی را نگهدارم تا...

گفتم احمد، جاده آزادی، مثل جاده چالوس است. هزار پیچ دارد، ما هم بلور آزادی را بر سر گرفته‌ایم تا به مقصد برسانیم. احمد! با شتاب نه‌تنها به مقصد نمی‌رسیم بلکه این جام بلور می‌شکند. نامه حیدری روزنامه‌نگار با‌سابقه را نشانش دادم؛ نوشته بود من نگران این آزادی و شکفتگی با این شتاب هستم. این بهار سرمای سختی را در پی خواهد داشت...

در جلسه تودیع مثل تنگ بلور شکست و اشکش روان شد. این اصطلا‌ح تنگ بلور را محمد بهشتی برای احمد به کار برد، بهشتی گفت احمد گفته نمی‌بایست عبارت مدیریت چریکی را به کار ببرد.گفتم من هم بهتر بود چریک‌بازی نمی‌گفتم. گاهی باید برای بستن در دهان کدخدا نکته‌ای گفت...

انسان‌هایی هستند که خودشانند، بی‌‌ذره‌ای آلا‌یش و پیچیدگی. روان مثل آب، شکفته مثل گل. در برابر تند باد‌ها؛ توفان‌های درد از پای می‌افتند. مگر دل آنها چقدر تاب تحمل کاروان کاروان درد را دارد؟

ای فسانه خسانند آنان/ که فرو بسته ره را به گلزار/ خس به صد سال توفان ننالد/گل به یک تندبادست بیمار/ تو مپوشان سخن‌ها که داری/ هیچ کس گوی نپسندد آن را...

احمد از رهروان همین راه بود. راهی که تا پایان بر سر پیمان خویش با حقیقت، وفادار ماند. انسان‌های از جنس آرمان و حقیقت وقتی به عرصه سیاست وارد می‌شوند، غریب می‌مانند. سیاست عرصه مصلحت و کابوس است. عرصه زیرکی است، و نه آن خرد روشن دردمند...

چشمانی که به سرعت برق اشک می‌گرفت، و شیشه عینکی که بخارآلود می‌شد. صدای خنده‌ای که دل‌ها را سرشار از طراوت می‌کرد... همه خاموش شدند. تا به یاد ما بیاورند او کسی بود که تا پایان بر سر پیمان خویش استوار باقی ماند...

به سر بلندت ای سرو که در این شب زمین کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

عطاء‌ا... مهاجرانی