چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

درد دل


درد دل

توی بغل یک مرد خوش اندام و قوی قرار گرفته بودم و به جایی برده می شدم ، فکر می کنم به گردش می رفتم چقدر خوشحال بودم.
وای خدایا این جا کجاست یه زمین بزرگ، گرد و سبز دورتادور آدم نشسته …

توی بغل یک مرد خوش اندام و قوی قرار گرفته بودم و به جایی برده می شدم ، فکر می کنم به گردش می رفتم چقدر خوشحال بودم.

وای خدایا این جا کجاست یه زمین بزرگ، گرد و سبز دورتادور آدم نشسته اند.

همه فریاد می زنند انگار از دیدن من خیلی خوشحالند.

آقای خوش اندام من را توی زمین انداخت تا همه به خوبی بتوانند من را ببینند. روی زمین قل قل می خوردم. یک آقای دیگه که لباسش مثل ۱۱نفر دیگه بود من را با پا کمی هل داد تا همه من را ببینند و لحظه ای بعد در وسط زمین روی یک دایره کوچک نگه داشتند! معنی این کار را خوب نفهمیدم.

وای خدای من همه آن آقایانی که داخل زمین گرد بودند آماده شدند یعنی چه کار می خواهند بکنند. داشتم به این منظره ها نگاه می کردم و به فریادهای شادی اطراف زمین گوش می کردم که یک لگد محکم بهم خورد. این اولین لگد بود اما آخری نبود.

این می زد دیگری می زد. همه دنبالم کرده بودند تا لگدی به من بیچاره بزنند. از درد تمام تنم بی حس شده بود جالبه که همه آن آدم های کناری با خوشحالی فریاد می زدند: «بزن، بزن» من قسم می خورم کاری نکردم که این همه کتک بخورم. یک وقتهایی که دلسوزی پیدا می شد و من را به خارج از آن خط سفید پرت می کرد که از لگدهای دیگران در امان باشم، یکی دیگر بی رحمانه با دست هاش من را پرت می کرد توی همان زمین و بازم شروع می شد.

چند باری هم به طرف یک چهارچوب آهنی که پیراهن توری پوشیده بود و یک نگهبان در آن ایستاده بود پرتم کردند. نگهبان که نگران بود وارد آن اتاقک بشوم به هر شکلی که شده مانع من می شد. ای کاش می توانستم وارد آنجا بشوم شاید در امان بودم. وقتی آن نگهبان مانع ورود من می شد، عده ای بسیار خوشحال می شدند و عده ای غمگین و عصبانی. شاید آن هایی که غمگین می شدند دلشان برای من می سوخت. خلاصه نمی دانم چقدر شد که من بیچاره این لگدها

و کتک خوردن ها و غیره را تحمل کردم. سرم دیگر گیج می رفت تمام تنم درد می کرد که یک باره صدای سوتی شنیدم. آن آقایی که دلش نمی آمد من را بزند از عصبانیت سوتی کشید و انگار به آنها گفت: «دست بردارید از زدن این بیچاره»، و آن ها دیگر من را نزدند و از زمین رفتند بیرون. خدا را شکر خلاص شدم.

مدتی به همان شکل روی زمین ماندم و ناله کردم سبزه های روی زمین هم بدنم را ناز می کردند تا زودتر خوب بشوم. هر که نداند آنها خوب می دانند من چه کشیدم.

وای چرا این مردان دوباره برگشتند؟

مردم دوباره شروع کردند به فریاد. مثل اینکه می خواهند دوباره تشویق کنند که من کتک بخورم. ای خدا دیگه تحمل ندارم.

خوبه دوباره آقای دلسوز سوت کشید مثل اینکه میگه کاریش نداشته باشید. وای نه با سوت او دوباره شروع کردند به زدن من. انگار این بار سوت او معنی دیگه ای داشت. من که سر در نمی یارم.

باز شروع شد. لگد پشت لگد به این طرف، آن طرف، دیگه چه می توانم از دل پر دردم برای شما بگویم. بهتره اصلا نگویم چون حالی برای گفتن برایم نمانده.

خوب شد، خوب شد یکی باز من را پرتاب کرد به طرف همان اتاقی که روسری طوری پوشیده بود واین بار به هر زحمتی که شده از دست نگهبان فرار می کنم و می رم داخل.

این اتفاق هم افتاد خوشحال شدم رفتم ته اون اتاق نشستم تا دست کسی به من نرسد آخه آن نگهبان که نمی گذاشت کسی وارد شود. صدای شادی و فریاد همان کسانی که قبلا از اینکه نگهبان نمی گذاشت من وارد شوم عصبانی می شدند را شنیدم .این بار از خوشحالی که من موفق شدم وارد بشوم فریاد می زدند. لحظه ای گذشت تا آمدم به دردهایم فکر کنم همان نگهبان من را برداشت و انگار عصبانی از اینکه وارد اتاقش شده بودم لگدی محکم به من زد و من محکم خوردم تو سر یکی از آقایان و دلم خنک شد. من هم توانستم بزنم توی سر یکی از آنها تا بفهمد درد یعنی چه. اون هم تلافی کرد من را پرت کرد زیر پای یکی دیگر.

گذشت و گذشت. خوردم و خوردم. تا بالاخره بازم سوت آن آقا به دادم رسید و تمام شد.

تعدادی غمگین داشتند بیرون می رفتند شاید از این که خوب من را کتک نزده بودند ناراحت بودند؟ نمی دانم! عده ای آنقدر از زدن من شاد بودند که حتی تمام زمین را یک دور دویدند و از اطراف زمین برای آنها گل پرت می کردند.

خلاصه این بود سرگذشت یک روز من بیچاره. کتک ها خوردم اما نفهمیدم چرا!

علی رضا چاشنی دل

کلاس دوم راهنمایی

از مدرسه دکترمحمود افشار تهران