جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
مجله ویستا

مامان خانوم من دارم بزرگ می شم


مامان خانوم من دارم بزرگ می شم

دیروز که داشتم سعی می کردم از کابینت یه لیوان بر دارم و خودم تنهایی آب بخورم همش تو دلم می گفتم الانه که مامان بیاد و بگه پسرم چقدر بزرگ شده, آنقدر که خودش می تونه لیوان برداره و توش آب بریزه و اصلا هم منو صدا نکنه

دیروز که داشتم سعی می‌کردم از کابینت یه لیوان بر دارم و خودم تنهایی آب بخورم همش تو دلم می‌گفتم: الانه که مامان بیاد و بگه: پسرم چقدر بزرگ شده، آنقدر که خودش می‌تونه لیوان برداره و توش آب بریزه و اصلا هم منو صدا نکنه! آفرین پسرم من بهت افتخار می‌کنم. فقط کاش صدا می‌کردی تا مراقبت باشم نمی خوام بخوری زمین. می‌دونم که کم کم داری آنقدر بزرگ می‌شی که بتونی کاراتو خودت انجام بدی. اما من دوست دارم بهت کمک کنم، نه واسه اینکه تو نمی تونی، واسه اینکه دوست دارم و دلم می‌خواد کنارت باشم و کارهای بزرگی که می‌کنی را نگاه کنم... داشتم به همین چیزا فکر می‌کردم که یهو لیوان از اون بالا افتاد و شکست.

هنوز صداش توگوشمه... می‌دونستم همین الانه که سربرسی اما اصلا فکر نمی کردم اینطوری عصبانی بشی، نه ... ؟ گوش کن نگفتم عصبانی نشو. گفتم اینطوری عصبانی نشو! من خودم به اندازه کافی ناراحت بودم از اینکه نتونستم به تو نشون بدم دارم بزرگ می‌شم... نمی فهمم، اصلا نمی فهمم که چرا شما بزرگترها نمی تونید درک کنید برای من بالارفتن از به قول شما دیوار و برداشتن لیوان، خیلی لذت بخشه. دوست دارم بهت نشون بدم دارم بزرگ می‌شم، اما تو دیروز اصلا نفهمیدی که من چرا اینکارم کردم.

به نظر تو من این کارو کردم چون بچه کله شقی ام، چون دوست درم از دیوار راست برم بالا. اما باور کن من فقط می‌خواستم بفهمی می‌تونم تنهایی آب بخورم. بهم گفتی: بچه ... تو نمی گی میخوری زمین؟ دست و پات می‌شکنه؟ خوب یه لیوان آب می‌خواستی صدام می‌کردی تا خودم بهت بدم. دو هزار دفعه گفتم نمی تونی لیوان را از اون بالا بیاری پایین... حالا مواظب باش شیشه ها نره توپات... اه...! ببین چی کار کردی. بروبیرون... مامان، تو چطور نفهمیدی حاضرم دست و پام بشکنه اما بتونم او لیوانو بردارم.

وای مامان! خیلی ناراحتم، فکر می‌کردم خوشحال می‌شی اگر من بزرگ بشم؛ خیلی ناراحتم چون به نظر تو من آدم دست و پاچلفته ای هستم؛ ناراحتم چون به نظرت نمی تونم لیوان رو ازاون بالا بیارم پایین؛ ناراحتم چون چی می‌خواستم و چی شد! مامان خانوم من دوستدارم کارهای بزرگ بکنم؛ دوست دارم خودم لیوانو بردارم و خودم آب بخورم، بدون اینکه صدات کنم. بله! برای شما آدم بزرگا لیوان برداشتن و تنهایی آب خوردن کوچیک ترین کار دنیاست.

اما اگر بشینی و قد من بشی و از این پایین و اینجا که من هستم بهاو بالا نگاه کنی، می‌فهمی این کار برای من بزرگترین کار دنیاست! من دوست دارم وقتی لیوانو برداشتم و آب خوردم بهم آفرین بگی تا حس کنم تو فهمیدی من چه کردم فهمیدی دیگه نی‌نی کوچولو نیستم که واسه آب خواستن گریه کنم. یا وقتی او اتفاق افتاد ولی لیوان شکست بفهمی من نرفتم اون بالا تالیوانو بشکنم، رفتم تا به خودم و تو ثابت کنم بلدم برای خودم آب بیارم... تازه وقتی خواستم کمکت کنم تا آشپزخونه رو تمیز کنیم گفتی برو بیرون! توچرا به حرف گوش نمی‌دی بچه! نمی خواد توضیح بدی می‌دونم خرده شیشه ها تیزن. می‌دونم که نگرانمی. اما فکر می‌کنی اون موقع هیچ کمکی کنم! تا یه ذره کمتر از دست خودم عصبانی باشم!

آره... فکر کنم این جمله احساسمو می گه... از دست خودم عصبانی بودم، بغض کرده بودم. شونه ام داست می‌لرزید. اما تو لیوان شکسته را دیدی و منو ندیدی. دوست داشتم کمکت کنم تا دیگه آنقدر عصبانی نباشی، مثلا می‌ذاشتی برم جارو بیارم تا شیشه هار و جم کنم اما تو بعد از اون اتفاق اونقدر عصبانی بودی که حتی جرات نکردم بیام برات بگم چقدر ناراحتم، چقدر عصبانی ام... تازه بعدش منتظر بودم تو خودت بیای و بهم بگی... می‌دونم تو چرا تنهایی رفتی تا لیوان برداری. من می‌دونم که تو داری بزرگ می‌شی و من خوشحالم. اماوقتی لیوان شکست اون لحظه عصبانی بودمو نگران تو... حالا اومدم بهت بگم ممکن بود منم حواسم پرت بشه و لیوان از دستم بیافته و بشکنه.

اما دوستدارم ایندفعه منم صدا کنی بتونم کمکت کنم... حالام ناراحت نباش می‌دونم که ناراحتی چون من عصبانی شدم. اما من الان آرومم و خیلی هم دوست دارم. نه واسه اینکه لیوانو شکستی واسه اینکه داری بزرگ می‌شی... اما بازم اشتباه فکر کردم چون تو نیومدی... مامان خانوم، من دارم بزرگ می‌شم. خودت بودی که می‌گفتی پسرم بزرگ می‌شه مرد می‌شه، پس .؟ پسری که به قول تو نتونه یه لیوان برداره و تنهایی آب بخوره و تازه وقتی مامانش به کمک احتیاج نداشته، نتونه کمک کنه و مامانش دیگه دوسش داشته باشه، به چه دردی می‌خوره؟ یادته وقتی یه دفه ازت پرسیدم منو چه جوری آوردی تو این دنیا؟ گفتی رفتم مغاره یه فرشته خانوم. بهش گفتم من یه پسر بامزه و تپل می‌خوام، یه قند عسل می‌خوام... اونم نردبون گذاشت و رفت از اون قفسه های بالای مغازه تورو برام آورد!

مامان... من پسر بدیم امو اصلا به درد تو نمی خورم.

منو ببر پیش هموم فرشته خانوم و بهش بگو این پسر کوچولو که هیچکاری بلد نیست و من دوسش ندارم... آره بهتره منو برگردونی پیش اون فرشته خانوم و یه پسر بهتر برای خودت بخری...